🌿🌺﷽🌿🌺
🦋پادشاه به نجارش گفت باید تابوتی از خوشه گندم برایم بسازی و گرنه اعدامت میکنم و حبیب نجار این کارو بلد نبود
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند . دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:
مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند
#حکایت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈
🌹 4 قل و آیت الکرسی را حتما"هر روز بخوانید تا از سحر و چشم زخم در امان باشید
💐چهارقل💐
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ (١) لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ (٢) وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (٣)وَلا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ (4) وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (5) لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ (6)
---------------------
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (١) اللَّهُ الصَّمَدُ (٢) لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ (٣) وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ (4)
----------------------------
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ (١) مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ (٢) وَمِنْ شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ (٣)وَمِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِی الْعُقَدِ (4) وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ (5)
--------------------------
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ (١) مَلِکِ النَّاسِ (٢) إِلَهِ النَّاسِ (٣) مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ (4) الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ (5) مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ (6)
🔰بخوانید تا همیشه درامان باشید
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨رسیدن به مقصود ✨
✳️برای رسیدن به مقصود دو رکعت نماز بخواند و در هر رکعت بعد از سورہ حمد دہ بار آیـه 26 سورہ آل عمران :
💥قلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ💥
👈🏻 را بخواند و در هر رکوع و سجود دہ بار صلوات بفرستد و بعد از فراغ از سلام دہ بار صلوات فرستد و بـه سجدہ رود و دہ بار بگوید :
💥ربِّ هَبْ لِي مُلْكًا لا يَنْبَغِي لأحَدٍ مِنْ بَعْدِي اِنَّک اَنتَ الوَهّابَ💥
✅ حاجتش برآوردہ میشود ان شاء الله
📚اسرار المقاصد صفحه 68-69
🍃°🌹🍃°🌹🍃°🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨✨✨🌹
✨✨🌹
✨🌹
#قران
✨إِنِّي مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲۶﴾
✨من به سوى پروردگار خود روى مى آورم
✨كه اوست ارجمند حكيم (۲۶)
📚سوره مبارکه العنكبوت
✍بخشی از آیه ۲۶
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌹
✨✨🌹
✨✨✨🌹
✨✨✨🌹
✨✨🌹
✨🌹
#چرا_هر_رکعت_نماز_دو_سجده_دارد؟
از اميرالمؤمنين امام على(عليه السلام) از فلسفه سجده اول سؤال شد، حضرت فرمود:
سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است.
و معناى سر برداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى.
و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى گردانى.
و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌹
✨✨🌹
✨✨✨🌹
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_335 سرش را از روی فرمان برداشت. پی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_336
_.دخترِ من!!
همه چیز را فراموش کرد.. تمام خشمی را که مانند زهر سراسر وجودش را فراگرفته بود.. تمام
سوال های بیجواب و کشنده ی ذهنش را.. تمام کینه و نفرت و دل آزردگی اش را.. انگار تازه به
عمق ماجرا پی برده بود.. انگار تازه میدید که چه گوهر گرانبهایی را به دست آورده است..
در آن حیاطِ بزرگ و عریض به جز بهار و خنده های کودکانه اش چیز دیگری نه میدید و نه
میشنید. بهار... دخترش!... دخترِ او..!
قلبش تیر میکشید.. دلش میخواست داخل شود و تا آخرِ دنیا بهار را از آغوشش خارج نکند.. دلش
بهارش را میخواست.. بهاری که از پوست و خونِ او بود. دستش را روی زنگ گذاشت.. فشار
خفیفی وارد کرد.. هنوز زنگ به صدا در نیامده بود که دستش همان جا خشک شد.. درست مانند
ذهن منجمد شده اش!
یاد بابایی گفتن های بهار.. وابستگی اش به سام.. عشق و محبتش هنگام دیدن پدرش و آنگونه
در آغوشش پریدنش مقابل چشمش جان گرفت. دستش را با خشم مشت کرد و اندیشید.
"چجوری تحمل میکنه"
به یاد قلبِ تازه بهبود یافته اش افتاد... به یادِ رفتارِ بزرگانه و حساب شده اش در هر کاری.. به یادِ
درونگرایی و نگاهِ غصه دارش.. یادِ آن روز کذایی در بستنی فروشی افتاد.. تنها یک جرو بحث
جزئی تا چه اندازه در روحیه ی لطیف و شکننده اش تاثیر گذاشته بود؟!
لبش را به دندان گرفت و قبل از اینکه بی ارادگی اش بر منطقش غالب شود به سرعت به طرف
ماشین دوید. سرش را دوباره روی فرمان گذاشت. میان برزخِ عشق و کینه گیر افتاده بود. کدامیک
بر عملش قالب میشد؟ عشق و نگرانی برای کودکش یا کینه و انتقامِ این دردِ بی امانِ قلبش؟
دست برد و از داخل داشبورد عکسِ سه در چهارِ کوچکِ نیل را بیرون کشید. دستش را به فرمانِ
ماشین تکیه داد و خیره به خرماییِ چشمانش زمزمه کرد:
_چرا؟
نفهمید قطره اشکِ درشت چه زمانی روی گونه ی استخوانی اش فرو ریخت و دیدش را تار کرد.
_چرا نیل؟ چرا هر دومون و مستحقِ این عذاب کردی؟
کفه ی دو دستش را روی چشمش گذاشت.
_دخترِ من.... دخترِ ما؟
نتوانست جمله اش را ادامه دهد. بغض مردانه اش دوباره شکسته بود. این بار نه برای نداشته
هایش.. برای داشته هایی که با بیرحمی در صفِ نداشته هایش جا گرفته بودند اشک ریخت.
زبانش را روی لبهای شورش کشید.. تنها در کسری از ثانیه فکری تمامِ وجودش را آتش زد. برای
دانستن و پرسیدنِ تمام سواالت کشنده ی ذهنش تنها یک راه بود.. دستش را با خشونت روی
چشمهای ترش کشید و به ساعتِ دستش خیره شد. هنوز خورشید غروب نکرده بود! به سرعت از
ماشین پیاده شد و صندوق عقب را باز کرد.. چشمش به شیشه ی محتوی موادِ بیهوشی افتاد.
چیزی که همیشه برای مواقع ضروری در ماشینش قرار داشت.
شیشه ی تیره رنگ را در دستش گرفت و دوباره داخل ماشین نشست. چشمان نافذ و پر کینه اش
را به درِ زنگ زده ی باغ دوخت و از الی دندانهای کلید شده اش غرید.
_میای بیرون... باالخره میای بیرون!
***
عینک مطالعه اش را ازچشمش خارج کرد و کتابِ روی زانویش را بست. چشمش به ساعت افتاد.
از دوازده گذشته بود. باد پاییزی پنجره ی اتاق را باز کرده بود. به طرف تخت بهار رفت و لهاف را
تا روی بینی اش باال کشید. بوسه ای روی گونه ی نرمش نشاند و شال بافتنی اش را دورش
پیچید!
خوابش نمیبرد... سال ها بود که بی قرص هایش خوابش نمیبرد. دنبال کیفش گشت.. یادش افتاد
که در ماشین جایش گذاشته است. بی حوصله از اتاق خارج شد و راه خروج را پیش گرفت!
ماشین داخل حیاط پارک بود.شالش را محکم تر به خودش پیچید و با قدم های سریع خودش را
به ماشین رساند. زوزوی باد پاییزی و سوسوی ستاره های نیمه شب، باغِ غرق در خاموشی و
ظلمت را خوفناک کرده بود. کیفش را برداشت و در ماشین راقفل کرد.اما همین که خواست راه
برگشت را پیش بگیرد صدایی از پشت دیوارِ باغ شنید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا
ما راه را به او #نشان_دادیم، خواه #شاکر باشد (و پذیرا گردد) یا #ناسپاس!
#انسان(۳)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
با نام خـــدا چهارشنبہ
۲۶ آذر ماه را آغاز میکنیم🌷
ياد خــدا
آرام بخش دلهاست
امروزت را متبرك كن
با نام و ياد خدا
کہ خدا صداى
بنده هايش را دوست دارد
چهارشنبه تون بخیر و خوشی🌷
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییزکم کم داره🍂🐥
رنگ میبازه🍂🐥
امیدوارم این لحظات⏳
پایانی پاییزکه جوجه هارو🐥
میشمارین🐥
اگرجوجه ای کم میاد🐥
غم هاتون باشه🐥
که بادلی شادبه پیشواز❤️
یلدا برین🍉😍
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام
🕊آخرین چهارشنبه
🌸آذر ماهتون بخیر
🕊دلتـون پـر ازطراوت
🌸دستتون پـر ازسخاوت
🕊شـادیتون بی نهایـت
🌸زندگیتون پـر از بـرکت
🕊و روزو روزگارتـون
🌸پـر ازشـادی درکنارعزیزانتون
🕊چهارشنبه تون زیبـا وپر از موفقیت