eitaa logo
چشمانم را بخوان⏤͟͟͞͞ ⃟❥
467 دنبال‌کننده
145 عکس
25 ویدیو
27 فایل
♥️در واپسین‌لحظات‌عشق‌که‌امیدی‌نیست، من‌با‌چشمان‌تو‌دوباره‌عاشق‌شدم! ♥️#نویسنده_پرحاشیه ♥️#رمان #داستان #متن #تکست و ... ♥️تب 👈🏻 @m_haydarii ♥️ناشناس‌نظرتودرباره‌رمان‌بگو👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1341199 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی ازت دوره و میپرسه حالت چطوره بهش بگو: خبر این است که دور از تو ز خود بی‌خبرم.. ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
به روز و شب مرا اندیشه توست... ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب 🍃ایمان🍃 «چند ساعت بعد» روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودم. از دور دیدم سحر دارد با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین می‌شود. به محض نشستنش درون ماشین، گفت: _میشه سریع یه زنگ به حورا بزنی؟ تعجب کردم. _مگه باهم نبودین؟! _چرا! چرا! ولی خب یه دفعه‌ای بلند شد رفت. هرچی هم صداش زدم جواب نداد. فکر کردم شاید بخواد تنها باشه، اما خب نگرانشم! پوفی کشیدم. فکر کنم نقشه‌مان خراب شد. سریع زنگی به گوشی‌اش زدم. _الو؟ نگران گفتم: _الو حورا کجایی؟ چرا یهو غیبت زد؟ از همان پشت تلفن هم می‌توانستم بفهمم حالش خوب نیست. صدایش غمگین بود. _اومدم یکم قدم بزنم.ببخشید... لحنم کمی نرم‌تر شد. _باشه ولی همه خونه منتظرن. میدونی اگه دیر بری،دایی جلال نگران می‌شه. خوب میدونی دیر رفتن کسی اونو یاد... مکث می‌کنم. گفتنش هنوز برایم سنگین است. _اونو یاد مرصاد می‌اندازه! پس خواهش می‌کنم زود برگرد. با این حرفم، بی‌هیچ حرفی تلفن تلفن را قطع کرد. می‌توانستم درکش کنم. او شدیدا به مرصاد وابسته بود و الحق مرصاد هم در برادری چیزی کم نداشت. با صدای سحر به خودم آمدم. _ایمان حالا چی کار کنیم؟ مگه قرار نبود پسرعموی حورا یا همون پسرداییت، اسمش چی بود؟ آهان امیرعلی! اون بیاد خونه دایی جلال اینا؟! از شنیدن حرفش یاد مهمانی امشب افتادم. امشب تولد حورا بود و فکر کنم خودش اصلا یادش نمی‌آمد. برای غافلگیر کردنش، قرار شد باهم نقشه‌ای بکشیم تا حورا از خانه خارج بشود و مادر و زن دایی برایش تولد بگیرند. صبح هم دایی جلال خبر داد قرار است امیرعلی به ایران بیاید . ولی گفته بود فعلا نمی‌خواهم حورا چیزی بفهمد تا شب خودم ببینمش. از آن جایی هم که من و سحر سه روز پیش عقد کردیم و حورا چیزی در این مورد نمی‌دانست. قرار شد به بهانه حرف زدن با سحر، حورا را از خانه دور کنیم. یاد امیرعلی افتادم! خنده دار بود ولی من تا به حال او را یک هم ندیده بودم. حتی دایی کمال راهم یک بار ندیده بودم. هرچه بوده عکس بوده و خاطرات بزرگترها... البته با اتفاقات افتاده همان بهتر دایی کمال را ندیدم. وگرنه نمی‌دانستم چطور می‌توانستیم با یک جاسوس آدم کُش روبه رو بشوم. وقتی خانه دایی جلال رسیدیم همه بودند. همگی سعی می‌کردند تولد به بهترین نحوممکن برگزار می‌شود. امیرعلی را هم دیدم. پسر خوش قیافه‌ای بود ولی اصلا چهره‌اش به آلمانی ها نمی‌خورد. کاملا چهره‌اش شرقی بود. شاید دو رگه محسوب می‌شد ولی خب چهره‌اش بیشتر به این سمت شبیه بود. برف شادی‌ها را برداشتیم که صدای در آمد. سریع لامپ‌ها را خاموش کردیم. امیرعلی رفت داخل اتاق. به او گفته بودیم تا کادویت را حورا باز نکرده از اتاق بیرون نیا. با باز شدن کادوی امیرعلی توسط حورا، امیرعلی آمد و صحنه سرایی شد. می‌توانستیم عشق را در چشمان هردویشان ببینیم. لبخند تلخی می‌زنم. من سه سال پیش با روح و شخصیت این دختر بازی کردم اما تاوانش را دادم. حالا خداوند عشقی را به دلش انداخته که مطمئن هستم امیرعلی خوب قدرش را می‌داند. ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷 ♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️ 💕 رمان زیبا گرداب 🌱حورا🌱 باز هم توی یک لیوان از همان شربت‌های معروف درست می‌کنم. خوب می‌دانم چقدر از این شربت‌ها دوست دارد. سینی را بر می‌دارم و لامپ آشپزخانه را خاموش می‌کنم. بعد از رفتن بقیه، عمو جلال و زن عمو ناهید هم خوابیدند. سمت اتاق قبلی مرصاد می‌روم. امشب قرار بود امیرعلی در آن جا استراحت کند تا فردا با کمک هامون خانه‌ای بیابد. وقتی وارد اتاق می‌شوم،می‌بینم زل زده است به عکس مرصاد و چهار زانو نشسته است. چهره‌اش غم‌ خاصی دارد. حالا وقتی خوب نگاه می‌کنم، می‌بینم امیرعلی چقدر از سه سال پیش پخته‌تر شده بود. چهره‌اش مردانه‌تر و اخلاق‌هایش بزرگ منشانه شده بود. سینی را روبه رویش می‌گذارم. با دیدن شربت، خنده بی‌صدایی می‌کند و چشم‌هایش می‌درخشند. ستاره بارانی می‌شوند. اما حرفی نمی‌زند. چون می‌داند چشم‌هایش گویای همه چیز است. گویای همه نوع حرف! همه نوع فکر! همه چیزِ همه چیز... وقتی شربتش تمام شد، لیوان را درون سینی گذاشت و گفت: _میشه وقتی اومدم خواستگاری، به جای چایی شربت بیاری؟ باور کن خوش مزه‌تره! از شنیدن جمله خواستگاری خنده‌ام می‌گیرد. انگار حسابی سختش شده بود وقتی عمو جلال گفت مجددا باید بیاید خواستگاری. البته حرف عمو جلال بی‌هدف هم نبود. می‌گفت امیرعلی در آلمان نتوانست خواستگاری کند. اینجا که می تواند! در هر شرایطی باید شأن دختر و خانواده‌اش حفظ بشود و به قول عمو جلال، عروس باید با عزت و احترام به خانه شوهرش برود. برای همین گفته بود امیرعلی باید حورا را رسما خواستگاری کند. حتی اگر بهم محرم باشید... من به مرد بودن امیرعلی اعتماد داشتم، اما از حرف عمو جلال هم کیلو کیلو قند در دلم آب شد. عمو داشت به جای پدرم، برایم پدری می‌کرد. این لطفش را هیچ وقت نمی‌توانم فراموش کنم. یاد سوال‌هایم افتادم! کمی سوالم را در ذهنم بالا و پایین کردم. بعد با آرامی گفتم: _امیرعلی می‌شه برام از این سه سال بگی؟ چه جور بود؟ چه جور گذشت؟ نفس عمیقی کشید. دستش را لای موهایش برد. _این سه سال راستش...سخت بود! خیلی سخت! اما مطمئن باش قطعا یه روزی برات تعریف می‌کنم. همه رو... فهمیدم الان دلش نمی‌خواهد راجع به این موضوع حرف بزنیم. البته حق هم داشت. یاد آوری سختی‌ها و رنج‌ها هر کسی را آزار می‌دهد. و ترجیح می‌دهد زمانی بازگو کند که جانی در بدن داشته باشد... از سرجایش بلند شد و قاب عکس مرصاد را برداشت. _حورا می‌دونستی چی می‌شه آدم‌ها شهید میشن؟ از شنیدن حرفش ابروهایم خود به خود بالا می‌روند. _خب سعی می‌کنند انسانیت رو حفظ کنند. دینشون هم درست و حسابی بهش پایبند هستند. مگه چطور؟ قاب عکس را سرجایش گذاشت و پلاک ذوالفقار را از گردنش باز کرد. از دیدن پلاک واقعا به وجد آمدم. خوب بود هنوز پلاک را داشت... نفسی کشید و گفت: _اینا هست. اما اصل اتفاق زمانی هست که اون ها از خودشون می‌گذرند. مثل یه گرداب می‌مونند و ازش نجات پیدا می‌کنند. ما اگه توی گرداب بیافتیم، بی‌هدف دست و پا می‌زنیم. تهش به جایی نمی‌رسیم هیچ،غرق میشیم. ولی اونا هنر نجات پیدا کردن از گرداب رو بلدن. نجات پیدا کردن از گرداب وجودشون! گرداب شخصیتشون! و نجات از هر چیزی که می‌تونه براشون مثل یه گرداب بمونه. حالا سوال اینجاست! گرداب وجود ما چیه؟ 🌸۱۶:۵۲🌸 ۲۷/۴/۱۴۰۰ نویسنده: زهرا بهرامی(قم) 🍃به پایان آمد این دفتر،حکایت هم چنان باقی است...🍃 ... هرشب ساعت 21 نویسنده: زهرا بهرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
raze-yek-senario-www.lovelyboy.blog.ir.pdf
12.91M
💌عنوان رمان : راز یک سناریو راز_‌یک_سناریو 👩🏻‍💻نویسنده : مریم موسیوند 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۷۲۹ 💬خلاصه : داستان رمان حوالی سه شخصیت می چرخد. گلی که بدون اینکه ازدواج کند و کاملا ناخواسته مادر می شود. بزرگمهر که به زن خودش علاقه دارد اما اکنون بچه ای در بطن زنی دیگر دارد. وحید که برای اولین بار عاشق دختری می شود که پس از مدتی متوجه می شود آن دختر از مرد دیگری باردار است. این سه نفر در تردیدها دست و پا می زنند. ماندن در این رابطه یا کنار کشیدن ... وقتی شخصیت ها سردرگم هستند ، رازی برملا می شود که زندگی آن ها را تحت تاثیر قرار می دهد ... رابطه این سه نفر با یکدیگر و تصمیماتی که برای آینده خودشان می گیرند داستان را می سازند ... ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل شهریار از زیبایی یارتون تعریف کنید که میگه : خم ابروی تو سر مشقِ کدام استاد است؟! که خرابات دلم در پیِ او آباد است 🌹🌼 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
حس خوب يعنی : هربار بيشتر از قبل حس کنی بودنش بهترين اتفاقِ زندگيته :) ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
اگه ازتون پرسید دوسم داری بهش بگو داشتم اتفاقای خوب زندگیمو میشمردم ولی وقتی به اسم تو رسیدم فهمیدم قبل از تو کلا زندگی نمیکردم... ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
رابطه ی لانگ دیستنس فقط اونجا که صائب تبریزی میگه : «انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...!» ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
hokm_worodat_ra_sader__mikonam_{novelman.ir}.pdf
1.22M
💌عنوان رمان : حکم ورودت را صادر میکنم حکم_ورودت_را_صادر_میکنم 👨🏻‍💻نویسنده : دانیال 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۱۲۲ 💬خلاصه : روایتگر داستان زندگی پسری دبیرستانی به اسم دانیال که تنها دارایی‌اش تنهاییست. در طول زندگی اتفاقاتی برای دانیال از جانب خودش می‌افتد و این باعث آزار و اذیت و درگیری‌های ذهنی برای او میشود ، از جمله صادر کردن حکم ورود موجوداتی از ذهنش به دنیای واقعی ... ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ویرانه دل ماست که با هر نگه دوست صدبار بنا گشت و دگر باره فرو ریخت... ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فدای خاکِ درِ دوست باد جانِ گرامی ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
" معتقدم که عشق یه چیزی شبیه به نمازِ . . . 🙃💕 •• ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
ما در نماز وقتی تکبیر رو میگیم و خداوند رو اراده میکنیم اگه سَرِمون به اطراف بره این نماز باطله . . . 🙂 من معتقدم در عشق هم قضیه همینه👌🏻🤍 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
عشق پنهان در نفرت.pdf
16.69M
💌عنوان ‌: عشق پنهان در نفرت عشق_پنهان_در_نفرت 👩🏻‍💻نویسنده : مهدیه 🎭ژانر : پلیسی 📖تعداد صفحات : ۷۵۸ 💬خلاصه : عسل تو بچگیش دزدیده میشه و به یه خانواده ای که بچه دار نمیشدن فروخته میشه. دخترمون میخواست یه روان پزشک بشه ولی با یه سری اتفاقات تبدیل یه پلیس حرفه ای میشه. تو یکی از ماموریتاش پسره داستانمون رو میبینه ولی... ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↶ جانِ دل میدانی... ﮼⑅ باتمام جان کسی را خواستن یعنی چه؟ ﮼⑅ چه چیزی میتواند تورا ازاو جدا کند؟ ﮼⑅ کدام مانع است که جانت را ازتو بگیرد؟ ﮼⑅ کدام مشکل بین تو وجانت حایل می‌شود؟ ﮼⑅ می دانی؟! ꜜ ↶ ‹توبه جانَـــم بَسته‌ای!🧡🍂 ִֶָ › ‌  ‌♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🂱 عشقِ من... ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی من کنارت هستم. ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی من و تو ، با هم. ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی نترس ، من با توأم. ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی نگران نباش،تو تنها نیستی. ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی نمی‌گذارم سقوط کنی. ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی نرو ، بمان. ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی دلت گرم باشد به بودنِ من . ִֶָ دست هایت را میگیرم : ִֶָ یعنی با هم بودن. ִֶָ پس دست هایت را میگیرم ؛ 🂱 دست هایم را بگیر👩🏻‍❤‍💋‍👨🏻 ❤️‍🩹🌿... ‌  ‌♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق شبیه به کبریت است.. آن کس که بزرگ باشد و عاقل با آن آتشی مهیا میکند و خود را گرم میکند.. وانکه کودک باشد و احمق با آن آتشی برپا میکند و خود را میسوزاند... 📚قانونهای نانوشته ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
18489497788607.pdf
1.93M
💌رمان تاوان عشق مشترک ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️