✨﷽✨
🔥چه کسانی دائما در جهنم خواهند بود؟
✍عذاب دائمی در جهنم همان خلود در جهنم هست؛ در قرآن چند گروه نام برده شده که دائما در جهنم هستند از جمله: کافران، ظالمان، قاتلان، رباخواران و ... اما از روایات برمیآید که تنها كافران براى هميشه در جهنم خواهند بود نه همه گنهکاران. از آیات برداشت میشود آيات خلود در جهنم، ناظر به كسانى است كه گناهشان منتهى به انكار توحید، معاد، نبوت و يا ضروريات دين شده است. شيخ مفيد میفرماید: تمام علما اتفاق نظر دارند كه تهديد به خلود در آتش مخصوص كفار است و شامل كسانى که اهل نمازند و ايمان به خدا و اقرار به واجبات او دارند، نمیشود.
📚اوايل المقالات، ص۵۳
در آيه۴۸ و۱۱۶ سوره نساء آمده است: ان الله لا يغفر أن يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء؛تنها مشركان (و كافران) قابل بخشش نيستند، ولى گنهكاران ديگر قابل بخشش و آمرزشاند
📚آيت الله مكارم،پيام قرآن،ج ۶،ص۴۹۶
💠با توجه به این آیه و آیات دیگر تنها کافران و مشرکان در جهنم خلود دارند و مابقی گنهکاران بعد از سپری کردن عذاب در جهنم، روانه بهشت میشوند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
_______________
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_59 _تو حرف زدی من شنیدم، حاال من میگم تو بشنو. گی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_60
کو گوشِ شنوا ،اگر حرفی میزد ،میسوخت، میسوزاندنش مگر کسی در این خانه برای
حرفهای گیسو تره خُرد میکرد؟!
با بی حوصلی پله ها را پایین رفت به انتهای مهمانخانه رسید به جمعشان ملحق شدو سالم
گفت کنارِ سبحان نشست ،تنها کسی که گیسو در کنارش
احساس آرامش میکرد....
بعداز شام در جمع کردن وشستن ِ ظرف به مادرش و گیتی کمک کرد ،همیشه چای دم
کردن برعهده ی گیسو بود ،چای دارچینی که دم میکرد همیشه
خواهان داشت،جعبه ی دارچین را از داخلِ کابینت برداشت درَش را باز کرد عطرِ دارچین
که در بینی اش پیچید ناخودآگاه یادِ آذین اُفتاد لبخندی زد، چه
کارِ بچه گانه ای انجام داده بود، جعبه ی دارچین را باال گرفت و نزدیکِ بینی اش نگه داشت
،خنده ی آرامی کردو زیرلب گفت:»اخه کَ ج سلیقه دارچین به
این خوش عطری ،حساسیتت دیگه چه سیقه ای ؟؟«ناگهان لبخند روی لبهایش خشک شد.
خودش هم نمیدانست چرا این روزها انقدربه آذین فکر میکند...هروقت هم فکرِ این پسر از
ذهنش عبور میکرد ناخودآگاه لبخندی مهمانِ لبهایش
میشد...حسی جدید را تجربه میکرد، حسی غریبه و نا آشنا... افکاری که به آذین مربوط
میشد را پس زد ذهنش را متمرکز کرد امشب باید با خانواده اش
در میان میگذاشت که پاسخش به خواستگاریِ آذین مثبت است...
چای دم کردو فنجان های پُر شده را در سینی قرار دادو به سمتِ مهمانخانه قدم برداشت
خونسردانه حرکت میکرد...چای را یکی یکی تعارف کرد به میعاد
که رسید اخمی کرد وبعداز اینکه فنجانش را برداشت ،به سرعت رد شد وسینی را روی میز
گذاشت، کنارِ مادرش نشست...سکوتِ عجیبی برپا شده بود
،انگار همه منتظر بودند یکی سرِ صحبت را باز کند...
باالخره حاج رضا این سکوت را شکست ورو به گیسو گفت:
_خُب دختر جوابت به خانواده ی مودّت چیه؟! میدونی که فردا زنگ میزنن و از ما جواب
میخوان...
گیسو نگاهی به جمع انداخت و گفت:
_ مجبورم االن اینجا بهتون بگم؟!
گیتی پوزخندی زدو گفت:
_غریبه ای اینجا نیست که بخوای جوابت رو تو خلوت به اقاجون بگی؟! گرچه معلومه
جوابت چیه احتیاج به گفتن نیست.
قبل از اینکه گیسو جواب پُرچانگیِ های گیتی را بدهد حاج رضا با لحنی قاطع رو به گیتی
گفت:
_دختر توکی میخوای یاد بگیری تا کسی ازت چیزی نپرسیده ،عینِ قاشق نشسته نپری وسط
و حرف نزنی؟؟ناسالمتی ازدواج کردی یه خونه رو اداره
میکنی... بعدشم مگه علم غیب داری که میدونی جوابِ این بچه چیه؟
گیتی سرش را از روی شرمندگی پایین انداخت و »ببخشید«آرامی گفت. دلِ گیسو خنک
شده بود از اینکه دماغش توسط حاج رضا آنهم جلوی میعاد
سوخته بود... دوباره صدای پدرش را شنید:
_بگو دختر جان...جوابت چیه ؟!
همه سکوت کرده و به گیسو چشم دوخته بودند،انگار همه ی زندگیشان درگروِ پاسخیست
که قرار است از دهانِ گیسو بشنوند...بی شک تمامِ نفس ها در
سینه حبس بود...
مِن مِنی کردو گفت:
_من...حرفی...ندارم...جوابم مثبته اقاجون.
معصومه خانم که کنارِ گیسو نشسته بود سرش را میانِ دو دستانش گرفت و بوسید زیرِ
گوشش گفت:
_مبارکت باشه مادر، بهترین انتخاب رو کردی مطمئنم این پسر خوشبختت میکنه ،بعد قطره
اشکی که از چشمش بر روی گونه ی تُپُل و برجسته اش
جاری شده بود را پاک کرد ،این روزها گیسو رفتارهای عجیبی از مادرش میدید،نه اینکه
مادرش بد بوده باشد و مادری نکرده باشد نه!! اما خُب انقدر
خونسرد بود که گاهی گیسو را عاصی میکرد و حرص میخورد خیال میکرد هیچ چیز در این
دنیا برای مادرش مهم نیست..ولی چندماهیست که مادرش از
این رو به آن رو شده آنهم در موردِگیسو! مهربانانه تر برخورد میکند انگار...همینش عجیب
بود... صدای حاج رضارا شنید به سمت او سر چرخاند و نگاهش...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11
Imam Baqir (peace be upon him) says:
If I had understood the time of Prophet Mahdi (PBUH), I would have prepared myself to serve him.
Bihar al-Anwar, Vol. 52, p. 243 / Naumani's absence
امام باقر (علیه السلام)می فرمایند :
اگر من زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه)رادرک می کردم خود را برای خدمت به او نگاه می داشتم و آماده می نمودم.
بحار الانوار ،ج52،ص243/غیبت نعمانی
کپی با هدیه سه صلوات به شهیـــد امــیــــد اکبــــری آزاد✅
نمیخوای توی ثوابش شریک شی؟؟؟😐
کپی کن با اسم کانال خودت ☺️
یاعلی بگو 🌹🌹🌹
✅مرحوم شهید دستغیب (ره):
🔸یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.
🔸شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
🔸آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟
🔸فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش #زیارت_عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
📚 داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
»
✍تمام دنیا را بگردی هیچکس جز مادر دوستت نخواهد داشت از آن دوست داشتنهای تمام نشدنی. تمام دنیا را بگردی هیچکس جز پدر غصه دار غمهایت نیست
✨پس دنیایت را به پایشان بریز✨
✅گاهی دست وصورت "مادر"و "پدرت"را ببوس، این بوسه معجزه ای ميکند!!که وصف ناشدنی ست... گاهی همین بوسه، گره گشای تمام مشکلاتت می شود،شک نکن.
📖 @ayegeraphy♥️♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟چه گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی ست.
📚 امثال و حکم علی اکبر دهخدا
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
✍استاد فاطمی نیا :
مشاجره ها و نزاع ها، نور باطن را خاموش می کند . بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات و درگیری های لفظی است. کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد! روزی چند تا پرخاش باشد، برکات را از منزل می برد. حتی اگر حق هم با تو بود ، در امور جزئی و شخصی مشاجره نکن ، چون کدورت می آورد.
مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد : در موضوعی که گمان می کردم حق با من است ، داشتم با همسرم مشاجره می کردم؛ ناگهان صورت باطنی غضبم را نشانم دادند ! بسیار کریه و زشت بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت : ای کثیف! ساکت شو! همین که متنبه شدم فوراً دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی کردم!
📚برگرفته از سخنان استاد فاطمی نیا.
#تلنگر
#سبک_زندگی
🌺🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_60 کو گوشِ شنوا ،اگر حرفی میزد ،میسوخت، میسوزاندنش
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_61
کرد باز تسبیحش در بینِ دستانِ مردانه اش اسیر بود ،دانه هایش را یکی یکی با انگشت
شصت پایین میفرستاد :
_مبارکه دخترم، خودت که میدونی خوشبختیت برام مهمه ،از اونجایی که خیلی یک دنده
هستی و معموال از سرِ لج و لجبازی تصمیمات اشتباه میگیری
،مجبور شدم اون شرط رو بزارم، از من دلخور نباش من صالحتو میخوام دختر جان...
پوزخندی زد در دل گفت:»آره اینو نگی چی بگی، منم که گوشام درازه، حاج رضایی که تو
باشی ،اگه آذین رو انتخاب نمیکردم به زور هم که شده ،طناب
مینداختی گردنم و مینشوندیم سرِ سفره ی عقدِ خواهر زاده ی تُحفه ات«
اینبار با شنیدنِ صدای میعاد نظری به او انداخت لبخندِ چندش آوری زدو گفت :
_مبارک باشه گیسو خانم ،خوشبخت بشین ان شااهلل..
ان شااهلل را چنان به عربی تلفّظ کرد، که کم مانده بود گیسو همانجا اوق بزند، مردکِ پاچه
خوارِ دودوزه باز... باز در دل گفت:»کی میشه دستِ تو یکی رو
بشه...خودم دستتو، رو میکنم حاال ببین«.....این دختر با هیچکدام از اعضای این خانواده سرِ
صُلح و سازش نداشت...هیچوقت هم نخواهد داشت مطمئناً.
»آذین«
به همراهِ آرمین وارد خانه شد،آنقدر دویده بودند که نایِ ایستادن نداشتند،برنامه ی هر
صبحِ جمعه شان پارک رفتن و بی وقفه ورزش کردن بود،
سالهاست عادتشان شده و قصدِ ترک آن را نداشتند،بُطری آب معدنی کوچکی که در دست
داشت را درونِ سطلِ اشغال نزدیک به درِ ورودی انداخت
،کتانی اش را از پا بیرون آوردو وارد شد ،به محضِ ورود پدرش را دید که گوشی به دست
راه میرود و صحبت میکند،بی تفاوت خواست از کنارش عبور کند
تا دوشی بگیردو خستگی در کند که با شنیدنِ نامِ خود از زبان پدرش ایستاد و گوش هایش
تیز شد:
_بله ،این نظرِ لطفتونه ،آذینِ من هم مثلِ پسر شما...خودتون که دیگه میشناسینش.
نمیدانست پدرش با چه کسی اینگونه سخن میکند،برایش جالب شد جلو رفت و به پدرش
نزدیک شد سرش را تکان دادو به پدرش عرض ادب کرد،پدرش
با لبخند مانندِ خودش پاسخش را داد...بعداز چند دقیقه خداحافظی کردو تماس را قطع
کرد،در این بین آرمین و فاطمه خانم هم به آنها اضافه شدند،قبل
از اینکه آذین زبان در دهان بچرخاند و از پدرش چیزی بپرسد،فاطمه خانم پیش دستی
کردو همانطور که پشتِ چشمی نازک میکرد گفت:
_چیشد؟!منکه قلبم اومد تو دَهَنَم...اخرشم نفهمیدم چه جوابی بهت داد از بس هی سر تکون
دادی و بله بله کردی...
آذین اصال سر درنمی آورد ،مادرش از چه چیزی حرف میزند.
_آره دیدم ،از تو آشپزخونه گوش تیز کرده بودی و ،هی سَرک میکشیدی خانم جان!!!
_ _پس از قصد اونطور رمزی حرف میزدی آره؟!
با این حرفِ مادرش هرسه نفر زدند زیرِ خنده اما فاطمه خانم همانطور دست به کمر
ایستاده بود و بااخم به پسران و همسرش نگاه میکرد، خوشبختی
همین چیزهای کوچک است دیگر!! همینکه با چیزهای ساده بخندی و بخندانی مگر نه؟!
پس قطعاً این خانواده خوشبخت هستند بی هیچ شکّی...
باالخره آذین بعداز خنده نسبتاً طوالنی اش گفت:
_چیشده بابا،بگین ماهم بدونیم دیگه..
پدرش دستش را روی شانه ی پسرِ رشیدش گذاشت و گفت:
_حاجی سماوات بود پسرم..
همین یک جمله کافی بود ،قلبش در سینه ناگهان فرو ریخت ، خودش هم نمیدانست
چرا؟؟؟ قرار مدارهایش را که با گیسو گذاشته بود میدانست قضیه از
چه قرار است پس این فرو ریختنِ قلبش چه معنی میدهد،؟ قبل از اینکه چیزی بگوید فاطمه
خانم پُراسترس پرسید:
_وای خدا مُردم از دستِ این مرد ،بگو و خالصمون کن دیگه ،بخدا که تو همین چند دقیقه
کُلی چربی سوزوندم از بس که حرص خوردم از دستت...
حاج اقا چشمانش را ریز کردو گفت:
_بدم نشدااا،پس واجب شد نگم شما حسابی چربیات بسوزه ، رژیم و بزاری کنار مُردیم از
بس علوفه خوردیم....
فاطمه خانم دستش را مُشت کردو مقابلِ دهانش گرفت و گفت:
_عه عه عه یعنی من چاقم؟؟؟بدِ به فکرِ سالمتی تونم؟؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11