eitaa logo
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
467 دنبال‌کننده
146 عکس
25 ویدیو
27 فایل
♥️در واپسین‌لحظات‌عشق‌که‌امیدی‌نیست، من‌با‌چشمان‌تو‌دوباره‌عاشق‌شدم! ♥️#نویسنده_پرحاشیه ♥️#رمان #داستان #متن #تکست و ... ♥️تب 👈🏻 @m_haydarii ♥️ناشناس‌نظرتودرباره‌رمان‌بگو👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1341199 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب💫 ✍🏻شخص سوم... وقتی ضبط تمام شد، از اتاق خارج می‌شود. کمی به ذهنش سکوت می‌بخشد و خودش را وارد حمام می‌کند. خوبی ساختمان ضبط به همین مجهز بودنش بود. وقتی انگشتانش را لای موهایش فرو می‌برد و ماساژ می‌دهد، احساس می‌کند تمام سلول‌های مغزش آزاد می‌شوند و عصب‌های مغزی‌اش شروع به کار می‌کنند. حمام همیشه انقدر لذت بخش بود یا حالا در این شرایط؟ سعی کرد به همین موضوع هم فکر نکند. سریع حوله را پوشید و با کلاهکش سعی کرد موهایش را خشک کند. از حمام خارج شد. وقتی کلاهک را برداشت، دیدش باز شد. اما از دیدن صحنه روبه رویش، عصبی شد. اخم نکرد، داد نکشید، اما جوری پوزخند زد و لحنش را تمسخر آمیز کرد، طرف تا فیهاخالدانش بسوزد. +بهت یاد ندادن نباید بدون اجازه وارد اتاق کسی بشی؟! گلارا سعی کرد آرام باشد. توقع چنین حرکتی را هم داشت. اما نباید کم می‌آورد‌. _سلام! پوزخند روی صورتش غلیظ‌تر شد. این ترفندهای گلارا را از بَر بود. لباس های سیاه و سبزخاکی گلارا هم به خنده اش انداخته بود. +نمی ترسی سیبیل کلفتای اشرف از دستت ناراحت بشن؟! منظورم به این تیپی هست که زدی! سیاه و سبز و خاکی رنگ و... شروع کرد به خندیدن. خوب می‌دانست گلارا از توهین به زن‌ها و در واقع نوچه‌های مریم رجوی خوشش نمی‌آید. گلارا انگار کم کم داشت آرامش مصنوعیش را از دست می داد. این همه ضعف در او، بعید بود... _چه مشکلی با اونا داری؟ مگه لباس و رنگش چه ایرادی داره؟ با این حرف رسما قهقهه‌دش به هوا رفت. روی صندلی ولو شد و گفت: +نه خوشم اومد آفرین. می‌بینم بدجوری داری سوتی میدی. مگه همین تو و اون بابات به اضافه اون معشوقه یا در واقع زن بابات اسمش چی بود؟ آهان! جسیکا نبودین می‌گفتین حجاب چیه ملت چرا نمی‌ذاره مردم رنگ شاد و قرمز بپوشن. حالا چطور خودتون این ریختی شدین؟ حتی اون مریم و مسعود جونتون هم حجاب رو توی پادگان‌ها اجباری کردن. یعنی انقدر خشکین؟ انقدر بی روح و بی احساس؟ لرزش دست‌های گلارا را دید. نگاهش خبیث شد. دست گذاشته بود روی نقطه ضعف گلارا. گلارا هم خوب می‌دانست در مبارزه با دیاکو نمی‌تواند پیروز میدان باشد. جوری کیش و ماتش کرده بود که حد نداشت! الحق شاه شطرنج لقب خوبی برای او بود. نفس عمیقی کشید. می‌دانست دیاکو مثل مردهای دیگر نیست و راه دَر رویی به قلبش وجود ندارد. آن هم با وجود زن داشتن او. فقط در حیرت بود آن دختر به نظر خودش حاضر جواب، چطور دل سنگ دیاکو را آب کرده بود. _همین جوری راحت هستم. با این حرف میخ نگاهش را با تمسخر به مردمک چشم‌هایش کوبید. +خوبه افکار کلاغ طورت، روی ظاهرت هم تاثیر گذاشته... خنده مصنوعی کرد. کوبیدن نوع زندگیش به سرش توسط اطرافیان عادی شده بود. خیلی ها در لفافه تیکه‌های درشت بارش می‌کردند ولی او عین خیالش هم نبود. اما تیکه‌های دیاکو بدجور روح و روانش را هدف گرفته بود. _ظاهر و افکار باید یکی باشه دیگه! در ضمن کلاغ هم نه و پرستو... چرا دست از تمسخر بر نمی‌داری؟ دیاکو خنده‌ای کرد. پس خوب آتشش می‌زد. جلوی موهای اصلاح شده‌اش را در دست گرفت و آرام پیچاند. +تو یه احمق و عوضی به تمام معنایی! افکار و ظاهر باهم یکی باشن؟ اونم از آدمی مثل تو؟ مسخره است... فشاری را تحمل می‌کرد که حد نداشت! به زور لبخند زد. _آی آی دیاکو خان بی‌ادب شدی پسر! ابرویی بالا انداخت. +ادب؟! تو اصلا می‌دونی ادب چی هست؟ تو ادب بهت نمیاد. خودت رو خسته نکن... بعد هم نیشخندی زد. نیشخندش بدجوری گلارا را سوزاند. برای احتیاط و جلوگیری از تنش های دیگر خندید. هرچند عصبی. این را دیاکو فهمید و از ته دل به این حقارت می‌خندید. می‌خواست تیر آخرش را هم مستقیم به ذهن و قلب گلارا شلیک کند. بلند شد و مقابل کمدش ایستاد. وقتی لباس هایش را برداشت گفت: +می‌دونم الان خیلی آمپر سوزوندی واسه حرف زدن با من. انرژیت قابل تحسینه! اما از این به بعد سعی کن خوب تمرین کنی،بعد بیای اینجا واسه من نقش بازی کنی. در ضمن من زن دارم و در آینده بچه. پس... فقط کمی سرش را کج کرد و گفت: +گمشو بیرون! گلارا از این رفتار دیاکو شدیدا خشمگین شد. از اول هم آمدنش به اینجا اشتباه بود. می‌خواست به قول خودش فرصتی به دیاکو داده باشد. اما او همین شانس را هم سوزانده بود. عصبی پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: _تسویه حسابمون خیلی دیر نمیشه... این‌داستان‌ادامه‌دارد... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️