eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
#حــدیث‌ ❤️قال امام صــادق علیه السلام: اگر دوست‌دارى خداوند بر #عمرت بيفزايد پدر و مادرت را خــوشحال ڪـــن. 📚مــيزان الحڪمه ج ۸ ص ۱۳۵ 🕌 @AshurA
✅ چرا انصاف ندارید ✍ حضرت محمد (ص): خداوند متعال به انسان می‌فرماید: اى فـــرزند آدم! چرا انصاف نمی ‏دهى؟! من به وسيله نعمتهایم، محبوب تو می‌شوم ولی تو به‌وسيله گناهانت، در نزد من مبغوض می‌شوى خير و رحمت من به سوى تو نازل می‌گردد. ولی شَرّ تو به سوى من بالا مى ‏آيد. و پيوسته فرشتگان، اعمال زشت تو را به من گزارش مى‏‌دهند. 🌸اى فـــرزند آدم! اگر اوصاف خود را از فرد ديگرى بشنوى، در حالی که ندانى شخص مورد نظر، خودت مى ‌باشى، بی گمان نسبت به چنين فردى، خشمگين خواهى شد!! 📚بحارالانوار ، ج ۷۳ ، ص ۳۵۲ ♥ ألسلام عليك یا أباصالح المهدي ♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_7 با ورود به دانشگاه با سیلی از ه
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... با شرمندگی سرمو تکون آرومی دادم و آروم از کنار در کنار کشیدم. از کنارم گذشت و از آسانسور پیاده شد. حاضرم قسم بخورم بیشتر از نصف حجم آسانسور رو اشغال کرده بود! بوی تلخ ادکلنش پرزهای دماغم رو قلقلک میداد. مردی حاضر و آماده رو به روی واحدش ایستاده بود . کنارش رفت و با همون اخم های در هم گفت: _این چه وضعه رسیدگی به قبضای آپارتمانه جنابِ رسولی... این بود قولی که... قبل از اینکه بتونم ادامه ی بحثشون رو بشنوم درِ آسانسور بسته شد. پس برای همین انقدر عصبانی بود!...افکار مزاحم رو از سرم بیرون انداختم و با توقف آسانسور تو طبقه سوم به سمت واحدم رفتم. نیم ساعتی از رسیدنم به خونه گذشته بود.. به محض رسیدن به حموم پناه بردم. میدونستم تنها چیزی که حال اعصاب خرابم رو جا میاره دوش آب گرمه. بعد از بیرون اومدن از حمام فنجونی شیر گرم خوردم و بولیز سه دکمه لیموییم رو تنم کردم . شلوار ورزشی سرمه ایم رو هم پوشیدم. حوله رو روی موهام قرار دادم و به بغل خم شدم تا نمش رو آروم آروم بگیرم. کمرمم رد کرده بود.. آروم و همراه با حرکات دستم روی حوله به سمت آشپزخونه پیش رفتم. ساعت نُه شب بود و من هنوز ناهار هم نخورده بودم! در یخچال رو باز کردم اما قبل از اینکه دستم به تخم مرغ ها برسه متوجه صدای کلید از بیرون شدم. با خودم فکر کردم خاتون که نمیتونه این وقتِ شب بیرون بره یا وارد خونه شه! پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و از چشمی واحد روبه رو رو نگاه کردم. خبری از کسی نبود اما صدا شدیدتر شده بود. انگار کسی با کلید و قفل درگیر بود.... یک آن احساس کردم برق سه فاز بهم وصل شده. دستام به شدت میلرزید و قلبم تو سینه دیوانه وار میکوبید . همه انرژیمو یک جا جمع کردم و یک باره بیرون پریدم. انگشت اشارمو آماده به سمت دزد مورد نظر گرفته بودم اما با دیدن پسر آسانسوری انگشتم تو هوا خشک شد. چشمامو ریز کردم و رو بهش گفتم : _شما؟.. اینجا چیکار دارین؟ ابروشو باال داد و نگاهش رو روم چرخوند. چشمش روی موهای خیسم که نیمیش از حوله بیرون زده بود متوقف شد. _من هر وقت تورو میبینم باید ازت آب بچکه؟ نگاهی به خودم انداختم و دوباره با جدیت بهش خیره شدم! _پرسیدم اینجا چیکار دارین؟ اینجا منزل دکتر... حرفمو با کالفگی قطع کرد. _اینجا منزلِ منه.. منم خیلی خسته ام. بعد از یه پروازِ گند و پر تاخیر و ساعت ها خستگی اومدم یکم استراحت کنم. اجازه هست؟ گنگ و سردرگم نگاهم رو ادامه دادم. ضربه ای روی پیشونیش زد و زیر لب گفت: _قسمتِ ما رو ببین توروخدا! داشتم حرفاش و برای خودم هضم میکردم که در آپارتمان روبه رو باز شد و خاتون بیرون اومد. _پارسا؟ تویی مادر؟ کی اومدی پسرم؟ پسر آسانسوری که حاال فهمیدم اسمش پارساست جای اخم و کالفگیش رو به لبخند صمیمی و عمیقی داد که به سرعت دو گودالِ کوچیک کنارِ لبش ایجاد کرد. جلو رفت و خاتون رو نرم و با فاصله تو آغوش گرفت. _سالم از ماست مادر.. چند ساعتی شده اومدم. اومده نیومده هم مشکالت آپارتمان ریخت رو سرم. خوبی شما؟ _شکرِ خدا مادر... خوبم. روی صحبتش رو با من کرد. _مادر دکتر تهرانی رو دیدی؟ انگار یک پارچ آبِ یخ روی سرم ریختن. تمام تصورم از دکتر تهرانیِ کچل و شکم گنده و مسن تو ثانیه ای شکست. برگشتم و با دهنی باز مونده به پارسا نگاه کردم. _دکتر تهرانی شما این؟ من فکر میکردم... یعنی خوب شما یه جور.. تالشم برای سرهم بندی کردن جملم بی فایده بود. نفسِ عمیقی کشیدم و تنها گفتم: _ببخشید نشناختم... خوشبختم! * ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_8 با شرمندگی سرمو تکون آرومی دادم
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... سرش رو تکونِ آرومی داد. _دونستنش این همه مقاومت نمیطلبید ! من بار اولی که دیدمتون حدس زدم باید مستاجر دانشجوی من باشین! از گستاخیِ کلامش حرصم گرفت. چشمم رو با حرص باز و بسته کردم. _در هر حال خوشبختم.. شبتون بخیر! عقبگرد کردم و داخل شدم. درو بستم و پشتمو بهش تکیه دادم. _نفهم خودتی و هفت جدو آبادت.. مردکِ.. صدای بلندِ بسته شدنِ واحد بغلی باعث شد نیم متر تو جام بپرم. داد زدم: _بی اعصاب! نگاهی به سرتا پام انداختم. لباسم پوشیده بود ولی این شلوارِ ورزشیِ گَل و گشاد و این حوله ی رنگ و رو رفته ی روی موهام... آهی کشیدم و بی توجه به قار و قورِ شکمم به اتاقم پناه بردم. روی تخت فلزیم نشستم و زانوهامو تو بغلم فشردم. چقدر دلتنگ بودم. قابِ عکسِ روی پاتختی بهم دهن کجی میکرد. تازه ترین عکسِ خانوادگیمون! بغلش گرفتم و روی تک به تک اشونو بوسیدم! یاد و خاطره ی اون روز پیش چشمم زنده شد. پارسال.. اولین روزی که برف روی زمین نشسته بود.. درست دو ماه بعد از اون اتفاق... "_چرا اینجا نشستی بابا؟ سرما میخوری! نگاهمو به دونه ی یخیِ برف دوختم. چونم روی زانوم بود.. روی اولین پله ی حیاط نشسته بودم! _داره برف میباره.. بعد از ده سال دوباره داره میباره! دستش رو روی شونم گذاشت. _برف قشنگه.. سفیده.. سکون و آرامش داره.. ولی بلاخره آب میشه بابا جونم. پشتِ سر هر برفی یه بهاریه! سرمو برگردوندم به طرفش. _سرمای وجودِ من چی؟ برفِ دلِ منم آب میشه؟ سرمو تو بغلش گرفت. _آب میشه باباجون.. بسپارش به زمان. تو زندگی اونقدر اتفاقات تلخ تر و بدتری هست که آدم به این حوادث میخنده.. خدا از اون روزا بدور نگهمون داره! نفس عمیقی کشیدم. _پس کی تموم میشه؟ جدی و خشک به رو به رو خیره شد. خدا رو شکر که سنِ قانونی نداشتی و اسمش نرفت تو شناسنامت.. فردا میرم صیغتون و فسخ کنم! با ترس بازوشو چنگ زدم. _منم باید باشم بابا؟ دستش رو روی موهام کشید. _نه گلِ بابا.. خودم حل اش میکنم. تو دیگه بهش فکر نکن خوب؟ سرمو با بغض تکون دادم. صدای جیغ و دادِ بردیا سکوتِ حیاط رو شکست. دستِ مامان رو میکشید و به طرف حیاط می آورد. مامان اعتراض کرد: _حداقل بذار کفگیر و بذارم بیام. لا اله الا الله ها؟ آقا فرهاد میبینی؟ _میخوام کفگیرتم باشه مامان خانوم... اینجوری رئال تره... بدویین وایسین کنارِ هم. بابا بلند خندید. _چیکار میکنی باز عکاس باشی؟ لب گزید. _اِ؟ بابا جان پرسیدن داره؟ اولین عکس از لحظه ی باریدنِ برف.. ده سال پیش که عکس مکس حالیم نبود! الان عکاسم. تنبل خانوم پاشو.. زود تند سریع! * ..: :................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌹🍀برمدارعشق🍀🌹💜 از تاریکی و مهتابی شب، ما را🌸 گله نیست🌺🍃 جز دمیدن خورشید، ما را🍃🌸 حوصله نیست🍃🌺 دریاب،لمسِ نسیمِ صبح در🍃🌸 وقتِ طلوع🍃🌺 تاشادی امروز،دگرما را🍃🌸 فاصله نیست🍃🌺 صبحتون بخیرو شادی🍃🌸 🌼🍃 نیایش صبحگاهی🍃🌼 🌻🍃 پروردگارا معبودا 🍃🌻 🍁در هر تپش قلبم حضور معبودیست 💛که بی منت برایم خدایی می کند…. 🍁بی منت می بخشد… 💛و بی منت عطا می کند… 🍁ای همه هستی… 💛ای همه شکوه… 🍁ای همه آرامش…. 💛امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست 🍁جز یادت…. 💛و غوغای روح بی پناهم را پناهی نیست 🍁جز حضورت… 💛وجودم را با ذکر نامت آذین می بندم 🍁و جانم را با یادت متبرک می کنم 💛و عاشقانه تمنایت می کنم…. 💚🍃الهی به امید تو نه خلق روزگار🍃💚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌸✨ به راحتی میشه بدون فکر حرف زد ولی بسختی میشه زبان را کنترل کرد به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی بسختی میشه به آنها عمل کرد به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی بسختی میشه به آنها عمل کرد به راحتی میشه گرفت ولی بسختی میشه بخشش کرد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅روش اظهار دوستی با خدا ✍رسول اكرم (ص)فرمودند: خداوند مي‌فرمايد: هيچ بنده اي با چيزي بهتر از انجام واجبات به من اظهار دوستي و محبت نكرده است و همانا بنده با انجام نوافل اظهار محبت و دوستي به من مي‌نمايد تا آنجا كه محبوب من واقع مي‌شود، پس زماني كه من او را دوست بدارم گوش او مي‌شوم كه با آن مي‌شنود، چشم او مي‌شوم كه با آن مي‌بيند، زبان او مي‌شوم كه با آن سخن مي‌گويد، دست او مي‌شوم كه با آن مي‌گيرد و پاي او مي‌شوم كه با آن راه مي‌رود، اگر مرا بخواند اجابتش مي‌كنم و اگر چيزي از من بخواهد به او خواهم داد. 📚«المحاسن، ج ۱، ص ۴۵۴» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_9 سرش رو تکونِ آرومی داد. _دونست
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... نگاهی به سه پایه ی آمادش انداختم _من اوضاعم خرابه.. بذار حداقل لباسمو عوض کنم! دهنشو کج کرد _اوضاع تو همیشه خرابه.. خوبی همینجوری ترشی خیار.. وایسین که اومدم. همه کنارِ هم پشت به ساختمون ایستادیم.. بردیا دکمه رو زد و سریع وسطمون قرار گرفت. _همه بگین سیـــــــب! و فلش دوربینی که زده شد! " عکس رو روی پاتختی گذاشتم و پتو رو روم کشیدم. باید عادت میکردم به این شبهای تنهایی و قدم زدن با خاطرات خونوادگیم.. اونجا.. توی اون شهر.. حتی توی اتاق خودم هم دیگه جایی نداشتم. شهری که از همه جاش بوی کثیف خیانت میومد شهرِ من نبود! صبح زود از خواب بیدار شدم.چشمامو مالیدم و و روی تخت جا به جا شدم. خاتون بد عادتم کرده بود! کلاسم نداشتم ولی با این حال باز هم نمیتونستم بخوابم! دست و صورتمو شستم و به سمت یخچال رفتم. از بس با تخم مرغ و املت سر کرده بودم سوء هاضمه گرفته بودم. با باز کردن یخچال آه از نهادم بلند شد! نا امید سمت اتاق رفتم. کلاسم بعد از ظهر بود. تصمیم گرفتم برای ناهار خرید کنم و از خجالت خودم و زحمات خاتون در بیام. نگاهی به ساعت عروسکی میکی موس اتاقم که بردیا برام خریده بود انداختم. هنوز هفت و نیم بود.به سمت کمد لباسام رفتم. بعد بارون دیشب هوا حسابی سرد شده بود.. بارونی کوتاهم و تن کردم و موبایل و کیف پولم رو برداشتم.. با باز شدن در یاد دیشب افتادم. یادِ صاحبخونه ی با اخلاق و مهربونم.. همیشه ی خدا بدشانس بودم. مثلِ اینکه این یکی هم موندنی شده بود! دستمو تو هوا تکون دادم و با سر سوار آسانسور شدم. به نزدیک ترین هایپر مارکت موجود تو خیابون رفتم و چند بسته ماکارونی و رب و وسایل مورد نیاز مثل شیر و تخم مرغ و نون و ... رو خریدم! تو دستم چندین پلاستیک پر از وسیله بود... پشیمون بودم از اینکه با آژانس نیومده بودم. یا علی گفتم و پلاستیکارو تو دستم تقسیم کردم. سنگینی بارها روی دستام مافوق توانم بود. جوری که دقیقا شکل پنگوئن قطبی راه میرفتم.. شدیدا نفس نفس میزدم .. با قدم های کوتاه اما تند با یه چشم بسته با آخرین قوا به سمت کوچه بن بستمون پیچیدم. راه زیادی تا آپارتمان نمونده بود که یه آن احساس کردم کسی با حالت دو از کنارم رد شد. از همون عطر آشنا فهمیدم پارسا بود. چشمم رو تو حدقه چرخوندم و به قدم هام سرعت دادم. بعد رفتار دیشب با اخلاقش کم و بیش آشنا شده بودم. میدونستم از محالاته بود که بخوام تصور کنم بایسته و کمکم کنه! با چشم غره خاله زنکی ای نگاهش میکردم که متوجه شدم در آپارتمان رو نگه داشته.. یه دستشو حایل در کرده بود از دور با اخم حاصل از تابش نور مستقیم خورشید بهم خیره شده بود . شتابمو بیشتر کردم و مقابلش ایستادم. وسایل رو زمین گذاشتم و گردنم رو به چپ و راست تکون دادم. _سلام صبحتون بخیر آقای دکتر! _صبح شما هم بخیر. خرید! این وقتِ صبح؟ بی حوصله بله ای گفتم و از کنارش گذشتم.پشت سرم وارد آسانسور شد و روزنامه ی آماده ی توی دستش رو ورق زد... سرمو به پشتم تکیه دادم و چشمامو بستم.. _دختر زرنگی هستی! فکر نمیکردم سحرخیز باشی! چشمم رو به سرعت باز کردم _بله.. سحرخیزم! روزنامه رو زیر بغلش زد و سرش رو با همون لبخند یکطرف اش تکون داد _پس به جز آب بازی هنرای دیگه ای هم داری! دهنم از این همه گستاخی باز مونده بود.. خواستم بگم: " شما که دکتری چرا ول میگردی تو خیابونا ؟" ولی تربیت خانوادگیم اجازه نداد. لبم رو با حرص به دندون گرفتم و با گفتن با اجازه ای از کنارش گذشتم. نمیدونم چرا حس میکردم هر بار که از رفتار عجیب و غریبش حرص میخورم میخنده.. زیر لب با خودم خیلی آروم زمزمه کردم: _انسان که نیست! هیولاست! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺