eitaa logo
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
467 دنبال‌کننده
146 عکس
25 ویدیو
27 فایل
♥️در واپسین‌لحظات‌عشق‌که‌امیدی‌نیست، من‌با‌چشمان‌تو‌دوباره‌عاشق‌شدم! ♥️#نویسنده_پرحاشیه ♥️#رمان #داستان #متن #تکست و ... ♥️تب 👈🏻 @m_haydarii ♥️ناشناس‌نظرتودرباره‌رمان‌بگو👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1341199 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب: ✍🏻شخص سوم(ایمان) 🕰ساعت ۲۲:۴۵ به وقت ایران به قدری عصبانی بود، می‌توانست فرمان را در دستش بشکند. برای بار صدم تمام رفتارهای سحر را زیرو رو کرد. تلفن‌های بی‌وقت و کوتاه، کنسل کردن بیرون رفتن‌ها، دمغ بودن و کلافگی، لبخندهای مصنوعی که از آنها متنفر بود. همه تک به تک یادش آمد. نمی‌دانست این رفتارهایش دقیقا چه معنی دارد. اما حالا از صبح او را تعقیب کرده بود، فهمید پای کسی در میان است. فقط خدا می‌دانست وقتی آن پسرک با سحر دست داد، چه آواری بر سرش فرود آمد. الان هم نزدیک نیم ساعت بود، به داخل کافی‌شاپ رفته و نیامده بودند. چند دقیقه دیگر گذشت،دید سحر و آن پسرک خوش و خندان از کافی شاپ خارج شدند. خون خونش را می‌خورد. فکش از فرط عصبانیت قفل شده بود. ماشینش پشت درختچه‌ای بود و در شب دید نداشت. از ماشین پیاده شد. اما وقتی خواست قدمی بردارد، در کسری از ثانیه دستی جلوی دهانش آمد و جفت دست‌هایش از پشت قفل شد. سعی کرد پایش را بالا بیاورد و ضربه ای بزند که فهمید طرف مقابل انگار مهارتش بیشتر است. چون فاصله فیزیکی را حفظ کرده بود. تقلای بیشتری کرد و او را روی کاپوت ماشین انداخت. کنارگوشش صدای آرام و مردانه‌ای شنید. _انقدر وول نخور.مرصادم! از شنیدن این جمله کاملا خشکش زد. مرصاد آرام او را سوار ماشین کرد. به محض نشستن در ماشین، این صدای مرصاد بود که از شوک و خشک‌زدگی خارجش کرد. _دیوونه شدی؟ می‌خواستی بری اونجا چی کار؟ نگاهش کشیده شد سمت کافی شاپ. مرصاد نگاهش را دید و پوزخندی زد. _می‌خواستی بری به اون پسره بگی ببخشید، تو نره غول کنار زن من چی کار می‌کنی؟! که بعد اونم بگه به تو چه و یه دعوای حسابی راه بیافته؟ سری تکان داد. _متاسفم واقعا. ایمان با این حرف انگار آتش گرفت. +خب میگی چی کار کنم؟ اون پسره الدنگ کیه که با سحر قرار می‌ذاره و تلفنی پچ‌پچ می‌کنه؟ به نظرت نباید اینو بفهمم؟ مرصاد نفس عمیقی کشید. _اره این هست.ولی همه اینا رو باید از راه درستش با سند و مدرک بفهمی. تازه توی یه زمان مناسب. ایمان از فرط عصبانیت به داشبورد ماشین کوبید. +چرا چرت و پرت میگی مرصاد؟! وقت چی زمان چی؟! تو می‌فهمی اصلا من تو چه حالیم؟ می‌فهمی کسی که از همه بیشتر دوستش داری جلوی چشمات داره ازت گرفته می‌شه، یعنی چی؟ می‌فهمی... با داد مرصاد ساکت شد. _بسه! با چشم‌های به خون نشسته نگاهی به ایمان کرد. _اره می‌فهمم. همه اینایی که گفتی رو من موبه مو، ذره به ذره، داره برام تداعی می‌شه و درکش می کنم. جهت اطلاعت منم حورام ازم گرفته شده. منم دیدم ازم گرفتنش. منم دیدم داره جلو چشمام از توهینی که بهش شده اشک می‌ریزه. ولی.‌.. مکثی کرد و از زیر دندان‌های کلید شده‌اش گفت: _ولی هیچ وقت شبیه این اَلواتا ، خیابون و مغازه‌ها رو چاله میدون ندیدم، بخوام برم دعوا! حالا تو هم به جای اولدورم اولدورم‌هات، یکم آروم باش ببینم باید چی‌کار کنیم. ایمان بی‌قرار دستی به لبش کشید. +اصلا تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مرصاد نگاهی به خیابان کرد. _خودت اینجا چی کار می‌کنی؟ با اخم و حرص گفت: +من اومدم ببینم این دختره چه گندی زده! تو چرا اومدی؟ مرصاد پوست لبش را کند. _منم اومدم نذارم تو گند بزنی. بعد با تاسف سری تکان داد. _وقتی عمه بهم گفت افتادی دنبال زنت و تعقیبش می‌کنی، می‌خواستم شاخ در بیارم. ایمان پوزخندی زد و صاف نشست. +اون دیگه چرا؟! اون الان باید خوشحال باشه پسرش سرش به سنگ خورده و زنش تو زرد از آب در اومد. مرصاد تیز نگاهش کرد. _اخه ابله! کدوم پدر و مادری از سرخوردگی بچشون خوشحال می‌شن؟! بعدشم تو خودت بخاطر کارای خودت داری مجازات می‌شی. ایمان کلافه و عصبی دستش را بالا آورد. +تو رو خدا شروع نکن.اصلا حوصله نصیحت ندارم. مرصاد جدی‌تر گفت: _اتفاقا الان تنها چیزی که به دردت می‌خوره نصیحته! گوشی موبایلش را در آورد و وارد فایل ها شد: _اون موقع که چشمت کور شده بود و گوشات کر، خیلی از نفهمیت سوءاستفاده کردن. انقدر برات دام و تله پهن کردن و اونا رو خوش رنگ و لعاب جلوه دادن، باورت شد . این بود اون رویاهای بزرگت؟ این بود اون حرف‌های متفکرانه و بزرگ منشانه روز عقدت؟! یادته روز عقد چقدر حاج‌رضا و عمه رو اذیت کردی؟ واقعا بخاطر چی؟ گوشی را در دستش داد و عکس‌ها را باز کرد. _بخاطر همچین آدمی؟! آدمی که معلوم نیست با کی می‌ره و با کی میاد؟ چشم‌هایش را ریز کرد. _اصلا تو می‌دونی گذشته این آدم چیه؟ پدر و مادر واقعیش کی هستن؟ یا کلی دروغ بارت کرده و وقتی جنابعالی تو خماری به سر می‌بردی تمام اسناد و مدرکی که مال حاج رضا بود و به نام تو، مال خودش کرده؟! ایمان ناباور نگاهش بین عکس‌ها و مرصاد در گردش بود. مرصاد مشتی به فرمان زد.