eitaa logo
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
464 دنبال‌کننده
142 عکس
25 ویدیو
27 فایل
♥️در واپسین‌لحظات‌عشق‌که‌امیدی‌نیست، من‌با‌چشمان‌تو‌دوباره‌عاشق‌شدم! ♥️#نویسنده_پرحاشیه ♥️#رمان #داستان #متن #تکست و ... ♥️تب 👈🏻 @m_haydarii ♥️ناشناس‌نظرتودرباره‌رمان‌بگو👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1341199 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 🍃دست خدا در کار بود آن شب... باد از یَسار ، ابر از یَمین آمد. طوفان به پا شد . خاک وقتی باخت ، دست خدا در آستین آمد. کرکس به دامان هوس افتاد! در چنگ طوفان طبس افتاد. روح خدا قرآن گشود و باز، «وَللّٰه خَیْرُ المٰاکِرین» آمد...🍃 نگاهی به چهره غمگینش کردم. اندوه و غم، از صورتش می بارید و پشیمانی در صورتش فریاد می زد. خوب می‌دانستم دلش می خواست ایمان هم اینجا بود، تا از او معذرت خواهی می کرد. اما ایمان نبود... وقتی انسان‌ها پل پشت سرشان را خراب می کنند، هیچ جوره نمی توانند برگردند. گاهی هم به قدری پل را خراب می کنند که وسط راه سقوط می کنند و سرانجامشان اعماق دره های دردناک است. آهی کشیدم و صبر کردم تا خودش صحبت کند. شاید اگر شخص دیگری درجای من بود، حتی یک لحظه هم به حرف هایش گوش نمی داد. اما من گوش می دادم. در این سالها صبر و بخشش را خوب یاد گرفته بودم. انگار هیچ کینه ای از دیگران نداشتم. دیگرانی که شاید مسبب بزرگترین دردسرهایم بودند و بیشترین مشکلات را بر سرم آوار کردند. اما من همه شان را بخشیدم و کوله بارم را سبک کردم. و چه حس خوبی بود، بخشش! بخششی کلامی نه! بخشش باید از اعماق وجود باشد. بخشش باید بتوانی با آن خیلی ها را از عذاب وجدان و چاه پشیمانی شان بیرون بکشی... و چه لذتی دارد و من همه این ها را از کسی یاد گرفته بودم که خود نیز من را بخشید. خودش به من راه های گوناگون را نشان داد و آدمی را بر سر راهم قرار داد تا معلمم شود. شاید در نگاه اول او شاگرد بود، اما... برای من بزرگترین استاد بود! استادی که صبر را ، بخشش را، استقامت را و از همه مهم تر عشق را به من آموخت. عشق واقعی! عشق واقعی درد دارد و دردهایش به شیرینی شهد عسل های بهارنارنج است. عشقی سراسر از خودگذشتگی... عشقی که پشت بند ادرکاساً وناولهایش، مشکل ها افتاده بود... و شاید خیلی ها فکر می کردند قصه یا افسانه است. اما من باور داشتم قصه‌ها هم از روی واقعیت نوشته می‌شود و رازی را در خود نهفته‌اند. قصه هایی که شاید هیچگاه راز ها و پندهایشان را نفهمیم. مثل داستان همیشه تکراری شنگول‌و‌منگول! این داستان شاید تکراری ترین داستان باشد و خدا بیامرزد نویسنده اش را... یک عمری خیال پدر و مادرها را راحت کرد. پدر و مادرها انگار عادت کرده‌اند در هر نسلی این داستان را بازگو کنند و بازگو کنند. اما همین شنگول و منگول، درس دو رویی را به ما می‌دهد. شاید خیلی ساده از این داستان بگذریم! اما گاهی نباید ساده گذشت. باید ایستاد و فکر کرد. قطعا هیچ چیز بی دلیل و جواب نیست. و شنگول منگول همیشه بیانگر زودباوری، ترس و خیلی چیزهای دیگر است. اما حبه‌انگور که برادر کوچکتر آن‌هاست، همیشه نماد فرزی، چابکی و از همه مهم‌تر باهوشی است. هوشی که او را از چنگال گرگ دو روی قصه نجات داد و خودش هم دیگران را نجات داد. پس می‌شود فهمید آدم عقل و هوش دار، نباید در راه اشتباه و دو رویی از آن استفاده کند. چرا که هوش سیاه را کسی دوست ندارد.همه همیشه اسطوره ها در ذهنشان باقی می ماند. حالا انسان ها خودشان انتخاب می کنند اسطوره باشند یا هوش سیاه؟! اما من اسطوره را دیدم و هنوز بعد از گذشت سه سال، خاطره هایش برایم کهنه نمی شود. کهنه نمی شود و روز به روز بیشتر مقابل چشمانم جان می گیرد. و من به همین خاطره‌ها خوشم تا حداقل برای یکبار هم شده، او را باز ببینم. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 #ورق_اول رمان زیبا: 🌀#گرداب🌀 🍃د
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 خواستم حرفی بزنم که با آهی شروع به صحبت کرد. _حورا تو خوب می‌دونی چی بین ما گذشته. من شاید اولش با نقشه وارد زندگی ایمان شدم ولی... بغض به سختی نگه‌داشته‌اش، شکست! _به خدا دارم راست میگم! وقتی دیدم چجوری بهم علاقه داره و بهم محبت می‌کنه، شیفته محبت‌هاش شدم. کم کم به خودم اومدم ، دیدم هیچ‌جوره نمی‌تونم نبودش رو تحمل کنم. از طرفی هم اون سیاوش عوضی تحت فشارم قرار می‌داد. من...من... هق‌هق‌اش اجازه نمی‌داد صحبت کند. فضا آزاد بود، اما هوایی وجود نداشت. به راستی اکسیژن چیست؟! هوا؟! هوای تنفسی؟! پس چرا هوای تنفسی برای نفس کشیدن وجود ندارد ؟ نکند اکسیژن هم دروغ است؟ نه! نه! اما... شاید هم بود! کسی چه می‌داند؟ از بس دروغ جهان را در برگرفته، راست‌ترین چیزها هم دروغ می شوند. نمی‌دانم چرا اما تحمل اشک ریختنش را نداشتم. سرش را در بغل گرفتم . سعی کردم کمی هم شده دلداریش بدهم . هرچند خوب می‌دانستم دوای دردش کنار شخص دیگری است. +آروم باش عزیزم.آروم... انگار با شنیدن جمله.ام کمی آرام تر شد،اما هنوز هق‌هق می کرد. شاید ایمان هم کمی تند رفته بود. شاید هم نه! سرم را تکان دادم. نمی‌توانستم بگویم کدامشان بیشترین تقصیر را داشت. در مشکلات دو نفر، هر دو طرف مقصر هستند. اینکه کدام بیشتر را، اعمالشان نشان می‌دهد. اما... هوووف. چیزی برای گفتن نداشتم. الان هم به در خواست ایمان اینجا آمده‌ام. می‌دانستم هنوز سحر را دوست دارد. برای همین از من خواست تا با او صحبت کنم. با یاد آوری حرف‌هایش لبخندی زدم. ایمان، سحر را بخشیده بود. آمدن من هم یک نمایش بود، برای طبیعی جلوه دادن ماجرا... اما نمی‌دانستم خودم قرار است، غافلگیر شوم. نگاهی به ساعت دستم کردم. چند دقیقه دیگر می آمد. از سحر خواستم اشک چشم‌هایش را پاک کند. اما انگار برایش مهم نبود. نگاهی به چهره‌اش انداختم. دیگر خبری از آن سحر که صورتش را به قول عمه هفت قلم آرایش می کرد و لباس های مد می پوشید، نبود. زیر چشمه.ایش گود افتاده بود و لب‌هایش سفید شده بود. شاید خنده‌دار بود، اما من هیچ وقت رنگ واقعی لب‌هایش را ندیده بودم. همیشه روی صورتش، رژ لب های گوناگون می‌کشید. برای همین هیچ‌وقت چهره بدون آرایشش را ندیده بودم. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 بعد از گذشت چند دقیقه، صدای پیامک گوشی‌ام آمد. بدون اینکه سحر متوجه بشود، نگاهی به صفحه گوشی انداختم. ایمان بود. لبخند محوی زدم. پس بالاخره آمد. حالا دیگر من باید می رفتم. باید می رفتم تا ایمان راحت بتواند با سحر صحبت کند. می‌رفتم تا... می‌رفتم چون دلم هوای قدم زدن داشت. هوای آسمان، بدجور هوایی‌ام کرده بود. به یاد شب های بارانی برلین افتادم. همان شب های... با به یاد آوردن دوباره‌اش هجوم خون را زیر پوستم احساس کردم. لبخند محوی زدم و پلاک گردنم را از زیر مقنعه لمس کردم. پلاک طلایی، تنها یادگاری من از او بود. اویی که قسم خورده بودم تا جان دارم، یادش را در ذهنم نگهدارم. نمی‌دانم من را به خاطر دارد یا نه؟ ندای قلبم می گفت: _به یاد دارد.محال است از یادش بروی. او تو را با جان و دل دوست داشت. اما عقلم... به راستی عقلم چرا کم حرف شده بود؟! مگر من همان حورایی نبودم که بی‌حرف عقلم کاری انجام نمی‌دادم؟! پس حالا چرا عقلم روزه سکوت گرفته بود؟ نفسم را آه مانند از سینه خارج کردم. بی حرف از کنار سحر بلند شدم. گوش‌هایم دیگر صدا زدن هایش را نشنید و به امر قلبم قدم برداشتم. قدم برداشتم و تمام خاطراتم را به یاد آوردم. خاطرات گوناگونی بود. خوب، تلخ، شیرین و... عاشقانه هایی که همه و همه در چشم‌هایمان به جوشش آمد و فریادش را فقط قلب‌هایمان شنیدند. اما صد هزار حیف دیگر نمی بینمش. شاید هم دیدم. نمی‌دانم... امید داشته باشم؟ قطعا باید امید داشته باشم. او هم عاشق همین امید من بود. هنوز صدایش در گوشم است. _حورا ! تو امید رو به زندگیم دادی.هیچ وقت امیدت رو از دست نده. حداقل بخاطر منم شده، همیشه امیدوار باش. و من به امید داشتن هم قسم خوردم. قسم خوردم. به همه چیز هایی که تهش به او می‌رسید. او خود قسم بود! قسم عشق، زندگی،امید و... پلاک را محکم‌تر فشردم و نفسی پر از عشق کشیدم. یادم آمد برای خط قرمزهای من، حاضر شد چادرم را ببوسد و روی چشمانش بگذارد. _این هدیه رو هیچ وقت از دست نمیدم. جلوی چشمم می‌ذارم تا یادم نره همیشه یکی چشم انتظارم هست. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 از به یاد آوردن حرف هایش، لبخندی از اعماق قلبم زدم. چقدر دلم بودنش را می‌خواست. بودن آدمی چون کوه! کوهی استوار و پر صلابت. با صدای گوشی‌ام به خودم آمدم. نگاهی به صفحه موبایل انداختم. باز هم ایمان بود. چندبار زنگ زده بود و من نفهمیده بودم. جواب دادم. +الو؟ _الو حورا کجایی؟ چرا یهو غیبت زد؟ نفس عمیقی کشیدم. دلم هوایی شده بود و نیاز به آرامش داشتم. + ببخشید.اومدم یکم قدم بزنم. صدایش کمی نرم تر شد. _باشه ولی همه خونه منتظرن. میدونی اگه دیر بری دایی‌جلال نگران میشه. خوب می‌دونی دیر رفتن کسی اونو یاد ... مکث کرد. انگار گفتنش سنگین بود. _اونو یاد مرصاد میندازه.پس خواهش می‌کنم زودبرگرد. دیگر چیزی نتوانستم بگویم. حتی خداحافظی هم نکردم. گوشی را همان‌طور قطع کردم. ای کاش اسم مرصاد را نمی آورد. یعنی نمی‌دانست دلم برای بودن او هم پر می‌کشد؟! مرصاد...مرصاد... برادر‌‌! برادر! برادر! او از برادرهم به من نزدیک‌تر بود. دوست بود.رفیق بود. چقدر دلم برای او تنگ شده بود. نگاهم را به سوی آسمان دادم. یادم است وقتی بالای پشت‌بام می رفتیم و ستاره ها را نگاه می کردیم، می‌گفت: _حورا می‌دونستی آدم‌ها زمان مردنشون، همشون ما رو از اون بالا می‌بینن؟ +واقعا؟ _اره...اما دیدنشون باهم فرق داره. اگه آدم خوبی باشه، با لبخند نگاه می‌کنه. اما اگه آدم بدی باشه، با حسرت نگاه می‌کنه. با همان لحن کودکانه‌ام گفتم: +حسرت یعنی چی؟ خنده ای کرد. از همان خنده های شیرینش. لپم را کشید. _حسرت یعنی اینکه آدم یه چیزی رو نداشته باشه و از نداشتنش، ناراحت بشه. بعضی موقع‌ها هم آدما اون چیز رو دارن ولی چون ازش مواظبت نمی‌کنن ، اون رو از دست می‌دن و ناراحت میشن. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
💠⚜️💠⚜️💠⚜️💠⚜️💠 💕 رمان زیبا: 🌀 آهی کشیدم. یاد مرصاد با خودش خاطرات سنگینی را می‌آورد. هر کدام از خاطرات، کوله باری پر احساس را حمل می کردند. باز هم آه کشیدم. به راستی آه هم با من همراه است. همراهی جداناپذیر! انگار نمی‌خواست مرا تنها بگذارد. تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم. عصر بود و قطعا رسیدنم به آنجا با شب یکی می‌شد. اما مهم نبود. مرصاد هم شب‌ها را خیلی دوست داشت. مخصوصا شب‌های پر ستاره و پرنور... نگاهی به آسمان کردم. ستاره‌هایش همه سعی داشتند، درخشندگی‌شان را به رخ بکشند. سوار ماشین شدم و سعی کردم خاطرات کودکیم با مرصاد را مرور کنم. چند دقیقه بعد، کنار گل فروشی پارک کردم تا برایش گل بخرم‌. ~♥️~ سنگ قبرش‌ را خوب شستم. روی تمیزی حساس بود. لبخندی زدم. +سلام آقا مرصاد!چطوری برادر بی‌معرفتم؟ حالت خوبه؟ پوزخندی گوشه لبم نشست. _این چه سوالیه؟! معلومه حالت خوبه... دور از همه نامردی.های دنیا ، اونجا واسه خودت راحتی. خوش به حالت! میدونم که حرفامو میشنوی،اما... اشک امانم نمی‌داد. دیگر خسته بودم. +خستمه مرصاد.از تمام دنیا خستم. نمی‌دونم چی درسته و چی غلط... دلم آرامش می خواد. آرامشی که یکی دو روزه نباشه. اشکه‌ایم یکی یکی پایین می ریختند و صدایم از شدت بغض، گرفته شده بود. +بین عقل و دلم گیر کردم. می‌دونم عموجلال و زن عمو هم نگرانم هستن، اما‌‌... خودت از دلم خبر داری‌. کی فکرشو می‌کرد آینده این شکلی بشه؟ کی فکرشو می‌کرد یه روز دل منم یه جایی گیر کنه؟ میان آن همه اشک خندیدم. _میدونم الان غیرتی میشی. ولی اگه آدم حرفشو به داداش یکی یه دونش نگه، به کی بگه؟! یادته سه سال پیش وقتی سر قضیه ایمان بهم ریختم، دستمو گرفتی و گفتی: هیچ وقت چیزی رو ازت پنهون نکنم؟ خب الانم همینه! من اگر از همه مطلبی رو پنهون کنم، از تو نمی‌تونم پنهون کنم جناب بابالنگ‌دراز... بابا لنگ‌دراز و جودی ابوت، کلماتی بودند که رازش را فقط و فقط، من و مرصاد از آن خبر داشتیم. آن هم بخاطر بازی‌هایمان در کودکی بود. بیشتر اوقات او بابا لنگ‌دراز می شد و من دخترکی که برایش نامه می‌نوشت. و به دنبالش بود تا او را بهتر بشناسد. از غصه‌ها و شادی‌هایم برایش می‌نوشتم. بعد زیر بالشتش می‌گذاشتم. این کار برای زمانی بود که نمی‌توانستم مستقیم حرفم را بزنم. یا قهر بودم یا... نفس عمیقی کشیدم. من همیشه فکر می‌کردم مرصاد را خوب می‌شناسم.در صورتی که او مرا از بَر بود. هیچ‌گاه محبت‌هایش را نمی‌توانم فراموش کنم. او برای من بهترین بود. نگاهی به آسمان کردم. غروب بود و چند دقیقه دیگر آسمان پارچه سیاه بر روی خودش می‌کشید. چشمکی زدم و با سر انگشت ضربه ای به سنگ زدم. +فعلا خداحافظ بابالنگ‌دراز... از جا بلند شدم و چادرم را تکاندم. همان.طور که چادرم را می تکاندم، حرکت کردم به سمت ماشین. حتما تا الان، عمو جلال حسابی نگران شده بود. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜️💠⚜️💠⚜️💠⚜️💠
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃🍃 با کلید در را باز کرد و وارد حیاط شد. بوی شب بوها، حسابی‌مستش کرد. لبخندی زد. کار زن عمو بود دیگر! انقدر به گل و گیاه علاقه داشت، خانه با گل‌خانه فرقی نمی کرد و حورا عاشق این گل ها بود. با قدم‌هایی آهسته از دو تک پله حیاط، بالا رفت و پشت در سالن ایستاد. عجیب بود هیچ صدای نمی آمد. مگر کسی خانه نبود؟! با تردید دستگیره در را فشرد و به آرامی آن را باز کرد. همه جا تاریک بود. با صدایی بلند گفت: _زن عمو؟عمو جلال؟ کسی خونه نیست؟! چند ثانیه بی حرکت ایستاد.یک‌دفعه چراغ‌ها روشن شد و دانه های برف شادی روی صورتش نشستند. شوکه شده بود. اصلا نمی‌فهمید چه خبر است. با بهت و تعجب به اعضای خانواده‌اش نگاه می‌کرد. همه دست می زدند و شادی می کردند. سحر و ایمان، هردو می‌خندیدند و بادکنک‌های کاغذی را می ترکاندند. عمه پروانه به همراه حاج رضا هم آمده بودند. عمه پروانه لبخند پر مهری زد و پیشانی حورا را بوسید. _تولدت مبارک باشه عزیزم! انشاءلله عروسیت... اما حورا هنوز شوکه بود. باورش نمی شد. به کلی تاریخ تولدش را یادش رفته بود. زن عمو با آغوشی باز به حورا تبریک گفت. عموجلال همان‌طور از روی صندلی چرخ دار که یادگار جنگ و بمب های شیمیایی اش بود، ماسک اکسیژن را برداشت و با لبخند روبه حورا، دختری که اگرچه دختر برادرش بود.اما از جانش هم او را بیشتر دوست داشت، گفت: _تولدت مبارک حورای بابا! حلقه‌های اشک در چشمانش نشست. اشک شوق می ریخت. پا تند کرد و پایین صندلی عمو جلالش نشست. این مرد را بی نهایت دوست داشت. او را همیشه پدری مهربان و استوار می‌دید. دست عمویش را بوسید. هم‌زمان جلال هم پیشانی حورایش را بوسید. عشق میان این دو نفر، حتی بیشتر از یک دختر و پدر واقعی بود. جلال، حورا را چون دختر خودش دوست داشت و حورا پدری را در وجود جلال می‌دید. بعد از چند دقیقه سحر کیک را از آشپزخانه آورد و با شوخی‌های ایمان کیک را بریدند. همه لبخند به لب بودند و حورا از ته دل خوشحال بود. نوبت به کادو ها رسید. همه کادوهایشان را دادند. اما هنوز یک جعبه کادو باقی مانده بود. حورا متعجب کادو را برداشت و پرسید. _این کادو مال کیه؟! فکر کنم کادو همه رو باز کردم. ایمان خنده‌ای کرد و سحر چشمکی زد. حورا مات و مبهوت به آن ها نگاه می کرد. یک‌دفعه صدایی را شنید. _اون کادوی منه! سریع به پشت سرش برگشت و با دیدن شخص روبه رویش، هین بلندی کشید و دست روی قلبش گذاشت. باورش نمیشد. او...او ...خودش بود! زبانش بند آمده بود. چطور ممکن بود؟! او اینجا؟! در این زمان اینجا چه کار می‌کرد؟! ناباور لب زد. +امیر...علی‌‌‌‌... اما چشمان امیرعلی را حلقه‌های اشک احاطه کرده بود. چشمانش را روی هم فشرد ، تا اشکش را مهار کند. اما موفق نبود. قطره اشکی سمج، از گوشه چشمش چکید. نگاهی به چهره حورایش کرد. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. یادش آمد وقتی در برلین بودند و عقد موقت خواندند، او مدت صیغه را نود و نه ساله خواند. پس هنوز هم به او محرم می‌شد. اما از این می‌ترسید حورا پسش بزند. هرچند حورا قسم خورده بود و محال بود زیر قولش بزند. اما باز هم فکر می کرد شاید حورا نخواهد با آدمی مثل او زندگی کند. دست‌هایش را مشت کرد. چشمانش را با درد بست. خوب می‌دانست دل کندن برایش سخت است، اما... بخاطر عشق هم بود، باید می رفت. می رفت تا مانع زندگی حورایش نشود. یاد جمله ای افتاد. «خوش به غیرت دلی که تو دل شب مردونه رفت...» چشمانش را باز کرد و به حورایش چشم دوخت. چشم‌هایش از درد قرمز شده بودند. با صدای بم و مردانه‌ای گفت: _ببخشید مزاحم شدم. فقط اومدم تبریک بگم.خدانگهدار... برایش سخت بود که محرمش را با پسوند جمع، صدا کند. اما باید این کار را می‌کرد. _خدانگهدار حوراخانم... پا تند کرد و به سمت حیاط رفت. قطرات اشک صورتش را پر کرده بودند. اما حورا با نگرانی به در چشم دوخت. نه! نباید اجازه می‌داد او برود. با چشمانی ملتمس و نگران به جلال خیره شد. جلال خوب این دو را می‌شناخت. با بستن پلکش تایید کرد. و حورا سریع به سمت حیاط دوید. اما نبود. اصلا حواسش نبود پا برهنه است و هوا هم بارانی است. در را باز کرد و دو طرف کوچه را نگاه کرد. یکدفعه سایه مردی را دید که تنها به سر کوچه می رفت. حتی از پشت سر هم او را تشخیص می‌داد. با سرعت شروع به دویدن کرد. +امیرعلی! امیرعلی! تروخدا یه لحظه صبرکن. و امیرعلی با صدای حورایش میخکوب شد. نگران به سمت او برگشت. بخاطر دویدنش زیر باران نفس نفس می زد. +این بار...دیگه...حق نداری...تنهایی ...تصمیم بگیری‌‌‌... امیرعلی، مات و مبهوت نگاهش کرد که حورا با بغض دست برد سمت یقه‌اش... پلاک طلایش را از زیر مقنعه‌اش بیرون کشید. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃🍃 با بغض و صدایی خفه گفت: _اینو می بینی؟! این یادگاری رو من حتی یه لحظه هم از خودم جداش نکردم. چون‌‌...چون انقدر برام عزیزی، هر لحظه و هرشب بخوام بهت فکر می‌کنم. اینو قبلا هم بهت گفتم. خودت خوب می‌دونی سرم بره، قولم نمیره. امیرعلی صداقت و عشق را در چشمان معشوقش دید. مدت ها بود می‌دید... اما هنوز فکری مثل خوره، بر جانش بود. با تردید گفت: _پس ترحمی در کار نیست؟! حورا چند قدم به او نزدیک شد. می‌دانست بهم محرم هستند. مشتی محکم به سینه امیرعلی کوبید. _اگه اینجا چیزی به اسم قلب وجود داره، خوب می‌دونه احساس من، نه ترحمه و نه چیز دیگه... اشک هایش روان شده بود. +این یه تیکه گوشت تو سینه‌ات خوب می‌دونه احساس من اسمش..‌. عشقِ عشق! آن قدر هیجان داشت اصلا نفهمید پایش بخاطر آسفالت و زمین خیس، زخم شده. خون همان‌طور از پایش خارج می‌شد. امیرعلی دیگر طاقت نیاورد. مگر حورا نمی شناخت؟! مگر فداکاری‌هایش را ندیده بود؟! محکم او را بغل کرد. _باور کن به عشقت اطمینان دارم. اطمینان دارم حورای دلم! بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. نمی‌دانست این مدت بدون او را، چگونه تحمل کرده بود. اما حالا می‌فهمیددل کندن از او، محال بود. امیرعلی و حورا با عقل عاشق شده بودند. به قول شهید چمران، عقل عاشق شود، آن گاه است که شهید می شوی! و این دو، هر کدام به دور از هر هوس و یا آلودگی، عاشق یکدیگر بودند. آنها تمام مشکلات را به جان خریدند و از گرداب وجودشان فاصله گرفتند تا... اینجا در این لحظه! عاشقانه یکدیگر را صدا بزنند. این قصه سر دراز دارد. حورا و امیرعلی سرگذشتی عجیب و باورنکردنی را پشت سرگذاشته بودند... 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃🍃 🍃شخص سوم🍃 پله های پل عابر را یکی‌یکی پایین آمد. ماشین مرصادآن طرف خیابان، چراغ می زد. هوا روبه غروب می رفت و او بخاطر پایان نامه اش، تا غروب کتابخانه بود. چقدر بابت وجود مرصاد خوشحال بود. هرچقدر هم کار داشت ،باز هم غیرتش اجازه نمی‌داد خواهرش شب تنها به خانه برگردد. و خودش هم تا هرکجا بود، دنبالش می رفت. حورا لبخندی زد و با روی باز سوار ماشین شد: +سلام به برادر عزیز! مرصاد لبخندی زد و گفت: _سلام جودی‌ابوت! حورا با شنیدن جمله جودی ابوت، خندید و یاد بازی های کودکیشان افتاد. از همان کودکی که باهم بازی می کردند،این نوعی کلید آشتی بود، تا اگر حورا در بچگی قهر می کرد، مرصاد با گفتن این جمله، آن هم با لحن مظلومانه، دل حورا را به دست بیاورد. هرچند قهرشان هیچ وقت بیشتر از سه دقیقه نمی‌شد . چون مرصاد به هیچ عنوان طاقت قهر خواهر یکی یه دانه‌اش را نداشت. و حورا عاشق همین اخلاق های مرصاد بود. مرصاد، عجیب سکوت کرده بود و این حورا را متعجب می‌کرد. معلوم بود فکرش عمیق است که این چنین، خیره به خیابان ها چشم دوخته. +مرصاد خوبی؟ مرصاد نیم نگاهی به حورا انداخت و پوفی کشید. آرنجش را به لبه پنجره تکیه داد و به موهایش چنگ زد. اهل بهانه نبود! برای همین گفت: _نه ... این قدر صریح گفتن، حورا را می ترساند. +اتفاقی افتاده؟ چرا خوب نیستی؟ اما مرصاد می ترسید. می ترسید لب باز کند. اگر مدرکی داشت ، راحت‌تر می‌توانست با حورا و عموجلال، صحبت کند. _راستش عمه پروانه اینا اومدن خونه. حورا با شنیدن این حرف، می خواست شاخ در بیاورد! آمدن عمه پروانه مگر مشکلی داشت یا انقدر عجیب بود که مرصاد کلافه شود؟! اخم پرسشی کرد. +خب اومدنشون مشکلی نداره. برای این کلافه‌ای؟ مرصاد ترجیح داد فعلا اصل حرف را نزند تا ببیند امشب چه می شود. شاید اگر ذره‌ای در چیزهایی که دیده و شنیده بود، تردید داشت، اصلا حرفش را هم نمی‌زد. اما حالا وقتی قضیه را فهمیده بود، نباید سکوت می‌کرد. ولی اول باید صبر می‌کرد تا ببیند امشب چطور می‌شود. _اومدنشون مشکلی نداره. اما دلیل اومدنشون مهمه. دلیلشون هم اینکه الان عمه پروانه و حاج رضا، با ایمان اومدن خونه واسه امرخیر... حورا شوکه شد. هرچند از قبل، عمه پروانه بی دلیل یا با دلیل گفته بود حورا عروس خودم است، اما... هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد عمه پروانه واقعا و اینطور غیر منتظره برای خواستگاری، اقدام کند. چهره ایمان در ذهنش نقش بست. ایمان پسرعمه‌اش بود. از همان کودکی هم برایش برادری بیش نبود. همانطور که مرصاد برادرش بود، ایمان را هم برادر خودش می‌دانست. و با تمام حرف ها برای ازدواج او با ایمان، باز هم حسش نسبت به ایمان تغییر نمی‌کرد. یک زمانی فکر کرد، شاید واقعا باید به چشم همسر به ایمان نگاه کند. اما باز هم نتوانست این کار را بکند. برای همین از روزی می ترسید که عمه پروانه بخواهد واقعا به خواستگاری اش بیاید. نفس عمیقی کشید و به مرصاد نگاه کرد. درباره این موضوع حتی مرصاد هم نتوانسته بود حرفی بزند. و ای کاش به مرصاد گفته بود تا مرصاد آن همه نگران دل تک خواهرش نشود... 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃🍃 با قدم هایی که سعی می کرد محکم باشد، وارد سالن شد. حاج رضا و پروانه از چهره اخم‌آلود حورا، پی به ماجرا برده بودند. اما مرصاد با چشم‌های نگران به او چشم دوخت. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده حورا انقدر عصبانی است. حورا سعی کرد لحنش را کنترل کند و حرفی نزند عموجلال حالش بدتر بشود. روبه عمه پروانه و حاج رضا کرد و گفت: +عمه جون! حاج رضا! من می‌دونم شما چقدر تو این سالها دلسوز و نگران من بودین.اما خواهش می‌کنم این حرفم رو پای بی احترامی یا توهین نذارین. واقعیت اینکه یک‌سری اعتقادات و تفکرات من با آقا ایمان جور در نمیاد. برای همین با اجازه عمو جلال... نگاهی به عمو جلالش کرد. سکوت کرده بود. جلال خوب می‌دانست حورا منطقی تصمیم می گیرد و حتما برای جوابش دلیل دارد. در ثانی زندگی او بود. پس باید خودش جوانب را بررسی کند. برای همین اجازه داد حورا حرفش را کامل بزند. حورا وقتی چهره جلال را دید، آرامش پیدا کرد. چقدر این اخلاق عمو را دوست داشت. +با اجازه عمو جلال من باید بگم جوابم به این وصلت...نه! بعد هم طاقت نیاورد و سریع وارد راهرو شد. نفهمید چطور وارد اتاق مرصاد شد. این توهین برایش غیرقابل هضم بود. اجازه داد بغضی که گلویش را می فشرد، سرباز کند و کمی دلش آرام شود. هق‌هق‌اش اتاق را در بر گرفت و مرصاد پشت اتاق، دستش روی دستگیره خشک شد. دلش نمی‌خواست اشک خواهرش را ببیند. حدس می‌زد ایمان چه حرفی به او زده. حالش بد بود . چشم‌هایش شده بود کاسه خون و رگ‌های گردنش متورم. نگاهش به ایمانی افتاد. با سر افتاده در چارچوب اتاق حورا ایستاده بود. با چشم‌هایی خونی به او نگاه کرد و سمتش قدم برداشت. با تمسخر نگاهش کرد. _ببین پسرعمه‌ پروانه‌ای درست.داداش صدات می‌کردم درست. ولی حق نداشتی اینجوری حورا رو مسخره خودت بکنی. نکنه قراره با مدنی هم همین‌کارو بکنی؟ بعد هم محکم از کنارش رد شد. اما ایمان از شنیدن اسم خانم مدنی خشکش زد. مرصاد از کجا می‌دانست؟! او تمام حواسش را جمع کرده بود تا کسی از رابطه اش با سحر، چیزی نفهمد. حالا نگرانیش دو برابر شده بود. نمی خواست حورا ناراحت شود. اما از طرفی مگر ازدواج زورکی بود؟! وقتی دلش با کس دیگری بود چرا باید پایبند آدم دیگری می‌شد؟! اما این تفکرش، تفکر خودش نبود. حرف ها و اعتقاداتی بود که سحر وارد مغزش کرده بود و حسابی مغزش را شست و شو داده بود.‌ بله ازدواج زورکی نبود، اما نباید دل می شکست. نباید تاوان کارش را روی دوش دیگران بندازد. نباید دیگری را مقصر می‌کرد و خودش را راحت... باید شجاعت داشت، نه جهالت! شجاعت و جهالت تفاوت زیادی باهم دارند. پروانه و حاج رضا حسابی عصبی بودند. فکرش را هم نمی‌کردند حورا همچین جوابی بدهد. اما افسوس نمی‌دانستند مشکل از سوی پسر خودشان است. پروانه پوزخندی زد. _خدایا توبه! مگه می‌شه یه آدم انقدر شبیه مادرش باشه؟! حورا و ستاره لنگه هم دیگه‌ان.دوتاشون قدرنشناس و موذی! مرصاد با شنیدن این حرف به قدری عصبی شده بود، دست های مشت شده‌اش روبه کبودی می رفت. به زور از لای دندان های کلید شده گفت: _عمه خواهش می کنم!! جلال هم عصبی پلکش را روی هم گذاشت. اما چشم پروانه را غضب پر کرده بود. کاملا حورا را مقصر می دانست. حاج رضا لا اله الا اللّٰه گفت و به سمت در خروج رفت. ناهید خانم سعی کرد کمی آرامشان کند. سمت پروانه رفت و دستش را گرفت. _پروانه جان! عزیزم آروم باش.ما نمی‌دونیم این دوتا جوون چی بهم گفتن. یکم آروم باشیم، شاید قسمت یه چیز دیگه باشه. اما پروانه، کینه حسابی چشمش را کور کرده بود. _تو هم مقصری ناهید! این بچه‌ها دستت امانت بودن.نباید اینجوری تربیتشون می‌کردی. هرچند بچه‌ها به مادر خوش پرونده‌شون کشیدن. بعد هم راهش را کشید و از خانه خارج شد. ناهید با شنیدن این حرف، انگار از بلندی سقوط کرد. به این فکر کرد خودش هیچ‌گاه حورا و مرصاد را با اینکه بچه های خودش نبودند، اما از گل نازک‌تر به آنها نگفته بود. خدایی هم حورا و مرصاد، هردو بچه های با اخلاق و با ایمانی شده بودند. ناهید در حد توانش برای آنها مادری کرده بود. حتی با اینکه میدانست امکان دارد این بچه‌ها شبیه پدر و مادرشان بشوند. اما هم خودش و هم جلال، همیشه سعی می کردند مرصاد و حورا را طوری بزرگ و تربیت کنند که مایه افتخار این کشور باشند. اما این حرف به قدری برایش سنگین بود،تا دنیا دور سرش چرخید و یک دفعه زیر پایش خالی شد... 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠ا
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃🍃 مرصاد، آب قندی آماده کرد و به دست حورا داد. حورا سعی کرد آب قند را آرام آرام به زن عمویش بدهد. چون در اتاق بود، دقیق نمی‌دانست عمه پروانه چه گفته بود. زن‌عمویش بدجوری حالش بد شده بود. اشک از چشم های قهوه‌ایش سرازیر بود. زن عمویش را بیشتر از هرکسی دوست داشت. او را مثل مادر خودش می‌دید. مثل نه! ناهید خود مادرش بود. از زمانی که یادش می‌آمد، در آغوش ناهید بزرگ شده بود. اما از مادر واقعیش، تنها یک عکس برایش باقی مانده بود. نمی‌توانست ناراحتی ناهید را ببیند و غصه نخورد. او از مادری، برایش کم نگذاشته بود... ~♥️~ هوای خانه برای مرصاد تنگ و گرفته بود. نمی‌توانست فضای غم‌آلود خانه را تحمل کند. باز هم خاطرات چون پُتکی بر سرش فرود می‌آمدند. زمان آتش سوزی و از بین رفتن پدرام و مادرش را خوب به یاد داشت. همان زمانی که به چشم، جنازه سوخته مادر و پدرش را دید. همان زمان فهمید... موهایش را چنگ زد. چشم‌هایش را با درد بست. نمی‌توانست به یاد بیاورد خاطرات چون زهر و تلخ گذشته‌اش را... ای کاش آن زمان این اتفاقات نمی‌افتاد. ای کاش... و پر بود از ای‌کاش‌ها... یاد حورا افتاد. چقدر شانس آوردند وقتی پروانه نام ستاره را به عنوان قدرنشناس و موذی آورد، حورا در اتاق بود و نشنید. حورا قطعا با فهمیدن جزئیات حالش بد می‌شد. همان گونه که خود مرصاد هر شب کابوس می‌دید و کاری از دستش بر نمی‌آمد. وقتی آتش سوزی شد، مرصاد پنج سال بیشتر نداشت. حورا هم نوزاد دوماهه فارق از همه جا بود. در پنج سالگی وحشتناک‌ترین تصویرها و حرف‌هارا شنید و همین باعث شد دچار بیماری عصبی بشود. بیماری که شب ها کابوس می‌دید و روزها با شنیدن هرگونه اتفاقاتی در مورد آن زمان، قلب و پشت کتفش تیر می‌کشید. اما بخاطر حورا هم شده بود،درد می کشید و دم نمی زد. نمی‌خواست عموجلال و زن عمو ناهید را ناراحت یا اذیت بکند. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠ا
..💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃🍃 🌑حورا🌑 ساعت ده بود از خانه بیرون زدم. دیشب حسابی برای عموجلال و زن‌عمو تلخ شد. نمی‌دانم چرا، اما احساس می‌کردم موضوعی که عمه پروانه به زن‌عمو گفته بود، به مادرم ربط پیدا کرد. چون کلمه «ستاره» را از زبان عمه شنیدم، اما... حیف! کاش می‌فهمیدم چه می گفتند. این‌طور دلیل بد شدن ناگهانی حال زن‌عمو را متوجه می‌شدم. سوار اتوبوس شدم و به سمت دانشگاه رفتم. می‌خواستم هرچه زودتر پایان نامه‌ام را شروع کنم. امروز هم می‌رفتم، تا منابعم پیش استاد رضایی، تایید شود. وارد دانشگاه شدم. نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. حالا می‌توانم نتیجه این چهارسال درس خواندن پی در پی را به ثمر برسانم. خوب می‌دانم این پایان نامه تمام بشود، نفسی تازه می‌کنم . پشت در اتاق رضایی ایستادم و با زدن در اجازه ورود خواستم. با بفرمایید استاد وارد اتاق شدم. +سلام استاد! با دیدنم لبخندی زد و عینک کائوچویی مشکی اش را برداشت. _سلام علیکم به شاگرد ممتاز کلاس. لبخندی زدم . استاد رضایی، استادی بود چهل و خورده‌ای ساله که تمام دانشگاه بخاطر برخورد خوب و اخلاق خوبش تحسین می‌کردند. +استاد راستش اومدم منابعم رو بهتون نشون بدم، برای تایید. کاغذ منابعم را نشانش دادم. اول سری به نشانه تایید تکان داد. اما بعد از چند ثانیه با اخم متعجبی گفت: _توی کتابت از کتابایچیماماندا انگُزی اَدیچی هم استفاده می‌کنی؟! سری به نشانه تایید تکان دادم. +بله استاد. اتفاقا به ویژه هم می خوام استفاده کنم. با پوزخندی این حرف را زدم. استاد انگار متوجه منظور و هدفم شده بود، لبخندی زد. _اوممم...احسنت! اگه چیزی که فکر می کنم باشه، عالیه! اگه بتونی استدلال‌های اینارو از روی کتاب‌های استاد مطهری و شهید بهشتی توی منبع نوشته شده‌ات، جواب بدی واقعا خوب می‌شه. روی صندلی نشستم. +بله استاد. راستش منم هدفم همینه. حرفاشون رو با استدلال‌های خودشون جواب بدم. از جایی که همه میدونن این جور نویسنده و متفکرهایی، یه نوع نویسنده شیاد هستند که سعی می کنند، با حرف زدن لایه‌ای توی بحث زنان مغزهارو منحرف کنند. اسمش رو فمنیست یا گاهی برابری حقوق زن و مرد میذارن، اما... نفس عمیقی کشیدم. +نمی‌تونیم خودمونو گول بزنیم. اینا تهِ تهش به کاسه لیسی صهیونیست می‌رسن. دسته اولی هم که نابود می کنن، زن‌ها هستند. چون بیشتر اینایی که تو تار و تله‌شون می‌افتن ، به دو دسته تبدیل میشن. دسته اول: اونایی هستن که فضای پیج و صفحشون، از خستگی و ناامیدی و روحیه خشونت و تشنه پول و شهرت بودن رو نشون میده. اکثرا هم تو این موارد پسرها هستن. دخترا هم کم‌کم دارن میان تو میدون. دسته دوم هم کسایی هستن که خیلی تو این مسیر ها نمیافتن. چون حالا یا خانواده دارن یا کاراجتماعی دارن یا حالا به هرحال هنوز انقدر روحشون پست نشده، کارهای اینارو قبول کنن و انجام بدن. برای همین اونا از یه راه دیگه واسه ضربه استفاده می کنن. آهسته آهسته اولویت‌هاشون رو عوض می‌کنن. بعدم فرد رو با بزرگ کردن مشکلش ضربه فنی می کنن. انقدر هم تشویق به طلاق گرفتن می کنن، قدرت تصمیم گیری برای طرف نمونه... اینجور دسته‌ها هم بیشتر متعلق به زن‌هاست. زن ها رو ساده لوح و کارمفت کن، گیر آوردن و به اسم تفکر فمینیست ازشون کار می کشن. با این حرفم، استاد سری به نشانه تایید تکان داد و بعد دستی به صورتش کشید. لبخندی زد و گفت: _راستش به نظرم اگه کسی تو رو ببینه، حدس هم نمی‌زنه حقوق زنان خوندی. متقابلا لبخندی زدم. +استاد شما همیشه خودتون گفتین هرکی حقوق زنان خوند، حتما فمینیست نیست. تک خنده ای کرد و گفت: _والا من اگه همه شاگردام انقدر حرفم تو ذهنشون می‌موند، دیگه غصه‌ای نداشتم. بعدم زیر منابعم را امضاء کرد و گفت : _منابع تایید شد. کاغذ را سمتم گرفت. بلند شدم. _برو امیدوارم با یه پایان‌نامه قدرتمند بیای. لبخندی زدم و خداحافظی کردم. اما لحظه خروج از اتاق، گفت: _ ببخشید خانم احمدی! میشه یه لحظه صبرکنید. با تعجب به سمت استاد برگشتم. +بله استاد؟ اتفاقی افتاده؟ کشوی میزش را باز کرد و پاکتی را در آورد. _راستش این پاکت واسه تو. با تعجب نگاهی به پاکت کردم. +این دیگه چیه استاد؟ نفس عمیقی کشید. _می‌دونم تو هیچ‌جوره نمی خوای کشورت رو ترک کنی، اما رو این مورد یکم بیشتر تمرکز کن. یه دعوت‌نامه از طرف کشور آلمان هست.. واسه اینکه تو پایان نامه‌ات رو اونجا به اتمام برسونی هم خوبه. چون چیزی رو که از نزدیک ببینی، قطعا می‌تونی بهتر بنویسی‌. در ضمن چون جزء دانشجوهای ممتاز هستی، می تونی براشون شرایطت رو بگی. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
.💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️♥️ 🍃 🍃 از دانشگاه خارج شدم و تصمیم گرفتم کمی خرید کنم‌. اولین خریدم برای زن‌عمو بود. می‌دانستم عاشق گل است. برای همین یک روسری با چند شاخه گل برایش گرفتم. چند خرید دیگر هم انجام دادم. سعی کردم زودتر به خانه برگردم. اما وقتی جلوی خانه رسیدم، پاکت زرد رنگ عجیبی دیدم. به زور وسایل را نگه‌داشتم و با کلید در را باز کردم. وسایل را روی تخت چوبی‌حیاط گذاشتم و پاکت را از روی زمین برداشتم. با تعجب نگاهش کردم. نوشته بود: «یادت نره! خاطرات هیچ وقت پاک‌شدنی نیستند!» با خواندن نوشته، متعجب‌تر پاکت را باز کردم که ای‌کاش باز نمی‌کردم. چند عکس درون آنها بود. از دیدنشان پاهایم سست شد و همان جلوی در روی زمین افتادم. این امکان نداشت. نه! نه! حتما این‌طور نبوده. امکان ندارد. عکس پدر و مادرم در کنار پرچم تبر به دست گروهک منافقین! نه! مادرم ستاره امکان نداشت همچین جایی باشد. پدرم جمال! می‌دانم حتما اشتباهی شده. اما وقتی چند عکس بعدی را هم دیدم، دیگر نتوانستم تحمل کنم. عکس مادرو پدرم در حال آموزش. خوب دقت کردم. آنجا پادگان بود. پادگان اشرف! دیگر نفهمیدم چگونه جیغم به هوا رفت... نه! امکان نداشت. نه ! نه ! نههههههههه..... با خیس شدن صورتم به خودم آمدم. مرصاد و زن عمو نگران بالای سرم بودند. زن عمو با نگرانی گفت: _حورا دخترم حالت خوبه عزیزم؟! چی شدی یهو؟! مرصاد دستم را گرفت اما سکوت کرده بود. دلیل سکوتش را نمی‌دانستم. با تکان دادن سرم، خیالشان را راحت کردم. +خو...بم! اما بعد از چند دقیقه نمی‌دانم مرصاد با چشمانش به زن عمو چه گفت، زن عمو به بهانه سر زدن به غذا از اتاق خارج شد و ما تنها شدیم. گلویم را بغض بدی گرفته بود. اما با دیدن چشمان سرخ مرصاد، حال خودم یادم رفت و دستم را روی چشمانش کشیدم. +خسته‌ای! چشمات شده کاسه خون. ببخشید تختت رو هم اشغال کردم. با گفتن این جمله اخمی کرد و دستم را گرفت. _قبلا هم گفته بودم با من انقدر تعارف نکن.ناسلامتی برادرتم. لبخند تلخی زدم که سرم را روش شانه اش گذاشت. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: _ می‌خوام برات قصه بگم. حال داری بشنوی؟ یه قصه واقعی. مردد نگاهش کردم. ادامه داد. _یکی بود یکی نبود! زیر آسمون خدا یه خونواده زندگی می کردن. فامیلشون احمدی بود. آقابزرگ پدر خانواده بود، سه تا پسر و یه دختر داشت. سه تا پسر به اسم جلال،کمال وجمال. یه دختر هم به اسم پروانه. اینا وقتی تو اوج جونیشون بودن انقلاب می‌شه.جلال، خیلی اهل اعلامیه پخش کردن بود و همیشه حرفای امام رو دست اول به همه می‌داد.یه دستگاه کپی داشت و اون موقع‌ها بخاطر ممنوعیتش تو زیر زمین ، لای دیواره‌های تنور قدیمی قایم کرده بود. اما جمال و کمال کوچیک‌تر بودند.دل و جرئت جلال رو نداشتن و از ساواک دوری می‌کردن. با پیروز شدن انقلاب هرسه تا پسر جوون‌های تازه نفس اون زمان بودند. درست زمانی که استاد مطهری با هزار مکافات با لیبرال ها سروکله میزده، گروهک‌های منافقین به قول خودشون برای حمایت از قشر ضعیف دولت کار می‌کردن، شروع به سنگ اندازی کردن. اونا حتی بالای کاغذشون هم اسم خدا رو نمی‌نوشتن. توی همین بلبشو و درگیری‌ها بین این سه برادر یه اتفاق می افته. یه اتفاق با تاوان خیلی زیاد! جلال از همون اول پیرو امام بود. اما جمال و کمال گول حرفای قشنگ رفیق رجوی رو خوردن. صدای پوزخندش را شنیدم. _این یه نوع تفاوت بود! بچه‌های پیرو امام با خواهرم و برادرم همدیگرو صدا می کردن. گروهک منافقین، با گذاشتن کلمه رفیق هم‌زن‌ها رو صدا می‌زدن هم مرد‌ها. اون مسعود رجوی و خواهرش مریم رجوی هم خوب بلد بودن چجوری مغزها رو شست و شو بدن که مولای درزش نره. خیلی‌ها هم مثل کمال و جمال گول خوردن و زندگی خودشونو با دیگران تباه کردن. صدایش می لرزید. محتوای صحبت برایم سخت بود. از سخت‌هم سخت تر. اما باید می‌شنیدم. باید می‌فهمیدم قصه آن عکس‌ها چه بود. در عرض دوثانیه باعث شده بودند، زندگی من زیرو رو بشود. _همون موقع یه آدم به اسم راشل وارد زندگی جمال و کمال میشه. البته اول کمال! راشل زنی بود که رابط سازمان منافقین با کمال بود. بعد از گذشت چند وقت خیلی سخت، کمال با راشل ازدواج کرد. با ازدواج این دوتا ارتباط بیشتر شد و جمال هم به اونا پیوست‌. جمال یه نخبه بود. یه نخبه هوش الکتریکی! شوکر می ساخت عین چی... کارش از لحاظ فنی عالی بود و همین نقطه قوتش، شد نقطه ضعفش. تو همین زنجیره، ستاره هم به گروهک منافقین اضافه میشه. حالا ستاره کیه؟ ستاره همکلاسی جمال بوده و این دوتا شدیدا بهم علاقه‌مند میشن. اما ازدواج این دوتا خیلی راحت‌تر بود. ستاره طی جوهای به وجود اومده، احساس مسئولیت کرد و شدیدا هم روی حقوق زنان تاکید داشت. همین هم باعث شد خیلی راحت حرف سازمان رو قبول کنه... 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺ @Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
‌داستان عشـق من مرزي ندارد ، وقتي مخاطب قلبـم تو باشي🤍 . ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
‏با آدمایی‌که‌دوسشون‌داریدحرف‌بزنید؛ ‏وقتی‌ناراحتن،وقتی‌خوشحالن،وقتی‌ عاشقن، وقتی‌دلخورن‌ونمیتونن ببخشن،وقتی‌غصه‌امونشونوبریده، وقتی‌اعصابشون‌خورده.آدمیزاداگه حرف‌نزنه،بایدتنهایی‌باردرداشوبه دوش‌بکشه؛حرف‌دل‌آدماروپیرمیکنه؛ حرف‌بزنید. ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
نیاز که تو باشـي ، تمام مـَن میشود نیازمندي🎈' ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
‌کار قلبم قبل تو تنها فقـط پمپاژ بود ، حال جای‌ عقل‌ من دستور صـادر میکند! ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
به هرکس میرسم نام تورا باذوق میگویم شبیه اولین تکلیف یك طفل دبستـاني . 📖' ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
تا به کنارمـي ، بـي‌خبرم از جهـان!'✉️ ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
‌تصویـب شده تبعیدت تا اَبد به قلـب من!
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
.💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️#گرداب♥️ 🍃 #ورق_دوازدهم🍃 از دانشگاه خارج شدم و تصمیم گرفتم کمی خرید کنم‌. اولین خرید
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 شب وقتی عموجلال فهمید من قضیه بیست سال پیش را فهمیده‌ام، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. نگران‌تر و ناراحت‌تر از قبل به نظر می‌رسید . وقتی هم از مرصاد پرسیدم، گفت: _فردا خودت همه چیز رو می‌فهمی! فقط خودت رو آماده کن. ~♥️~ صبح به گفته مرصاد با پوشیه از خانه خارج شدم. خودش هم کلاه لبه دار روی سرش گذاشت و آن را تا جایی که می توانست پایین کشید. از در خانه خارج شدیم. به سمت انتهای کوچه حرکت کرد. از من خواسته بود تا نرسیده‌ایم، چیزی نپرسم. چند دقیقه بعد، پرشیا سیاه‌رنگی با شیشه‌های کاملا دودی وارد کوچه شد. _سوارشو. با گفتن مرصاد سریع سوار شدیم. راننده به نشانه احترام، سری برای مرصاد تکان داد. _سلام آقا! +سلام. امید هست؟ راننده عینکش را زد. _بله آقا همه منتظر شما و خانم احمدی هستن. از شنیدن این حرفش تعجب کردم. اما بعد با این فکر که حتما مرصاد من را به آنها معرفی کرده بود، تعجبم فروکش کرد. بعد از چندبار دور زدن در میدان و رد کردن خیابان‌های مختلف، با صدای مرصاد هدف مشخص شد. _فعلا خونه عمو اینا نرو! همه دعوت شدیم خونه مادربزرگ. مرد سری تکان داد. _چشم میرم خونه مادربزرگ. ابرویی بالا انداختم. چقدر رمزآلود! البته بی‌دلیل هم نبود. کار امنیتی شوخی بردار نیست. این را، بارها وقتی مرصاد زخمی و خون‌آلود دیده بودم، خوب می‌دانستم. امنیت اتفاقی نیست. امنیت یک نعمت است. با آن یک حکومت و دولت پابرجا می ماند. چقدر بسیارند زنان و مردانی که جانشان را برای این کشور فدا کردند. تا مردم این آب و خاک، در آسایش و آرامش زندگی کنند. بعد از حدود یک ساعت به یک خانه باغ رسیدیم. نگاهی به خانه باغ انداختم. کاملا فضای داخلیش زیبا و دل‌انگیز بود. زمان ورود به باغ با پارس سگ،از ترس چند قدم عقب رفتم که مرصاد بازویم را گرفت. _نترس. نشناختت پارس می کنه. ترس هنوز در صدایم هم مشهود بود. +آخه سگ اینجا چی کار می‌کنه؟! خنده کوتاهی کرد و با چشمکی گفت: _واسه امنیت خوبه! ندیدی تا تو رو دید شروع به پارس کرد. بخاطر همین اینجاست. نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانستم چرا دلشوره عجیبی داشتم. من هنوز در شوک حرف‌های دیروز بودم و حالا نمی‌دانستم قرار است چه چیزهای دیگری هم بشنوم. وارد ویلای دوبلکس شدیم. با دیدن عموجلال،شوک‌زده نگاهش کردم. عموهم اینجا بود؟ با صدای مرد میانسالی که تقریبا به نظر می‌رسید همسن عمو باشد، به خودم آمدم. _سلام دخترم! اول از من مرصاد سلام کرد. _سلام حاجی! من هم به تبعیت از مرصاد گفتم: +سلام حاج آقا! مرد میانسال که همه حاج اسماعیل صدایش می زدند،فهمیدم همان سرهنگ حاج اسماعیل حیدری بود. دیشب مرصاد گفت با کمکش عمو فهمید ستاره و جمال به چه جایی وصل هستند. پسری نزدیک آمد. تقریبا همسن مرصاد بود. امید صدایش می کردند. _سلام مرصاد جان! حورا خانم تا کجا درجریانه؟ مرصاد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _تا جایی که خود حاجی اجازه داد.بقیش با شما... آقا امید نگاه کوتاهی به من کرد. _امیدوارم آمادگی لازم رو برای شنیدن داشته باشین. سری تکان دادم. به سمت مبل اشاره کرد. _بشینید تا صحبتمون رو شروع کنیم. سمت مبل رفتم. با نشستنم، عموجلال لبخند با آرامشی زد. +نگران نشو عزیزعمو! انشاءلله این بازی هم به زودی تموم می‌شه. حاج اسماعیل هم آرامشی داشت وصف نشدنی! آرامش را به همه تزریق می‌کرد. آقا امید لب‌تاپی را آورد و چیزی راتوی گوگل سرچ کرد. بعد روبه سمت من گذاشت. _ایشون رو می‌شناسید؟! با دیدن عکس، نیم نگاهی به مرصاد انداختم. _ظاهرا ایشون پسرعموی من هستند. سری تکان داد. _بله ایشون دیاکو وایزمن،پسر عموکمال شما یا همون هوبرت وایزمن، یکی از کله گنده‌های سازمان جاسوسی موساد. تو آلمان مشغول به کار هست. دیروز شما یه دعوت‌نامه از آلمان داشتین درسته؟! با تعجب سری تکان دادم. +بله یه دعوت‌نامه از کشور آلمان، برای اتمام کردن پایان‌نامه... ابرویی بالا انداخت. _خب شما قبول نکردین حتما درسته؟! سرمو تکون دادم. +بله من نمی خوام کشورم رو ترک کنم. آهی کشید و گفت: _این همه وفاداریتون قابل تحسینه اما این سری باید بگم برید بهتره. با تعجب نگاهش کردم. +چی؟! برای چی باید برم؟! نفس عمیقی کشید و گفت: _شما حقوق زنان می‌خونید و جزء افراد مورد هدف هستید. ببینید شما اگه پایان نامه تون رو بنویسید، میارنتون توی هیئت علمی دانشگاه! چون شدیدا روی نفوذ توی جوامع علمی کوک کردن. اون دعوت‌نامه هم از طرف هوبرت هستش. اون چون می‌دونه عمو جلال شما چیزی از گذشته نگفته می‌خواد شما رو با شیوه قوم و خویشی بکشونه آلمان و بعد... 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشتیاقـي که مرا زنده نگه‌داشـت تویي!'. ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 #ورق_سیزدهم رمان زیبا: 🌀#گرداب🌀 شب وقتی عموجلال فهمید من قضیه بیست
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 شب وقتی عموجلال فهمید من قضیه بیست سال پیش را فهمیده‌ام، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. نگران‌تر و ناراحت‌تر از قبل به نظر می‌رسید . وقتی هم از مرصاد پرسیدم، گفت: _فردا خودت همه چیز رو می‌فهمی! فقط خودت رو آماده کن. ~♥️~ صبح به گفته مرصاد با پوشیه از خانه خارج شدم. خودش هم کلاه لبه دار روی سرش گذاشت و آن را تا جایی که می توانست پایین کشید. از در خانه خارج شدیم. به سمت انتهای کوچه حرکت کرد. از من خواسته بود تا نرسیده‌ایم، چیزی نپرسم. چند دقیقه بعد، پرشیا سیاه‌رنگی با شیشه‌های کاملا دودی وارد کوچه شد. _سوارشو. با گفتن مرصاد سریع سوار شدیم. راننده به نشانه احترام، سری برای مرصاد تکان داد. _سلام آقا! +سلام. امید هست؟ راننده عینکش را زد. _بله آقا همه منتظر شما و خانم احمدی هستن. از شنیدن این حرفش تعجب کردم. اما بعد با این فکر که حتما مرصاد من را به آنها معرفی کرده بود، تعجبم فروکش کرد. بعد از چندبار دور زدن در میدان و رد کردن خیابان‌های مختلف، با صدای مرصاد هدف مشخص شد. _فعلا خونه عمو اینا نرو! همه دعوت شدیم خونه مادربزرگ. مرد سری تکان داد. _چشم میرم خونه مادربزرگ. ابرویی بالا انداختم. چقدر رمزآلود! البته بی‌دلیل هم نبود. کار امنیتی شوخی بردار نیست. این را، بارها وقتی مرصاد زخمی و خون‌آلود دیده بودم، خوب می‌دانستم. امنیت اتفاقی نیست. امنیت یک نعمت است. با آن یک حکومت و دولت پابرجا می ماند. چقدر بسیارند زنان و مردانی که جانشان را برای این کشور فدا کردند. تا مردم این آب و خاک، در آسایش و آرامش زندگی کنند. بعد از حدود یک ساعت به یک خانه باغ رسیدیم. نگاهی به خانه باغ انداختم. کاملا فضای داخلیش زیبا و دل‌انگیز بود. زمان ورود به باغ با پارس سگ،از ترس چند قدم عقب رفتم که مرصاد بازویم را گرفت. _نترس. نشناختت پارس می کنه. ترس هنوز در صدایم هم مشهود بود. +آخه سگ اینجا چی کار می‌کنه؟! خنده کوتاهی کرد و با چشمکی گفت: _واسه امنیت خوبه! ندیدی تا تو رو دید شروع به پارس کرد. بخاطر همین اینجاست. نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانستم چرا دلشوره عجیبی داشتم. من هنوز در شوک حرف‌های دیروز بودم و حالا نمی‌دانستم قرار است چه چیزهای دیگری هم بشنوم. وارد ویلای دوبلکس شدیم. با دیدن عموجلال،شوک‌زده نگاهش کردم. عموهم اینجا بود؟ با صدای مرد میانسالی که تقریبا به نظر می‌رسید همسن عمو باشد، به خودم آمدم. _سلام دخترم! اول از من مرصاد سلام کرد. _سلام حاجی! من هم به تبعیت از مرصاد گفتم: +سلام حاج آقا! مرد میانسال که همه حاج اسماعیل صدایش می زدند،فهمیدم همان سرهنگ حاج اسماعیل حیدری بود. دیشب مرصاد گفت با کمکش عمو فهمید ستاره و جمال به چه جایی وصل هستند. پسری نزدیک آمد. تقریبا همسن مرصاد بود. امید صدایش می کردند. _سلام مرصاد جان! حورا خانم تا کجا درجریانه؟ مرصاد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _تا جایی که خود حاجی اجازه داد.بقیش با شما... آقا امید نگاه کوتاهی به من کرد. _امیدوارم آمادگی لازم رو برای شنیدن داشته باشین. سری تکان دادم. به سمت مبل اشاره کرد. _بشینید تا صحبتمون رو شروع کنیم. سمت مبل رفتم. با نشستنم، عموجلال لبخند با آرامشی زد. +نگران نشو عزیزعمو! انشاءلله این بازی هم به زودی تموم می‌شه. حاج اسماعیل هم آرامشی داشت وصف نشدنی! آرامش را به همه تزریق می‌کرد. آقا امید لب‌تاپی را آورد و چیزی راتوی گوگل سرچ کرد. بعد روبه سمت من گذاشت. _ایشون رو می‌شناسید؟! با دیدن عکس، نیم نگاهی به مرصاد انداختم. _ظاهرا ایشون پسرعموی من هستند. سری تکان داد. _بله ایشون دیاکو وایزمن،پسر عموکمال شما یا همون هوبرت وایزمن، یکی از کله گنده‌های سازمان جاسوسی موساد. تو آلمان مشغول به کار هست. دیروز شما یه دعوت‌نامه از آلمان داشتین درسته؟! با تعجب سری تکان دادم. +بله یه دعوت‌نامه از کشور آلمان، برای اتمام کردن پایان‌نامه... ابرویی بالا انداخت. _خب شما قبول نکردین حتما درسته؟! سرمو تکون دادم. +بله من نمی خوام کشورم رو ترک کنم. آهی کشید و گفت: _این همه وفاداریتون قابل تحسینه اما این سری باید بگم برید بهتره. با تعجب نگاهش کردم. +چی؟! برای چی باید برم؟! نفس عمیقی کشید و گفت: _شما حقوق زنان می‌خونید و جزء افراد مورد هدف هستید. ببینید شما اگه پایان نامه تون رو بنویسید، میارنتون توی هیئت علمی دانشگاه! چون شدیدا روی نفوذ توی جوامع علمی کوک کردن. اون دعوت‌نامه هم از طرف هوبرت هستش. اون چون می‌دونه عمو جلال شما چیزی از گذشته نگفته می‌خواد شما رو با شیوه قوم و خویشی بکشونه آلمان و بعد... 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠 💕 رمان زیبا: 🌀🌀 ▪️یک هفته بعد▪️ از شدت خستگی، روی سنگ کاشی‌های داغ حیاط دراز کشیدم. مرصاد در حال نفس نفس زدن، سمتم آمد. خنده ای کرد. _به این زودی خسته‌ات شد؟! با چشمانی گرد شده به ساعت مچی دستم اشاره کردم. +دوساعت و چهل دقیقه هست بی وقفه داریم تمرین می‌کنیم.به جان خودم پادگان می‌رفتیم، کمتر سخت می‌گرفتن. خنده‌ای کرد و صدا خفه‌کن تفنگ را از آن جدا کرد و درون جعبه حلبی شکل گذاشت‌. کنارم دراز کشید. چهره‌اش جدی‌تر شد‌. _در عرض یک هفته، انقدر مهارت پیدا کردن، خیلی خوبه. اما بازم باید تمرین کنی. باید بتونی حسابی کار با اسلحه‌های گرم کمری رو یاد بگیری. شوخی نگیر چون اونجا برلین! کاملا احتیاط شده باید عمل کنی. بعد با لحنی که خواهش هم در آن مخلوط شده بود، گفت: _خواهشا مراقب خودت باش و از حد گفته شده جلوتر نرو. با اینکه خودم هم ترس داشتم، اما خنده‌ای کردم و با چشمکی گفتم: + زرشک!خواهرت رو دست کم گرفتی؟! بعد با حالت نمایشی دستم را به نشانه زور بالا بردم. +یعنی شوما این ماهیچه‌های خوشگِلِه نمی بینی؟! داش از شوما بعیده. مَنه بخوان بزنن، لَت و پارِشون می کنم. خنده‌ای کرد و دستم را گرفت. +اتفاقا من به خواهر زرنگم اعتماد دارم. اما حق بده نگرانت بشم. لبخندی زدم و خواستم چیزی بگویم، صدای زن عمو ناهید، ما را به خودمان آورد. _مرصاد جان، حورا جانم، بیاید مادر. بیایید الان غذا یخ می‌کنه. مرصاد به نشانه احترام سری خم کرد. _الساعه مادرعزیز! لبخندی زدم. خوب می‌دانستم چرا زن عمو را مادر صدا می‌کرد. از نظر او مادر فقط کسی نبود که انسان را به دنیا می‌آورد. مادر کسی بود که او را بزرگ و تربیت کند. از غذای خودش به فرزندش ببخشد. تارهای موهایش با بزرگ و رشید شدن فرزندش سفید شود. ملاک مادر بودن برای مرصاد این‌ها بود. با خنده بلند شد و شلوارش را تکاند. باهم سمت خانه رفتیم. وقتی در را باز کردیم، مرصاد شروع به نفس کشیدن کرد. _به به! واقعا داره بوهای بهشتی از آشپزخونه میاد. چشمکی زد. _مخصوصا بوی ته‌دیگ سیب زمینی! زن عمو خنده‌ای کرد و با پشت کفگیر آرام به بازوی مرصاد زد: _ای شکمو! خجالت نمی‌کشی با این سنت؟! به جای این ذوق کردن‌ها، بیا بریم برات زن بگیریم. موهات داره سفید میشه. مرصاد تک خنده‌ای کرد. _آخه مامان ناهید کی دخترشو به من می‌ده؟! منِ بدبخت آسمون جول! آه در بساط ندارم، دختره مگه دیوونه است زنم بشه. زن عمو اخم نمایشی کرد و گفت: _برو.برو. خیلی دلشونم بخواد. از خداشون باشه پسری مثل آقامرصاد من دومادشون بشه‌‌. آقا نیست که هست، نجیب نیست که هست. متین و خوش اخلاق نیست که هست. دستشم به دهنش می‌رسه الحمدلله. دیگه چی می‌خوان بهتر از این؟! با این حرف، مرصاد سرش را پایین انداخت و با خنده زیر لب گفت: _آخه کدوم بقالی میگه ماست من ترش هست؟ با این حرف پقی زدیم زیر خنده و مرصاد، از ترس اینکه زن عمو این سری محکم با کفگیر بزنتش در رفت. زن عمو درحال خندیدن گفت: _خدایا من از دست این پسر چی کار کنم آخه؟! هرچی میگم یه چیز میگه... خندیدم و روبه زن عمو آرام گفتم: +اشکال نداره ناهید جون. این خودش دو روز دیگه قاطی مرغا شد، خودش میاد دست بوسیتون تا برید واسه امرخیر‌‌‌. ناهید جون نفس عمیقی کشید و لبخندی زد. _امیدوارم حوراجان.‌‌.. بعد از ناهار، یک ساعت وقت استراحت داشتم. بعدش هم دوباره باید با مرصاد تمرین می‌کردم. نگاهی به لب تاپ و کتاب‌های شهید بهشتی روی میزم انداختم. این کتاب‌ها خیلی وقت بود دیگر کسی بهشان اهمیت نمی‌داد. در صورتی که زمانی برای خواندن این کتاب‌ها خون ریخته می‌شد. کاش مردم ما می‌فهمیدند، امثال شهید بهشتی و شهید مطهری، بی شک می‌توانند راه درست ولایت را نشانمان بدهند و چشم همه‌مان را روبه انقلاب اصلی امام خمینی(ره) باز کنند. روی تخت دراز کشیدم . با خودم فکر می‌کردم چطور باید در برلین زندگی کنم‌. هرچند نمی‌دانستم مشغله من در برلین نوع زندگی نیست، بلکه مشکلی بزرگ برایم در راه است. مشکلی به اسم: جنگ اعتقادی! جنگ اعتقادی عجیب می‌خواست من را با گرداب درونم مواجه کند. 🕘هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠