eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ کجایی ای بهار من...🌸🌱 🌤 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍(خراب کردن خانه شیخ حسینعلی راشد،، واعظ مشهور) 🔸در زمان شاه مى خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوارى ملّى را بسازند و بايد 35 خانه خراب مى شد به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مى خريم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود 🔹هيچكس به جز مرحوم راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد، و گفتند: «فقط اينكه آخوند است، اعتراض كرده!» بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اينكه به او حمله كنند و (خار) خفيفش نمايند 🔸راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟ گفت: حقيقتش اين است كه اين خانه را من سالها قبل و به قيمت خيلى كم خريده ام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده ايد، زياد است!! ✨من راضى نيستم از بيت المال مردم قيمت بيشترى براى خانه ام بگيرم✨ بُهت و تعجّب همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليتهاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: «اگر اسلام اين است، من آماده ام براى مسلمان شدن...» 📙جرعه‌ای از دریا •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍(دو قضيه عجيب!!) از مرحوم "حاج شيخ مرتضى طالقانى" در مدرسه سيد نجف اشرف ، شنيدم كه فرمود در اين مدرسه در زمان مرحوم آقاى "سيد محمد كاظم يزدى" دو قضيه عجيب و متضاد مشاهده كردم: 🔹يكى آنكه در فصل تابستان كه عده اى از طلاب در صحن، و عده‌اى بالای پشت بام مى خوابيدند، شبى از صداى هياهوى طلاب از خواب بيدار شدم، ديدم همه طلاب به سمت صحن مى روند و دورِ يك نفر جمعند، پرسيدم چه خبر شده؟ گفتند فلان طلبه‌ی خراسانى (بنده اسم او را فراموش كرده ام) پشت بام خوابيده بوده و غلطيده و از بام افتاده است..! 🔸من هم به بالين او رفتم، ديدم صحيح و سالم است و تازه مى خواهد از خواب بيدار شود، گفتم او را خبر ندهيد كه از بام افتاده است... خلاصه او را در حجره برديم و آب گرمى به او داديم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سيد حاضر شديم و قضيه را به مرحوم سيد خبر داديم سيد خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح كنند و گوشتش ‍ را بين فقرا تقسيم نمايند، 🔹بعد از چند روز در همين مدرسه، همان طلبه يا طلبه ديگر (ترديد از بنده است) در سرداب، به روى تختى كه ارتفاعش از دو وجب كمتر بود خوابيده و در حال خواب مى غلطد و از تخت مى‌افتد و بلافاصله مى ميرد و جنازه اش را از سرداب بالا مى آورند..! 🍀اين دو قضيه عجيب و صدها نظير آن به ما مى آموزد كه تاثير هر سببى، موقوف به خواست آن خداوندى است كه اسباب رامؤثر قرار داده است، زيرا مى‌بينيم سبب قوى كه یقین به تاثير آن است مانند افتادن از پشت بام دوطبقه كه قاعدتا بايد خورد شود و بميرد، كوچكترين اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته، و بالعكس، افتادن از تخت كوتاه يك وجبى –كه قاعدتا نبايد صدمه اى را وارد آورد چه برسد به كشتن– سبب مردن مى گردد... 📙داستانهای شگفت •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 امام حسین علیه السلام پنج راه‌کار زیبا براے کسانیکه میخواهند گناه نکنند ولی نمی‌توانند، ارائه میدهد، که اگر فقط دو بند آخر روایت خوب درڪ شود دیگر هیچگاه به سمت گناه نخواهیم رفت: مردی آمد خدمت امام حسين علیه السلام و گفت: مردی گناهکارم و نمی توانم از گناه خوداری کنم مرا موعظه کن.امام (ع) در پاسخ فرموند: پنج کار انجام بده بعد هر چه خواستی گناه کن. ⑴روزےخداوند بزرگ را نخور هر چه می‌خواهی گناه کن؛ ⑵از حکومت و سرپرستی خدا خارج شو، هر چه دلت می‌خواهد انجام ده؛ ⑶جايی را انتخاب کن که خدا تو را نبيند بعد هر چه می خواهی گناه مرتکب شو؛ ⑷زمانی که عزرائيل آمد روح ترا از بدنت بگيرد او را از خودت دور کن هر چه خواستی انجام بده؛ ⑸وقتی که مالک جهنم خواست تو را وارد آتش کند وارد نشو بعد هرگناهی که می‌خواهی انجام ده. 📚موسوعة. کلمات الامام الحسين(ع)، ح559 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین ناله:نیایش🙏 زیباترین حق:گذشت زیباترین عهد:وفا زیباترین خاک:کربلا🕌 زیباترین شعار:صلوات زیباترین پایان:التماس دعا🙏 همهء زیبایی ها تقدیم به شما 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_425 خون جلوی چشمانش را گرفت. جلو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... به طرفِ پارسا برگشت.. خون مانند شیر آب از دماغش راه گرفته بود. دستش را بر روی چشمانش کشید و استوار گفت: _بیا بریم... داره از دماغت خون میاد! دوباره به طرفِ جماعتِ مات و مبهوت برگشت و با تاسف گفت: _شما هم بفرمایین خونه هاتون.. نمایش تموم شد.. زود برین یه وقت نمازاتون قضا نشه!.. وقتِ اذونه... التماسِ دعا! همین که در را بست، تن خسته اش را بهش تکیه داد و چشمانش را بست! پشتِ درِ تنها پناهگاهش هزاران چشمِ هرز و انگِ هزار هزار گناهِ نکرده بود و رو به رویش مردی که التماسِ چشمانش فریاد میزد: "بگذار تمامش کنم..!" جرات باز کردنِ چشمانش را نداشت. خیرگیِ نگاهِ پارسا را از پشتِ همین پردهِ گوشتی هم تشخیص میداد. اشک از دو طرفِ صورتش راه گرفته بود! _نیل.. با صدایی دورگه از بغض حرفش را برید. _برو دماغت و بشور..بشور و برو .. فقط برو! صدای قدم های پارسا را شنید که نزدیک و نزدیک تر میشد. چشمش را به آرامی باز کرد. طاقتِ دیدن صورتِ سرخ از خونش را نداشت. _اگه گفتم بیای تو.. اگه اآلن اینجایی نه به خاطر بهاره... نه به خاطر چیز دیگه ای... فقط نخواستم با رفتنت همه ی تهمت هاشون و تایید کنم! اخم های پارسا در هم گره خورده بود.. سینه اش هنوز هم از عصبانیت باال و پایین میشد. بی توجه به خونِ بینی اش سرش را با خشم پایین انداخت. _چرا بهم نگفتی؟ لبخند تلخی زد. _چی رو؟ اینکه صابخونم صبح به صبح کشیکم و میده؟ دستهای پارسا از خشم مشت شد.. نه تنها از کالمش! حسرت و دردِ صدای دورگه اش کافی بود برای دیوانه شدنش! قدمی به سمتِ در برداشت که کفِ دستِ نیل روی سینه اش قرار گرفت و مانعش شد. _کاریش ندارم... میخوام تصفیه کنم بریم! پوزخند زد. _بریم؟! قدم به قدم نزدیک تر شدنِ پارسا استرسش را دوچندان میکرد. _لج نکن.. با من.. با زندگیمون..! آرامتر گفت: _با دخترمون! دستش را از بغلِ سرش حایلِ در کرد. باابرو به اتاق اشاره کرد. _نگاش کن.. ببین.. اونی که اون توئه حاصلِ عشقِ من و توئه... یادت میاد؟ نیل نیشخندی زد و از میان دستانِ پارسا بیرون خزید. _آره یادمه.. همه چیز.. مو به مو.. از روز اول محرمیتمون تا اون روزِ کوفتی که غیبت زد همه چی رو یادمه! _تا کی میخوای به چوبِ یه اشتباه زندگیِ هممون و به نابودی و فنا بکشی؟ بخدا تقاصش و دادم.. با پنج سال در به دری.. بی تو بودن.. بی بهار بودن! بس نبود این همه سال؟ حتما باید جلوت بمیرم تا باورم کنی؟ دِ المصب من بدونِ تو نمیتونم زندگی کنم! سرش را برگرداند و اشکِ روی گونه اش را پاک کرد. _برو صورتت و بشور پارسا.. بهار میبینه وحشت میکنه! جلو آمد.. نمیدانست جرأتش را مدیونِ مالیمتِ غیر قابل باورِ نیل بود و یا عشقی که دیگر سرکشانه سر به بیابان گذاشته بود! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 🔴🔵داستان عاقبت دختر فراری از سفره عقد😱👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/27610 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨این جمله رو هر روز صبح با خودت تکرار کن : 💫″خوشبختی″ یه حسیه که میشه تولیدش کرد...💝 صبحتون بخیر 🌸 『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
💗بوی گل های بهشتی ز فضا می‌ آید🌸🍃 💚عطر فردوس هم آغوش صبا می‌ آید🌸🍃 💗نوگل مصطفوی، زینت بــاغ عـلـوی🌸🍃 💚مظهر پنج تـن آل عــبــا می‌ آیــد🌸🍃 💗مـــیــلــــاد بـا سعادت حضرت🌸🍃 💚امـام حسین (ع) مـبــارک🌸🍃
حسین جان تولدت مبارک ولادت گل پسرعلی وفاطمه کلیددار بهشت🌹 معلم شهادت سروروسالار شهیدان امام حسين (ع)🎁 برهمه شماعزیزان مبارک باد ❣🍀
✨ بهم‌گفت‌: با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌: به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌حسین‌↢(♥️) ممکنه‌، آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!✊🏼 😍 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ☑