.💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️#گرداب♥️
🍃 #ورق_دوازدهم🍃
از دانشگاه خارج شدم و تصمیم گرفتم کمی خرید کنم.
اولین خریدم برای زنعمو بود.
میدانستم عاشق گل است.
برای همین یک روسری با چند شاخه گل برایش گرفتم.
چند خرید دیگر هم انجام دادم.
سعی کردم زودتر به خانه برگردم.
اما وقتی جلوی خانه رسیدم، پاکت زرد رنگ عجیبی دیدم.
به زور وسایل را نگهداشتم و با کلید در را باز کردم.
وسایل را روی تخت چوبیحیاط گذاشتم و پاکت را از روی زمین برداشتم.
با تعجب نگاهش کردم. نوشته بود:
«یادت نره! خاطرات هیچ وقت پاکشدنی نیستند!»
با خواندن نوشته، متعجبتر پاکت را باز کردم که ایکاش باز نمیکردم.
چند عکس درون آنها بود. از دیدنشان پاهایم سست شد و همان جلوی در روی زمین افتادم.
این امکان نداشت.
نه! نه! حتما اینطور نبوده.
امکان ندارد.
عکس پدر و مادرم در کنار پرچم تبر به دست گروهک منافقین!
نه! مادرم ستاره امکان نداشت همچین جایی باشد.
پدرم جمال! میدانم حتما اشتباهی شده.
اما وقتی چند عکس بعدی را هم دیدم، دیگر نتوانستم تحمل کنم.
عکس مادرو پدرم در حال آموزش.
خوب دقت کردم.
آنجا پادگان بود.
پادگان اشرف!
دیگر نفهمیدم چگونه جیغم به هوا رفت...
نه! امکان نداشت.
نه ! نه ! نههههههههه.....
با خیس شدن صورتم به خودم آمدم.
مرصاد و زن عمو نگران بالای سرم بودند.
زن عمو با نگرانی گفت:
_حورا دخترم حالت خوبه عزیزم؟!
چی شدی یهو؟!
مرصاد دستم را گرفت اما سکوت کرده بود.
دلیل سکوتش را نمیدانستم.
با تکان دادن سرم، خیالشان را راحت کردم.
+خو...بم!
اما بعد از چند دقیقه نمیدانم مرصاد با چشمانش به زن عمو چه گفت، زن عمو به بهانه سر زدن به غذا از اتاق خارج شد و ما تنها شدیم.
گلویم را بغض بدی گرفته بود.
اما با دیدن چشمان سرخ مرصاد، حال خودم یادم رفت و دستم را روی چشمانش کشیدم.
+خستهای! چشمات شده کاسه خون.
ببخشید تختت رو هم اشغال کردم.
با گفتن این جمله اخمی کرد و دستم را گرفت.
_قبلا هم گفته بودم با من انقدر تعارف نکن.ناسلامتی برادرتم.
لبخند تلخی زدم که سرم را روش شانه اش گذاشت.
بدون هیچ مقدمهای گفت:
_ میخوام برات قصه بگم. حال داری بشنوی؟
یه قصه واقعی.
مردد نگاهش کردم.
ادامه داد.
_یکی بود یکی نبود!
زیر آسمون خدا یه خونواده زندگی می کردن. فامیلشون احمدی بود.
آقابزرگ پدر خانواده بود، سه تا پسر و یه دختر داشت.
سه تا پسر به اسم جلال،کمال وجمال.
یه دختر هم به اسم پروانه.
اینا وقتی تو اوج جونیشون بودن انقلاب میشه.جلال، خیلی اهل اعلامیه پخش کردن بود و همیشه حرفای امام رو دست اول به همه میداد.یه دستگاه کپی داشت و اون موقعها بخاطر ممنوعیتش تو زیر زمین ، لای دیوارههای تنور قدیمی قایم کرده بود.
اما جمال و کمال کوچیکتر بودند.دل و جرئت جلال رو نداشتن و از ساواک دوری میکردن.
با پیروز شدن انقلاب هرسه تا پسر جوونهای تازه نفس اون زمان بودند.
درست زمانی که استاد مطهری با هزار مکافات با لیبرال ها سروکله میزده، گروهکهای منافقین به قول خودشون برای حمایت از قشر ضعیف دولت کار میکردن، شروع به سنگ اندازی کردن.
اونا حتی بالای کاغذشون هم اسم خدا رو نمینوشتن.
توی همین بلبشو و درگیریها بین این سه برادر یه اتفاق می افته.
یه اتفاق با تاوان خیلی زیاد!
جلال از همون اول پیرو امام بود.
اما جمال و کمال گول حرفای قشنگ رفیق رجوی رو خوردن.
صدای پوزخندش را شنیدم.
_این یه نوع تفاوت بود! بچههای پیرو امام با خواهرم و برادرم همدیگرو صدا می کردن. گروهک منافقین، با گذاشتن کلمه رفیق همزنها رو صدا میزدن هم مردها.
اون مسعود رجوی و خواهرش مریم رجوی هم خوب بلد بودن چجوری مغزها رو شست و شو بدن که مولای درزش نره.
خیلیها هم مثل کمال و جمال گول خوردن و زندگی خودشونو با دیگران تباه کردن.
صدایش می لرزید.
محتوای صحبت برایم سخت بود.
از سختهم سخت تر.
اما باید میشنیدم.
باید میفهمیدم قصه آن عکسها چه بود.
در عرض دوثانیه باعث شده بودند، زندگی من زیرو رو بشود.
_همون موقع یه آدم به اسم راشل وارد زندگی جمال و کمال میشه.
البته اول کمال!
راشل زنی بود که رابط سازمان منافقین با کمال بود.
بعد از گذشت چند وقت خیلی سخت، کمال با راشل ازدواج کرد.
با ازدواج این دوتا ارتباط بیشتر شد و جمال هم به اونا پیوست.
جمال یه نخبه بود.
یه نخبه هوش الکتریکی!
شوکر می ساخت عین چی...
کارش از لحاظ فنی عالی بود و همین نقطه قوتش، شد نقطه ضعفش.
تو همین زنجیره، ستاره هم به گروهک منافقین اضافه میشه.
حالا ستاره کیه؟
ستاره همکلاسی جمال بوده و این دوتا شدیدا بهم علاقهمند میشن.
اما ازدواج این دوتا خیلی راحتتر بود.
ستاره طی جوهای به وجود اومده، احساس مسئولیت کرد و شدیدا هم روی حقوق زنان تاکید داشت.
همین هم باعث شد خیلی راحت حرف سازمان رو قبول کنه...
🕘هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺
@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠