❥ ❥ ❥ ● ••┈ 💔 ┈•• ● ❥ ❥ ❥
⚜ زندگی كاروانیست ⚜
🌴 زودگذر🌴
♻ آهنگی نیمه تمام ♻
💠 تابلویی زیبا و
فریب دهنده 💠
🔱 میسوزد و میسوزاند 🔱
🍄وهیچ چیز در آن رنگ
حقیقت نمی گیرد🍄
🌹 جز محبت 🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ بزرگ مرا صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم...." از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"
ازاین عبارت زیبا خیلی لذت بردم:
بودن کشتی درآب خطرناک نیست..اما بودن آب درکشتی خطر داره..! بودن مؤمن دردنیا خطرناک نیست..اما بودن دنیا درقلب مؤمن خطرداره. !شایسته تامل هست..
کُپے با ذکر صلـــــوات . .
💐اللهم صل علی محمدوآل محمد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 امام باقر (علیه السلام) :
🌷 إنّي لَأَعلَمُ أنَّ هذَا الحُبَّ الَّذي تُحِبّونّا لَيسَ بِشَيءٍ صَنَعتُمُوهُ، ولكِنَّ اللّهَ صَنَعَهُ؛
✅ من مى دانم كه اين محبّت شما نسبت به ما چيزى نيست كه خود شما آن را ساخته باشيد، بلكه كار خداست.😍
المحاسن: ج1، ص246، ح457
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💟
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
زندگے را ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
با خـــ❤️ــــدا شاد باش...
💞ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮ،
ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ .
ﻗﺼﻪ ﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ .
ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ
💞ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ .
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ .
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ
💞ﺟﺎﻥ ﻣﻦ
ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ .
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ .
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_401 _ای بابا خوابیا؟ اون بدبخت زن
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_402
_سامیار؟ میشه دربارش حرف نزنیم؟
مثل مرده ای که آخرین نفسش را بیرون داده باشد آه کشید.. تمام شده بود! سام بودنش برای
نیل.. آشنا بودنش.. مثل همان محرم بودنش تمام شده بود! دوباره سامیار شده بود.. با همان پس
وندِ تلخِ "یار".
_ نگرانتونم.. چیکار کنم؟
صدای نیل استوار تر از چند شبِ پیش بود.. ولی خسته تر!
_حل اش میکنم... انقدر منو دست و پا چلفتی ندونین.. میخوام خودم مشکلم و حل کنم! خواهش
میکنم بهم اعتماد کنین!
معلوم بود بردیا و پدرش فشارِ زیادی رویش آورده اند.
_اگه بهت اعتماد نداشتم...
لبش را گزید و مابقیِ حرفش را خورد تا باز نگوید" اون وقت هیچ وقت ازت نمیگذشتم...."
_سامیار باید برم.. بنگاه دار منتطر منه! فعال کاری نداری؟
لبخندش تلخ شد.
_نه... مراقب باشین! اگه کاری بود..
_حتما... خدانگه دار!
گوشی را در دستش فشرد.
_خداحافظ.
دقایقِ طوالنی به گوشی خیره ماند. این سخنانِ کالفه را میشناخت.. این صدای خسته را.. این بی
رمق حرف زدن را... حتی این "حتما" عجوالنه را. نیل نمیخواست با او در ارتباط باشد! نمیخواست
بپرسد.... بجوید... نگران باشد! با زبانِ بی زبانی میگفت: "راحتم بگذار"
تقه ای آرام به در خورد. با صدایی که حتی خودش هم نشنید اجازه ی ورود داد. هلن با فنجانِ
چایی وارد شد.. حال و هوای این روزهای این دختر هم عجیب بود! نمیدانست به خاطر دلتنگیِبهار است یا دلیل دیگری دارد. فنجانِ چای مقابلش قرار گرفت. چشمش به دستانِ ظریفِ هلن
افتاد و باز هم فکرش درگیر شد!
_چرا زحمت کشیدین؟ این چیزا دیگه جزو وظایف کاریتون نیست!
در دلِ هلن چیزی سنگینی کرد.. خودش نمیدانست ولی وقتی گاهی بی حواس مفرد خطابش
میکرد و گاهی بر حسبِ احترام جمعش میبست؛ میان عقل و دلش مدت ها کشمکش شدیدی بر پا
بود! غوغایی میکردند این کلمات! لبخند آرامی زد و رو به روی میزش روی صندلی نشست!
_خیلی حس هایی که تو این خونه داشتم و چیزایی که اتفاق افتاد تو حیطه شغلیم نبود! من اینجا
زندگی کردم! نه کار..!
افعالِ به ماضی برده شده اش چشم های سام را ریز کرد.قبل از اینکه چیزی بپرسد هلن خودش
به آرامی جواب داد:
_اینجا موندنم دیگه دلیلی نداره! بهار که برنمیگرده! ظاهرا به من هم نیازی نیست! که اگه بود نیل
حتما باهام تماس میگرفت!
قلبش چنگ شد. آخرین رشته هم در حال پاره شدن بود! دستانش را در هم قالب کرد و متفکر به
صورت مغمومش زل زد.
_کجا میخوای بری؟ مگه نمیگفتی اینجا کسی رو نداری؟
سرش پایین بود.. میترسید نگاهش کند و خراب کند.. میترسید نتواند روی حرفش بایستد و....
_برمیگردم رودِهن... درسته کسی انتظارم و نمیکشه ولی خانوادم اونجان!
چشمانش از تعجب گرد شد.
_رودهن؟؟؟
سرش را به آرامی تکان داد.
_بله.. همه کس و کارم اونجان!
_منم اونجا کار میکنم! هفته ی بعد هم دوباره برمیگردم سرِ پروژه!
خواست بگوید"میدانم... روز به روزش را با تمامی جزئیات میدانم"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🔴🔵داستان عاقبت دختر فراری از سفره عقد😱👇
eitaa.com/Reyhaneh_show/27610
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
#چادرانہ 😇🦋•°•
بانو
بی خردان معتقدند
که اگر حجاب برداشته شود!
زن آزاد است!
چه کسی به نام آزادی دیوار خانه اش را برمیدارد؟!
•°🌿°•
•|🌿|•___↯🌸↯___
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر گناه دل انسان رو تاریک میکنه
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌹
#در_ثواب_انتشار_شریک_باشید
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•