eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_98 _خُب پسر ،میخوام دو کلوم مردو مردونه باهات صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سبحان نفس عمیقی کشیدو گفت : _خانواده دار و اصل و نسب دارهستند ،اما... تردید داشت ، پاهایش را از استرس تکان میداد ، بد جوری به گیسو و گستاخی هایش احتیاج داشت شاید اگر گیسو االن اینجا بود ، از خواسته ی سبحان حمایت میکرد ، حمایتش دلگرمیِ بود برای این پسر... _اما شبیه ما نیستن ، طریقه زندگیشون با ما فرق داره... حاج رضا با شنیدن این حرف از دهان سبحان بلند شدو ایستاد ،تسبیح دانه درشتش را در دست چرخاند و با لحنی قاطع گفت: _فکرش رو از سرت بیرون کن پسر ، دختر شریفی از هر نظر بهترین گزینه است... به سبحان پشت کردو راه اتاقٍ مطالعه اش را در پیش گرفت. سبحان از شدت عصبانیت سرخ شده بود،در دل به گیسو حق میداد که اینطور در مقابل حاج رضا گارد بگیرد.. بلند شد و با صدای بلندی که از او بعید بود رو به حاج رضا گفت: _محاله قیدش رو بزنم اقاجون، یا همین دختر یا هیچکس... حاج رضا که صورتش از شدت خشم کبود شده بود برگشت ،قدم های بلندی به سمت سبحان برداشت سینه به سینه اش ایستاد و گفت : _دوباره تکرار کن ببینم چه غلطی کردی... سبحان به چشمهای پدرش زُل زدو گفت _یا همین دختر یا هیچکس.. حاج رضا بی درنگ دستش را باال برو سیلی محکمی در گوش سبحان خواباندو فریاد زد : _به چه جرعتی تو چشمهای من نگاه میکنی و حرف رو حرفم میاری پسر... سبحان دستش را از روی صورتش برداشت ، چند بار نفس عمیق کشید ،گوشی موبایل و سوئیچ ماشین را از روی میز برداشت و به سرعت از در عمارت بیرون زد ،اینجا دیگر جای او نبودوقتی حرمت پدر ،پسری شکسته شد... »گیسو« عطر خورشت قرمه سبزی که مشامش را پُر کرد ، سرش سنگین شد با دو خود را به دستشویی رساند ،هرچه خورده بود از معده اش خالی شد ، به زمین و زمان لعنت فرستاد اما با لبخند ، همین چند ساعت پیش از آزمایشگاه برگشته بود، دل در دلش نبود که این خبر را به آذین بدهد... در حال و هوای خودش بود که با صدای زنگ در حواسش جمع شد حوله ای که در دستش بود را به جای خود برگرداند ،چادرش را از روی آویز برداشت ، میدانست آذین نیست او همیشه با کلید وارد خانه میشد عادت به زنگ زدن نداشت..... ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_98 جوشونده رو رو به روم گذاشت.. _
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _نه نه.. فقط من و ایمانیم.. وسایلم رو از ویال بر میدارم و حرکت میکنیم! البته عرض که کردم.. هر طور مایلید!! بردیا نگاه معناداری بهم کرد و رو به نیل که خشک شده بود گفت: _میری؟ نیل سرش را تکانی داد. _وسایلم! _جمعشون میکنی! البته اگه دوست داری! نیل نگاهش را بین ما رد و بدل کرد. _من میتونم با اتوبس برم... ولی هر طور بابا صالح بدونن! فرهاد با تعلل نگاهی به بردیا کرد.. چشمای بردیا رو دیدم که با اطمینان روی هم گذاشته شد. _بسیار خوب.. اگه براتون زحمتی نباشه از نظر ما ایرادی نداره! رومو برگردوندم و لبخند محوی به چهره ی مات و مبهوت نیل زدم. نیل گوشی رو با فاصله از گوشم گرفتم تا جیغ نسیم گوشم رو کر نکنه! _مرگه من؟ _ بخدا منم شوکه شدم نسیم... بعد رفتارِ دیروزش انتظار این برخورد و نداشتم! _ باورم نمیشه! نفس عمیقی کشیدم. _ منم باور نمیکنم! به نظرت چیکار کنم؟ برم باهاش؟ _مگه نمیگی قبول کردی؟ ناخنم و به بازی گرفتم. _آره ولی میشه زد زیرش.. من هنوزم ازش.. _اَه.. جمع کن بابا.. فرصت به این خوبی!! _ نمیدونم... کاراش گییجم میکنه! _ کی میرید؟ _ فکر کنم تا یه ربع... مامان داره وسایلمو جمع میکنه! کمی مکث کرد. _پات بهتره؟ از روی تخت بلند شدم. _بهتره.. مامان داره صدام میکنه نسیم. کاری نداری فعال؟ _نه عزیزم.. فرصت نشد خداحافظی کنیم. میبوسمت! سرم و از اتاق بیرون بردم. _اومدم مامان! مانتوم و تن کردم و پایین رفتم. همه داخلِ حیاط بودن! بردیا چمدونم و داخل ماشین گذاشت و آروم از کنارم گفت: _اگه سفارشِ کار نداشتم و یکی دو روز دیرتر میرفتی خودم میبردمت.. بابا چشماش ضعیف شده.. دوست ندارم رانندگی کنه! لبخند اطمینان بخشی به روش زدم. _خیالت راحت داداش.. آقای تهرانی قابل اعتماده! با حالت خاصی نگاهم کرد و برگشت. _خوب پارسا جان.. جانِ نیل و جانِ شما.. با احتیاط برین! با مامان و بابا روبوسی کردم و نشستم...پارسا هنوز بیرون بود... بابا و بردیا باهاش حرف میزدن و اون سرش رو تکون میداد..بعد از دست دادن با بابا و بردیا و خداحافظی از مامان سوار ماشین 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_98 -سوال کنیم سرگرد بهنام ؟ نگاه خیره اش روی دختر،
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -اره قتلم خیلی ازش نگذشته بود . حالا پزشک قانونی تایید می کنه اما به نظرم نهایت واسه نصفه شب بوده . علی پا روی پا اند اخت و کاملا روی مبل لمید: -یه جا دیگه کشته و سلاخی کرده بعد اورده اینا روریخته اینجا .. کارش مسخره اس !! سرگرد و نیما هر دو به طرفش برگشتند. نیما گفت: -واقعا چرا ؟ اگر قرار بود پنهان کنه ؛ همه رو می کرد . اگر قرار بود نکنه باقیش کجاس ؟ سرگرد متفکرانه دستیش روی چانه اش نشست و تقریبا زمزمه وار گفت: -هر کی بوده ؛ یه قتل الکی نبوده . باید با طرف خیلی مشکل داشته باشه که این جور سلاخیش کنه . علی : -لعنتی کاملا خردش کرده . البته شاید باقیش سالم باشه ! سرگرد با حرف علی سرش را بالا کرد: -آره شاید باقیش سالمه ! نیما و علی با تعجب نگاه کردند -شاید زنده ست ! نیما با چشمان گرد شده، پرسید: -زنده ؟ -آره شاید زنده باشه ؟! یعنی شاید شکنجه ش داده باشه . شاید داره می ده . باید بگردیم دنبالش . نیما به سمت میزش رفت و روبرویش ایستاد: -دنبال کی ؟ -گمشده ! حتما باید کسی باشه که دیگه نیست ! برین ببینین توی گمشده های اخیر ؛ مرد جوونی گم نشده ؛ باید هیکل خوبی داشته باشه . اما چاق هم نباشه . مو هاشم مشکی باشه . علی صاف نشست و با بهت و خنده گفت: -خدایی سرگرد، اینا رو از کجا می گین ؟ نیما از جلوی میز کنار رفت تا علی در دید سرگرد باشد: -از روی همون دو تیکه استخون و گوشت ! پاشو برو علی بگرد دنبالش . لاله اومد بگو کمکت کنه . اون حتما می تونه یه چیزی پیدا کنه . سرنخ خوبیه فعلا ؛ زنده یا مرده ؛ بالاخره اون یکی هست . تا مقتول شناسایی نشه ، قاتل هم پیدا نمی شه . علی با گفتن چشمی بلند شد و بیرون رفت. نیما دستانش را روی میز گذاشت و کمی خودش را خم کرد: -منم احساس می کنم قصدش همین باشه . اون می خواسته فقط یه نشونه بذاره . احمق نبوده که این همه ریسک کنه اونم کنار اتوبان .. اما فکر می کنید با این شرایط ممکنه زنده باشه ؟ سرگرد شانه ای بالا انداخت : -نمی دونم . من یکی رو یادمه دو روز پاش رو قطع کرده بودن، اما زنده موند ! نیما کنجکاوانه پرسید : -کی سرگرد ؟ -تو نمی شناسی ...مربوط به محل ماموریت سابقم می شه .. یه گروگان دو روز بعد از اینکه پاش قطع شده بود، زنده موند. نیما خیره ی صورتش بود که سرگرد با اخمی که روی پیشانی نشست، گفت: -نیما این جور نمی شه ها ! نباید این قدر حالت بد بشه . اولین بارت نبود که .. نیما صاف ایستاد و سرش را تکان داد: -متاسفم . حق باشماست . می رم ببینم می تونم چیزی پیدا کنم . -هر وقت گزارش پلیس اومد منو در جریان بذار . باید پرونده رو تو جریان بندازیم . نیما سرش را همان طور تکان داد و خارج شد . گرچه برای خودش هم دیدن این صحنه های پر از خشونت راحت نبود. این همه خشونت را درک نمی کرد. اینکه از قصد این بلا را سر کسی بیاورد ... چشمانش را بست با فکر اینکه کسی با این همه خشونت در شهر به راحتی می چرخد، نگرانش می کرد. خانواده و دوستان خودش هم جز همین مردم بودند. نفسش را عمیق بیرون داد. باید بیشتر تلاش می کرد تا زودتر این پرونده حل شود. اما با گزارش دومی که بعدازظهر همان روز دریافت، فهمید که ماجرا به این سادگی ها نمی باشد ! جمعه/ پنجم خرداد / ساعت پنج و پنجاه دقیقه ی بامداد صدای ویبره رفتن های پشت سر گوشی همراهش، از خواب و رویا جدایش کرد و به دنیای واقعیت رساند. گیج و خواب آلود، دستش را روی تخت به حرکت در آورد تا گوشی را بیابد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃