💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_یکم رمان زیبا گرداب:
☆شخص سوم☆
از کودکی تا همین روزها، منتظر شب بود تا در سکوت و تاریکیاش بتواند، همه چیز را فراموش کند.
و برود در دنیای دیگر...
تصاویر کودکیاش روشن و مبهم میشد.
و کابوسهای وحشتناک!
فریاد و ناله...
دستی به صورتش کشید و نیم خیز شد.
تمام تصاویر امشب با حرفهای قبل، جلوی چشمش آمد و در گوشش زنگ خورد.
فقط خدا میدانست لحظهای که آرنولد پیش حورا رفت، چقدر حرص خورد. اگر هامون نبود، قطعاً فَک پسر کله زرد را پایین میآورد.
تا یاد بگیرد نباید به حریم دیاکو نزدیک شود.
_اون وقت از کی تا حالا حورا شده حریم تو؟!
این صدای وجدان درونش بود.
خودش هم یک لحظه تعجب کرد. چرا انقدر حورا برایش مهم شده بود؟
حتی میخواست بخاطرش فک کسی را پایین بیاورد؟
شاید هم به خاطر غیرتش بود.
اری غیرت!
بالاخره مرد بود و غیرت داشت.
مثل پدرش و آن پسرک کله زرد، بی بن و ریشه نبود.
باز صد رحمت به سیب زمینی!
اینها از سیب زمینی هم بی ریشهتر هستند.
کلافه چنگی به موهایش زد.
نمیدانست این بازی تا کجا ادامه داشت و سرانجامش چه بود.
لحظهای چیزی مثل برق از ذهنش گذشت.
اگر هوبرت و دم و دستگاهش میفهمیدند که او دیاکو نیست.
دیاکو در واقع همان امیرعلی است، چه کاری میکردند؟
تلاش برای ریختن خونش که حتمی بود.
اما حورا!
حورا چه میشد؟
آن دخترک بیچاره هنوز نمیدانست در چنگ چه زالو صفتانی گیر افتاده است.
خلاصیش از اینجا، به آسانی نیست.
او را باید چه کار میکرد؟
حالا توانسته بود تا یک ماه از نزدیک مراقبش باشد.
بعد از آن چه؟!
حرفهای هوبرت و آدال یادش افتاد.
امشب در مهمانی، آدال به هوبرت گفته بود آرنولد از حورا خوشش آمده است. این پیشنهاد یعنی موفقیت هوبرت و بدبختی حورا....
خوب میدانست قطعا تا چند شب آینده، آدال او را رسما برای آرنولد خواستگاری میکند.
اما اگر این اتفاق میافتاد، جان حورا به خطر میافتاد و اگر هم حورا رد میکرد، از پیش بیشتر جانش در خطر بود.
نگاهی به ساعت کرد.
ساعت از سه و نیم هم گذشته بود. خوشبختانه مهمانان تا قبل از دوازده رفته بودند.
به قولاً میترسیدند با دیر خوابیدن، ایمنی بدنشان کاهش یابد و قوم برگزیده مسخرهشان محدود بشود.
پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد.
باید راهی پیدا میکرد.
باید هر طور شده از حورا و آن فرمول محافظت میکرد.
پشت پنجره ایستاد
ناگهان نور کمی را زیر آلاچیق دید.
تیزتر نگاه کرد.
جز سایهای سیاهرنگ چیز دیگری معلوم نبود.
متعجب کاپشنش را برداشت و از اتاق خارج شد.
یعنی این وقت شب چه کسی غیر از خودش بیدار بود؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_دوم رمان زیبا گرداب:
💟حورا💟
زیر آلاچیق حیاط مینشینم.
وقتی یادم میآید عموکمال بعد از رفتن مهمانها چه گفت، تمام تنم میلرزد!
حالا فهمیدهام دلیل خوش رفتاریهای این مدتش چه بوده.
خوش رفتار و مهربان بود تا به هدفش برسد.
حدس میزدم چرا انقدر از پیشنهاد آن مرد شکم گنده خوشحال شد.
آن مردک شکم گنده در کمال وقاحت و خنده من را برای پسرش میخواست.
پوزخندی میزنم.
حتما فکر کرده من تسلیم خواسته هوس آلود و شیطانی آنها میشوم.
من خوب خبر داشتم آن مردک شکم گنده که آدال صدایش می زدند، یکی از کله گندههای سازمان موساد اسرائیل است و با این کار میخواهند روابط بیشتر شود. من هم بشوم یکی از پرستوهایشان و جاسوسی کشورم را بکنم.
اما کور خواندهاند.
من تسلیم نمیشوم و حتی لحظهای به ازدواج با آن پسره لوس و پررو، فکر نمیکنم.
یک لحظه یاد دیاکو افتادم و مشروب نوشیدنش .
از حرص تمام بدنم میلرزید.
من را باش بخاطرچه کسی، خودم را در دل خطر انداخته بودم.
در کمال وقاحت لم داده بود و مشروب میخورد.
آن وقت به من بیچاره که حتی به آرنولد محل هم ندادم،چپ چپ نگاه میکرد.
یک لحظه اصلا حواسم نبود فکرم را دارم بلند بلند میگویم.
شروع کردم به بد و بیراه گفتن به دیاکو.
+پسره پررو! لوس! بیخاصیت! همون حقت بود نمیومدم اینجا.تا همه چی بیافته گردنت و حالت جا بیاد.
حالا واسه من مشروب میخوری و کیف عالمو میکنی؟!
سرم را تکان دادم.
+حیف!حیف!
چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
اما وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم دیاکو دارد با چهرهای متعجب نگاهم میکند.
_نصفه شبی خوابنما شدی اومدی اینجا و داری معلوم نیست به کی فحش میدی؟
فکر میکردم وقتی ببینمش بخواهم نخ نخ موهایش را بیاورم پایین.
اما در کمال ناباوری آرام شدم.
حتی جیکمم در نیامد.
وقتی سکوتم را دید، یکتای ابرویش را بالا برد.
_چرا ماتت برده دختر؟! یه چیزی بگو.
سعی کردم قفل زبانم را بشکنم.
آرام گفتم:
+حالم خوبه.خوابنما هم نشدم.
سرش را تکان داد و پشت میز آلاچیق، روی صندلی نشست.
_نه خوشبختانه هنوز زبونت کار میکنه.
نگفتی حالا داشتی به کی بد و بیراه میگفتی؟
پوفی کشیدم.
+به یه آدم که کاراش بدجور اذیتم می کنه.
این دفعه جفت ابروهایش بالا پرید.
_مگه چی کار میکنه؟
نگاهم را به درختان حیاط دادم.
+مشروب میخوره اونم با ولع! منم از مشروب متنفرم. از آدمی هم که مشروب میخوره حالم بهم میخوره.
پایش را روی آن یکی پایش انداخت.
_خب مطمئن شدم اگه تو این عمارته، حداقل من نیستم.
چون من مشروب نمیخورم.
توهم حالا خیلی ذهنت رو درگیر نکن.
با این حرفش، جوری گردنم چرخید، یک لحظه احساس کردم مهرههایش جابه جا شد.
+تو مشروب نمیخوری؟
خیلی خونسرد سرش را تکان داد.
_نه! مگه مرض دارم الکی مغزخودمو تعطیل کنم.
چشمهایم از این، گردتر نمیشد.
_پس حتما اون من بودم با خیال راحت نشسته بود و قلوپ قلوپ مشروب میفرستادم توی اون معده بدبخت!
نگو مشروب نبوده.
خودم دیدم قرمزه.
چند ثانیه در سکوت نگاهم کرد.
بعد جوری زد زیر خنده، انگار دارد فیلمهای طنز چارلی چاپلین را میبیند.
_دخترجون مگه هر نوشیدن قرمز، یعنی مشروب؟!
اون نوشیدنی فقط یه نوشیدنی ساده است. مخصوص منه!
اینو هانا هم میدونه.
فکر میکردم بهت گفته.
چشمهایم اینبار از تعجب گرد شد.
اما حرفش انگار آب سردی بود روی آتش درونم.
خداراشکر آن نوشیدنی مشروب نبود.
در دلم خیلی ذوق میکردم.
اما خب نباید خیلی هیجاناتم را بروز میدادم.
+آها خیلی هم خوب. البته خیلی هم به من ربط نداره. پس فکر نکن بخاطر تو ناراحت شدم.من فقط...
دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
رسما سوتی داده بودم!
با زبان بیزبانی گفتم بخاطر او ناراحت و عصبی بودم.
نگاهش کردم.
معلوم بود دارد خندهاش را به زور نگه میدارد.
ماندن را جایز ندانستم.
آمدم از روی صندلی بلند بشوم، پایم به پایه میز گیرکرد و نزدیک بود زمین بخورم.
البته محتویات میز صفحه شطرنج بود و مهره هایش، همه پخش زمین شد.
هووفــــ....
ای داد!
آخر چرا من باید انقدر جلوی او سوتی میدادم؟
_صبرکن حورا.
ایستادم که خودش خم شد.
مهرهها را جمع کرد و روی میز گذاشت.
من هم همانطور ایستاده بودم.
نگاهم کرد.
لبخندی خبیثانه زد
عجیب شیطنت داشت.
_شطرنج بلدی؟
#ادامهدارد...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_سوم رمان زیبا گرداب:
_شطرنج بلدی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
صندلی را عقب برد و نشست پشت میز.
_شطرنج یه بازی دو نفره است
هربازیکن، یه گروه مهره به رنگ سفید یا سیاه داره.
من هم متقابلا روی صندلی مینشینم.
سربازها را میچیند.
_وقتی مهره ها چیده شدن، بازیکن سفید حرکت اول رو انجام میده. بعد بازیکن سیاه.
به ترتیب بازی رو ادامه میدن.
مهرههایی که نامشان را نمیدانم، در ستون a و h نوشته شده است میگذارد.
_هرگروه ۱۶تا مهره داره.۸تا سرباز، ۲تا رخ، ۲تا اسب، ۲تافیل، یک وزیر و...یک شاه!
شاه را با غرور میگوید.
مهره وزیر را هم در صفحه میگذارد.
_به مهره سرباز، اسب و فیل، مهرههای سبک یا کم ارزش. به مهرههای شاه و وزیر و رخها، سنگین یا با ارزش میگن.
شاهسفید را بر میدارد و روبه شاه سیاه میگذارد.
_کیش وقتیه که مهره حریف با قرار گرفتن در راستای شاه تو، اونو تهدید میکنه، اما...
چشمکی به شاه سفیدش میزند.
_مات یعنی شاه کیش میشه و راه فرار نداره.
بعد در یک چشم برهم زدن، شاه سیاه روبه روی مرا بیرون انداخت.
پوزخندی زد.
_اره حورا خانم. من اگه تو این عمارت کیش هم بشم،البته تو خواب باید ببینن، مات نمیشم
اینو مطمئن باش.
سرش را نزدیکتر آورد.
با صدای آرامی پچ زد.
_مراقب باش. هوبرت یا همون عموکمال کیش و ماتت نکنه.
اینجا برلین! نه خونه خاله...
چشمهایم را با حالت انزجار بستم.
نمیدانستم این کابوس کی تمام میشود.
کمال قطعا برای اهداف خودش هم بود، سعی میکرد فعلا به من آسیبی نرسد.
اما...
میدانستم به وقتش نقشهاش را میخواهد عملی کند.
عملی میکند تا به قول خودش تصویه حساب کند.
وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم دیاکو وارد عمارت شد و در راهم بست.
پوفی کشیدم.
از حرف زدنش معلوم بود میداند چه خطر بزرگی از سوی پدرش در راه است.
خطری که شاید به قیمت جان خیلیها تمام بشود.
من هم از روی صندلی بلند شدم.
برای بار هزارم حرفهای عموکمال را در ذهنم مرور کردم.
هربار هم به یک نتیجه میرسیدم.
خبیث تر از خودش، وجود ندارد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_چهارم رمان زیبا گرداب:🌙
🌱هامون🌱
ماگها را پر میکنم و روی میز میگذارم.
دلم نمیآید آن چهره معصوم از خستگی غرقِ خواب را بیدار کنم.
اما چه کنم.
دست آخر دل را به دریا زدم و به سمتش رفتم. آرام روی مبل خوابیده بود.
تره موهایش را از روی پیشانیش، کنار میزنم.
اول کمی تکان میخورد.
اما باز بیحرکت میشود و این صدای نفسهایش است که به گوشم میخورد.
دوباره نگاهی به او می کنم. ترجیح میدهم گزارشش را تا جایی که میدانم و برایم تعریف کرده است، خودم بنویسم.بگذارم حداقل یک ساعت بیشتر بخوابد.
به دلیل مسائل امنیتی، همه گزارشها شاید به سه خط نمیرسید.
پشت میز مینشینم و رابط را به سیستم اصلی وصل میکنم.
آمدم گزارش را تایپ کنم، یکدفعه با صدای برخورد چیزی، از جا پریدم.
سرم را برگرداندم و دیدم پشت سرم ایستاده و میخندد.
_عه!عه! از تو بعیده.آخه گزارش دزدی هم داریم؟
از دیدنش خیالم راحت میشود.
کاملا خونسرد پشت میز مینشینم و رابط را قطع میکنم.
+دزدی رو نه نداریم. اما لطف رو چرا! ولی وقتی خریدار نداشته باشه، کلا بی خیال میشیم.
لبم را کج میکنم.
دست به سینه نگاهم میکند.
_از کی تا حالا شما انقدر مهربون شدی و بیدلیل لطف میکنی؟
لبهایش رد لبخند دارند و از چشمهایش شیطنت میبارد.
اینبار روبه رویش میایستم.
یک دستم را به میز تکیه میدهم .
با دست آزادم، روی بینیاش می زنم.
+ازوقتی که دلم نیومد یه دختر رو وقتی با ناز خوابیده، بیدار کنم.
مشکلیه؟
شیرین میخندد.
_نه چه مشکلی! خدا بده از این لطف و مهربونیها.
بعد یکی از ماگها را از روی میز برمیدارد و مقابلم میگیرد.
_حاصل دست رنج خودت رو بنوش عزیزم.
ماگ را از دستش میگیرم.
پشت لبتاپش مینشیند.
_راستی هنوز معلوم نشد با این پسره آرنولد چیکار کنیم؟
با یاد آوری آن پسرک عوضی، خود به خود اخم میان ابروهایم مینشیند.
_ریختن پَته این پسره کار سختی نیست!
ولی خب اصل کارمون اینکه یه راه حلی پیدا کنیم، هم هوبرت آرنولد رو کنار بزنه. هم جون حورا خانم در امان بمونه.
سرش را تکان داد.
_طفلک حورا تو دام این صهیونهای پست فطرت افتاده.
نفس عمیقی میکشم و پشت میز مینشینم.
+اره اما درست میشه.
فقط...مواظب باش.حورا خانم فعلا نفهمه تو فارسی بلدی.
بزار به همون روال نقشه خودش فارسی رو یادت بده.
در مورد آرنولد و آدال هم هر خبری شد، سعی کن سریع بهم خبر برسونی.
لبخندی زد.
_باشه حتما.خیالت راحت باشه.
دستش را به سمت وَاَنْ یَکٰادْ درون گردنش میبرد.
_تا وقتی صاحب این آیه هوامو داره، میدونم از پسش برمیام.
لبخندی میزنم و دستم را روی دستش میگذارم.
او برای من همه چیز است. همه چیز...
نمیدانم در چشمانم عشق را دید یا چیز دیگری که لبخند مهربانی زد و با دست دیگرش، دستم را گرفت.
_راستش اولین باری که از خدا برام تعریف کردی رو نمیتونم فراموش کنم.
انقدر مهرش به دلم افتاد، فکر نمیکردم بتونم به غیر از اون مهر کسی رو داشته باشم.
اما بعد از اتفاقاتی که برامون افتاد و من مسلمون شدم، فهمیدم برای رسیدن به عشق آسمانی، نیاز به یه عشق زمینی هم هست،تا بال پروازت بشه و تو رو به اون بالایی برسونه.
در واقع همون موقع درک درستی از ازدواج پیدا کردم
فهمیدم چرا اسلام انقدر به ازدواج تاکید کرده.
سرش را کج کرد.
_همون موقع هم بود فهمیدم عشق زمینی و بال و پر من، همین پسر فداکار ایرانی هست. تو همون نگاه اول فهمیدم مثل پسرای بیروح و بیریشه اینجا نیست.
روح داره! اصل و نصب داره.و از همه مهمتر...
مکثی کرد و آرام و شمرده گفت:
_دوست داشتنش یعنی همه چی!
از شنیدن حرفهایش انگار دوباره عاشق شده بودم.
عاشق همان دختر خدمتکار که برخلاف خدمتکار بودنش،هوش و زکاوت بالایی داشت.
هم هوش و زکاوت داشت و هم دلی نترس!
شجاعتش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دوباره مرور میکنم خاطرات منجر به ازدواجمان را...
ازدواج من و هانا...
خاطراتی هم شیرین و هم تلخ و سخت!
شاید ما به دلیل شغلمان بعد ازدواج، نتوانستیم مثل دختر و پسرهای دیگر جشن مفصلی بگیریم.بعدش دوتایی برویم ماه عسل.
یا حتی ازدواجمان انقدر غریبانه و مخفیانه باشد.حتی روزی هم فکرش را نمی کردیم.
اما عشق میان ما، باعث میشد تا تمام این لحظات برایمان شیرین باشد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_پنجم رمان زیبا گرداب:🌙
🎬قسمت: ۴۵ 🎬
💎حورا💎
✍🏻سه روز بعد...
تقریبا سه روز از آن شب نفرت برانگیز میگذشت که با پیشنهاد عموکمال، همگی شوکه شدیم.
البته منظورم از همگی خودم و دیاکو بودیم.
عموکمال پیشنهاد داده بود چون جناب آدال او را برای یک روز تفریح به کوه های برفی جهت اسکی دعوت کرده است،رسم ادب و احترام این است من و دیاکو هم حتما برویم.
اولش حدس میزدم دیاکو قبول نکند.
چون هانا برایم تعریف کرده بود او شدیدا از آرنولد آدال، پسر آدالخان بدش میآید. اصلا او را آدم حساب نمیکند و جایی که او هست نمیرود.
اما در کمال ناباوری دیدم با وجود تعجبش، راحت پیشنهاد را پذیرفت.
من هم تا آمدم مخالفتی بکنم و یا بهانهای برای نرفتن بیاورم، دیاکو به حرف آمد و جوری از طرف من حرف زد و تایید کرد، انگار من کشته مرده تفریح و اسکی رفتن با آن مردک شکم گنده و پسر لوسش هستم.
این رفتارش بدجور حالم را گرفت.
وقتی داشت از پلهها بالا میرفت تا استراحت کند، پشت سرش رفتم.
+میشه بپرسم چرا از طرف من پیشنهاد عموکمال رو قبول کردی؟ جوری وانمود کردی انگار من اسکی رفتن با اون دوتا آدم چندش رو به یه روز نوشتن تمام وقت پایان نامهام ترجیح میدم؟
با شنیدن حرفم، یک دستش را داخل جیبش فرو برد و لبش را کج کرد.
_یعنی تو از بیرون رفتن با اون آرنولد کله زرد...
دستش را بالا آورد و سرش را با حالت مسخرهای تکان داد.
_نه! نه! ببخشید.درواقع همون شاهزاده آرنولدخان خوشت نمیاد؟ آخه یه جوری تو مهمونی باهاش گرم گرفتی و صحبت کردی، فکر کردم حتما از شنیدن این پیشنهاد، ذوق میکنی.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
_من توی مهمونی با اون پسره گرم گرفتم؟
من اونو میبینم احساس میکنم یه سیب زمینی بیرگ و ریشه داره جلوم حرف میزنه.
بعد باهاش گرم بگیرم؟
تازه خوبه من اصلا تحویلش نگرفتم و دست آخر اون دوستت هامون شرش رو از سرم کند.
با شنیدن حرفم، احساس کردم برقی در چشمانش زد.
اما دلیلش را اصلا نمیفهمیدم و نمیخواستم بفهمم.
پرسشی نگاهش کردم.
یک پله پایین برگشت و آرام با لبخند مرموزی گفت:
_واقعا؟! خب حالا که هم من و هم تو از تفریح رفتن با اون دوتا مزخرف بدمون میاد، چطوره یه جوری بپیچونیمشون و حسابی ضایعشون کنیم؟
پایهای؟!
پوست لبم خشک شدهام را با زبانتر کردم.
خودم هم بدم نمیآمد کمی این سست عنصرهای ملعون را اذیت کنم.
برای همین با صدایی پر از هیجان موج گفتم:
+هستم.فقط چی کار میخوای بکنی؟
چشمکی زد.
_نگران نباش. فقط فردا هرچی من گفتم انجام بده.
یه کاری میکنم قشنگ ضایع بشن.
بعد هم از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
من هم وارد اتاقم شدم تا بتوانم ادامه پایان نامهام را بنویسم.
ولی تماما ذهنم درگیر کار نقشه دیاکو بود.
یاد حرفش که میگفت تو از آن شاهزاده آرنولدخان خوشت میآید، افتادم.
پس دلیل آن نگاه خشمگینش در مهمانی همین بود.
تکخنده بیصدایی کردم و شانهای بالا انداختم.
هر دو ما آن شب دچار سوءتفاهم بدی شده بودیم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_ششم رمان زیبا گرداب:
دکمههای پالتوام را بستم و شال گردنم را دور گردنم انداختم.
شالم را مرتب کردم.برای آخرین بار به خودم نگاهی انداختم.
این بار به گفته مرصاد چادر نپوشیدم.
چون باعث حساسیت میشد و حتی بیشتر جلب توجه میکرد.
یک لحظه یاد حرف دیروز دیاکو افتادم.
نمیدانم چه نقشهای در سر دارد.
اما خب هیجانش به همین بود.
به اینکه خودم هم نمیدانستم دقیقا چطور باید آدالخان و آن پسرش آرنولد را ضایع کنیم.
لبخندی میزنم و از اتاق خارج میشوم.
دقیقا همان لحظه خروج من، دیاکو هم از اتاقش خارج شد.
با این اتفاق خنده بیصدایی کرد. من هم به لبخندی اکتفا کردم.
سوئیچش را بالا انداخت و آن را در هوا قاپید.
چشمکی زد و آرام گفت:
_بریم واسه ضایع کردن.
اینبار واقعا خندهام گرفته بود.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خندهام خفه بشود.
بعد از چند ثانیه از پلهها پایین آمدم.
به گفته یکی از خدمتکارها وارد پارکینگ شدم. تا همراه دیاکو و عموکمال حرکت کنیم.
عموکمال با دیدنم لبخندی زد.
_اوه! دختر زیبایما،امروز حسابی زیباتر شده.مطمئنم آرنولدم حسابی ذوق میکنه.
از شنیدن این حرف به قدری حالم بد شد، احساس کردم تمام محتویات معدهام در حال جوشیدن است.
دیاکو اخم ریزی کرد.
_اگه مشکلی نیست، من و حورا باهم بیایم.
عموکمال خندهای کرد و به بازوی دیاکو زد.
_حتما پسرم.
بعد روبه من نگاهی کرد.
_خوشحالم بهم نزدیک شدین.
با این حرفش، لبخندی اجباری زدم و پشت سر دیاکو سوار ماشینش شدم.
اولش کمی معذب بودم. اما بعد با رفتار دیاکو کمکم این حجم از معذب بودنم فروکش کرد.
سعی کردم همانطور که با ایمان برخورد میکردم، با او برخورد کنم.
آه راستی ایمان!
خیلی وقت بود دیگر خبری از او نداشتم.
نمیدانستم به خواستگاری سحر رفته یا نه...
با صدای ضبط ماشین به خودم آمدم.
لحظه ای از شنیدن صدای خواننده، خندهام گرفت:
_(زبان آلمانی)
هرچه بیشتر از آهنگ پخش می شد،بیشتر خنده ام می گرفت.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
او هم خندهاش گرفت.
_می تونم حدس بزنم برای چی خندهات گرفته. ولی باور کن اینا بخاطر خودشیفتگی نیست.من آهنگام رو انقدر گوش میدم تا بتونم دقیق بفهمم کجا باید دفعه بعدی روش کار کنم.
سعی کردم دیگر نخندم.
اما خب سخت بود و به لبخند رسیدم.
+خب پس دلیل قانع کنندهای وجود داره.
یکی از خیابان ها را دور زد.
_اره وگرنه انقدر خودشیفته نیستم.
سری تکان دادم.
+خب حالا نقشه ضایع کردن چیه؟!
دوباره لبخندش رنگ شیطنت گرفت.
_بزار به اون نقطه برسیم.خودت میفهمی.
بعد از چند دقیقه، کمکم ماشین عموکمال از دیدمان محو شد.
پس یعنی میخواست آنها را قال بگذارد؟
اوه!خوب میدانستم عموکمال از معطل شدن بیزار است.
با این فکر لبخند محوی روی صورتم آمد.
نگاهی به خیابانها کردم.
با صدای دیاکو به خودم آمدم.
_فقط حورا امکان داره امروز چند جا بریم. مشکلی نداری؟
شانه.ای بالا انداختم.
+نه مشکلی نداره.
بعد با ته خندهای گفتم:
+تازه با این شاهکار قال گذاشتن عموکمال، قطعا من نمیتونم تنها برگردم عمارت.
پوزخندی زد. نمیدانم از تمسخر بود یا تلخی!
_خوبه...
شاید حدود نیم ساعت بود دیاکو فقط رانندگی میکرد.
بدون هیچ حرفی.
وقتی چند ثانیه گذشت، بالاخره پایین تپهای توقف کرد.
_خب از اینجا به بعد دیگه باید بدون ماشین بریم.
بعد هم از ماشین پیاده شد.
من هم پیاده شدم.
شال گردنش را در آورد و روبه من گفت:
_میشه اگه خیلی سردت نیست،چند دقیقه شال گردنت رو در بیاری؟
ابرویی بالا انداختم.
دلیل کارهایش را نمیدانستم،اما ترجیح دادم حرفش را قبول کنم.
شال گردنم را در آوردم. لبخند محوی زد.
_خب حالا باهاش چشمهات رو محکم ببند.جوری که چیزی نبینی.
اینبار جفت ابروهایم بالا پرید و با تک خندهای گفتم:
+چرا چشمهام رو ببندم؟
لبخندش پررنگتر شد و پر شال گردنش را سمت من گرفت.
_برای جایی که میخوام نشونت بدم، لازمه اول چشمهات بسته باشه. از اونجایی که تو دین شما من نمیتونم دستت رو بگیرم، پر این شال رو بگیر.
منم اون طرفش رو میگیرم و کمکت میکنم راه بری.
هم از کارش هیجان زده شدم و هم خوشحال بابت اینکه به اعتقاداتم احترام میگذاشت.
لبخندی زدم و کاری را که گفت،انجام دادم.
آرام آرام قدم برمیداشتم تا یک وقت زمین نخورم.
احساس کردم از تپه بالا می رویم.
اما نمیدانم چرا انقدر راهش به نظرم طولانی میرسید.
دیگر به نفس نفس افتاده بودم.
+دیاکو...چقدر...مونده...برسیم؟
اما انگار او هیچ خستگی نداشت،خندهای کرد:
_یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم. غر نزن!
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_هفتم رمان زیبا گرداب:
+اینجا...اینجا فوق العاده است!
دستش را درون جیب کاپشنش کرد.
_اینجا تنها جایی که منو آروم میکنه.
پناهگاه روزای خوب و بدم.
پناهگاه روزهای...
حرفش را نیمه کاره رها کرد
اخم ریزی میان ابروهایش آمد.
اما بعد با لبخند تلخی گفت:
_من عاشق اینجام.
نگاهی پر از ذوق به روبهرویم کردم.
رودخانهای میان انبوهی از درختان بود. برف زیبایی آن را پوشش داده بود.
پشتش هم پر بود از تپه و کوههای کوچک و بزرگ.
+حق داری عاشق همچین جایی بشی.
لبخندی زد به تلخی قهوه صد درصد!
آن قدر تلخ، زیبایی این مکان را از یادم برد و تمام ذهنم پر شد از ناراحتی او...
نمیدانستم دلیل ناراحتیاش را بپرسم یا نه؟
همینطور با خودم در جدال دست و پا میزدم. نفس عمیقی کشید و نگاهش را محکم در چشمانم کوبید.
_برام حرف بزن! فقط میخوام حرفاتو بشنوم.
سکوت نکن!
خواهش میکنم یه امروز و فقط برام بگو.از هرچی که دوست داری و عشقت میکشه بگو. فقط بگو...
مستاصل نگاهم را بالا آوردم.
+چی بگم آخه؟ از کجا بگم؟ درمورد چه موضوعی؟
کلافه چنگی به موهایش زد.
_نمیدونم! اصلا نمیدونم.فقط سکوت نکن. هرچی میخوای بگو.
بعد چند قدم راه رفت و برگشت سمت من.
_ببین گیریم حرفای تو درسته و خدا هست.
اینکه من هم دارم فکر میکنم باید در برابر هرچی واکنش بده، خدا رو تا حد واکنشهای انسانی تنزل میده .اما سوال اینجاست خب چرا حالا دیده نمیشه؟
چرا نمیشه درکش کرد؟
چرا یه جوریه با هیچ فرمول فیزیکی و شیمی قابل اثبات نیست؟
لبخندی میزنم.
اما من هم شبیه او لبخندهایم تلخ شده است.
نمیدانم چرا برایم شده اندازه یک پسربچه تخس چهار_پنج ساله که برای رسیدن به خواسته اش، هر ریسمان ممکن یا غیرممکنی چنگ میزند.
+اولا پنهان بودن ذات مقدس خدا به این معنی نیست که با اراده خودش پوشیده شده باشه.
معنیش اینکه ذات مقدس خدا لطیفتر و بلند مرتبهتر از اون هست تا عقل بتونه اون رو درک کنه.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به همان رودخانه یخزده دادم.
+نمیدونم قبلا شنیده بودی یا نه! خیلیها قبلا میگفتن خورشید اندازه زمین هست.
بعد دوباره بعضیها می گفتن کوچکتر از زمین هست.
خیلی از ریاضیدانها هم میگفتن صد و هفتاد برابر زمین هست.
خب واضحه این اختلاف نظرها درباره خورشید،بخاطر اینکه اونا هیچ کدومشون به حقیقت درست خورشید دست پیدا نکردن. از روی حدس خودشون صحبت میکنن.
حالا با این اوضاع به نظرتون میشه خدایی رو بفهمند که حسی نیست. عقل و گمان هم به آستانه عزت و بزرگی اش راه نداره؟
دقیق نگاهم کرد و بعد نگاهش را به روبه رو دوخت.
چند ثانیه سکوت کرد.
با صدای دو رگهای گفت:
_خب همین خدا رو چه کسی به وجود آورده؟
از شنیدن حرفش، با چشمهای گردشده خنده آرامی میکنم.
+خب بازم به همین حرفم برمیگردیم.
خدا یک شعور و حقیقت تعریف نشدنیه.
بخاطر عظمت بیانتهاش...
تو وسعت این کیهان رو نمیتونی با ظرف محدود فکر خودت اندازه بگیری.
میگی بینهایت و خیال خودت رو راحت میکنی.
اون وقت خدای آفریننده بینهایت رو میخوای بتونی از همه چیزش سر دربیاری و تصورش کنی؟
تمام جذابیت خدا به لایزال بودنشه!
وگرنه یکی میشد مثل من و تو...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_هشتم رمان زیبا گرداب:
سکوت کرد.
انگار دیگر کمکم داشت قانع میشد.
البته از این شاخه به آن شاخه پریدنش هم نشان از ذهن مشوش و پراکندهاش بود.
همین پراکندگیهایش هم باعث میشد این گونه بهم بریزد.
چند قدم نزدیکم آمد.
دقیقا روبه رویم ایستاد.
نگاهم خورد به مردمک چشمانش.
عجیب بیقرار بودند و میلرزیدند.
با همان صدای دورگه خشدارش گفت:
_یادته قبلا میگفتی مرگ یعنی سوت پایان مسابقه اختیار؟
پس خداهم یه جایی کم میاره.
دوباره از این شاخه به آن شاخه پرید.
اما الان نمیتوانستم هرجوابی بدهم.
حالش بد بود و نمیخواستم حالش را خرابتر کنم.
حرفم را چندبار بالا و پایین کردم و در آخر دل را به دریا زدم.
+خدا کم میاره یا بشر مغرور؟ توقع نداری هرچی بشر از اول خلقت بوده همین جوری توی دنیا بمونه؟
جفت ابروهایش بالا میپرند:
_خب مگه این دنیا چه مشکلی داره؟
با نوکپایم روی برف زمین خطهای فرضی میکشم.
+این دنیا اگرچه برای خیلیها بزرگه، اما در اصل کوچیکه! محدوده.
خودت هم تا الان میگفتی باید برای لذت داشتن، محدودیتها رو برداریم.
هرکاری دلمون خواست انجام بدیم.
از این روش پشیمون نشدی؟
لبخندی میزنم و نگاهم را به کوههای پوشیده از برف میدهم.
+خدا رو قبول نمیکنین، چون فکر میکنید محدودتون میکنه و خوشی رو ازتون میگیره.
چیزهایی که ما اسمش رو لذت گذاشتیم، لذت نیست و هوسه!
خوی حیوانی داره.چون لذت تمومی نداره.دلزدگی نداره. با روح آدم جوره.
ولی هوس این شکلی نیست.
وقتی تموم بشه،تنهایی و دربهدری میاره.
باز نگاهم میکند.
اما اینبار نگاهش رنگ پشیمانی دارد.
مردمک چشمهایش لرزانتر از چند ثانیه قبل شده است. رگههای خونی چشمانش را پر کرده .
چه کسی فکر میکرد دیاکو مغرور و بیخیال به این روز بیافتد؟
قطعا هیچکس...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_نهم رمان زیبا گرداب:
قطعا هیچکس...
بعد از چند دقیقه با رد لبخند روی صورتش، سوار ماشین شدیم.
وقتی به ساعت ماشین نگاه کردم، ازتعجب چشمهایم اندازه کاسه شده بود.
دیاکو انگار حالت صورتم را دیده بود، با تک خندهای گفت:
_چرا این شکلی شدی؟!
با همان تعجب گفتم:
+اخه حدسشم نمیزدم انقدر گذشته باشه.
لبخندی زد و بدون حرف کمربندش را بست.
هنوز هم در شوک بودم.
وقتی از آن منطقه دور شدیم گفت:
_حورا خسته نیستی؟ آخه یه جای دیگه هم باید بریم.
شانهای بالا انداختم.
+نه خسته نشدم. اتفاقا سرحالِ سرحالم.
تقریبا بعدازظهر شده بود و تاحداقل به وسط شهر برسیم،میشد عصر و نزدیک به غروب.
همانطور حین رانندگی، گفت:
_ببین میدونم اذیت میشی و خسته.ولی واقعا تو بحث این لذتها گیر افتادممیخوام بهم توضیحشون بدی.
بعد انگار با خودش صحبت میکرد،آرام زمزمه کرد.
_این حالمم شاید بخاطر اینکه تا حالا هیچکس نبوده تا سوالهام رو ازش بپرسم.
لبخندی میزنم.
تا جایی که میدانستم و میتوانستم جواب سوالهایش را بدهم، دریغ نمیکردم.
خوشحال هم میشدم.
+خب آدمها کار انجام میدن، چون میخوان یه لذتی ببرن.
ولی یکسری از علاقههای بشر سطحی و پیداست.
یعنی راحت و بیدغدغه میتونی ازشون استفاده کنی.
یه جور وقت گذروندن موقتی. زمان خوش بودنت هم کمه و محدود...
یک سری دیگه هم عمیق و اصیل هستند.
اما نکته مهم اینکه تو بفهمی کدوم برات منفعت داره و کدوم بهت ضرر میرسونه.
سرم را به سمت پنجره کج میکنم.
آسمان قشنگی است.
+میخوام بگم کشاورز به طمع کاه، گندم نمیکاره.
به امید گندم زراعت میکنه.
ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش میشه.
در واقع اونی برنده است که توی جدال لذت موقت و دائمی، دلش میخواد دومی برنده باشه.
حداقل واسه خودش زندگی بهتری داشته باشه.
دستی به لبش کشید و با حالت متفکری گفت:
_تا حالا هیچ کجا نشنیده بودم و نه دیده بودم کسی درمورد لذت بخواد اینجوری فکر کنه.
فوق العاده است.
لبخندی میزنم.
+دونستن عمق و واقعیت مطالب این شکلی، همیشه لذت بخش و فوق العاده است.
سری تکان میدهد و دیگر کاملا میرود روی حالت سکوت.
بعد از چند دقیقه احساس کردم سرم گیج میرود.
پلکهایم سنگین شده بود.
نه انگار واقعا خسته بودم و خودم را گول میزدم خسته نیستم.
هرچقدر بیشتر میگذشت، خواب آلودتر میشدم.
دیاکو هم انگار فهمید خسته هستم، تک خندهای کرد.
_خب دختر من میگم خستهای میگی نه!با کی لج میکنی؟
اگر میخوای بخواب تا برسیم عمارت حداقل چهل دقیقه طول میکشه.
خودم هم خندهام گرفته بود.
اما انقدر خسته بودم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و بعد انگار وارد یک خلأ نامعلوم شدم.
نمیدانم چه شد یک لحظه با صدای جیغ از خواب پریدم.
با وحشت به اطرافم نگاه کردم.
اما به یکباره زنی را دیدم که روبه روی ماشین در حال جیغ زدن است و دیاکو هم با مردی گلاویز شده است.
سریع از ماشین پیاده شدم و سمت زن رفتم.
وقتی نزدیکش شدم کلماتی را با گریه و جیغ گفت.
برایم گنگ و نامفهوم بود.
اما سعی کردم کمکش کنم.
نگاه نگرانم را به دیاکو دوختم.دیدم کف خیابان هنوز قلت میزند و با مرد درگیر است.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاهم رمان زیبا گرداب:
یک لحظه دیاکو مرد را روی خیابان درازکش نگهداشت.چشمش به من خورد.
نمیتوانستم حرکت کنم.
نمیدانستم الان دقیقا باید میایستادم و به صدای گریه زن کنارم و کمک خواستنش،کمک میکردم و یا به سمت دیاکو میرفتم.
پاهای به زمین چسبیدهام انگار فقط منتظر یک تلنگر بودند.
تلنگری که با داد دیاکو همراه بود.
_حورا زنگ بزن به پلیس.
همراه این فریاد، انگار دوباره جانی پیدا کرده بودم و میتوانستم حرکت کنم.
گوشی موبایلم را از روی داشبورد ماشین سریع برداشتم.
به سرعت شماره را گرفتم و آدرس را کوتاه و فقط از روی تابلوهای کوچه گفتم.
بعد از چند دقیقه عجیب سخت، پلیسها آمدند.
تمام این اتفاقات شاید بیشتر از ده دقیقه هم نشد. اما زمان به قدری کند میگذشت، انگار ساعتهاست ما درگیر این اتفاقات هستیم.
پشت سر پلیس هم ماشین آمبولانس آمد. زن را همراه خود بردند تا بدن زخمی شدهاش را مداوا کنند.
پلیس از دیاکو خواست به مرکز پلیس برود و اگر شکایتی دارد، مکتوب کند.
با تایید دیاکو یک لحظه نگاهم به دستش خورد. بدجوری خون میآمد.
با نگرانی گفتم:
+دستت رو ببین. بدجوری زخم شده و خون میاد.
انگار تازه متوجه زخم دستش باشد، نگاه کوتاهی به دستش انداخت.
_ نه چیز خاصی نیست. حالا فعلا بریم تا ببینیم چی میشه.
پوف کلافهای کشیدم.
انگار اصلا برایش مهم نبود.
سوار ماشین شدیم.
+خب با این دستای خونی نمیتونی رانندگی کنی.حداقل اجازه بده من بشینم.
لبخندی زد توام با درد...
_نگران نباش دخترخوب! فوقش بعدا فرمون و دندهماشین رو تمیز میکنیم.
نگاه کوتاهی کردم.
دیگر واقعا داشت کلافهام میکرد.
سکوت کردم و دست به سینه نشستم.
چند دقیقه گذشت خواست دنده را عوض کند یک لحظه ناله خفیفی کرد.
با نگرانی و ترس به سمتش برگشتم.
دیدم کنار خیابان پارک کرد.
و مچ دستش را با ناله گرفته بود و ماساژ میداد.
خون ریزی دستش بیشتر شده بود.
نگاهی به داشبورد ماشین کردم.
به غیر از دستمال کاغذی دیگر چیزی نبود بخواهم با آن دستش را تمیز کنم.
چندتا از دستمال کاغذی ها را برداشتم. نگاهم به شال گردنم خورد.
خودش بود.
چقدر امروز این شال گردن پرکاربرد شده بود.
سریع شال گردنم را هم در آوردم.
+میگم دستت بدتر میشه، میگی نه! حالا اول این دستمالا رو بگیر یکم جلوی خون رو بگیر و تمیز کن.
تک خندهای کرد و دستمال ها را از دستم گرفت.
_باشه خانم خانوما انقدر غز نزن.
با این حرفش، نگاه تیزی حوالهاش کردم. بلندتر خندید.
_نکشیمون حالا...
لبم کج شد و شال گردن را سعی کردم جوری دور دستش ببندم، پوست دستم به دستش نخورد.
+نه با این حرص خوردنهای من، همش تقصیر توعه، فکر کنم من زودتر از تو توی صف مردن باشم.
خندههایش بیصدا شد و فقط شانههایش میلرزیدند.
_دور از جونت.
بعد از پانسمان دستش با شال گردن، انگار دیگر با چشم خویشتن خودش دید نمیتواند رانندگی کند، جایگاه مبارکش را با من عوض کرد و من رانندگی کردم.
بعد از رفتن به کلانتری و روشن شدن ماجرا، سمت عمارت حرکت کردیم.
هرچقدر به عمارت نزدیکترمیشدیم، استرس من هم بیشتر میشد.
خوب میدانستم عموکمال برای من و دیاکو، برنامههای خوشایندی ندارد.
خدا خودش به خیر کند.
وقتی ماشین را خاموش کردم، دیاکو با لحن جدی گفت:
_بالا رفتیم،تو هیچی نمی خواد بگی.
خودم با هوبرت صحبت میکنم.
نگران و متعجب گفتم:
+اما آخه...
جدی و سریع نگاهم کرد.
_با من بحث نکن حورا . این نقشه خودم بود، و خودمم پاش میایستم.
حالا هم پیاده شو.
لحنش به قدری جدی بود، شانههایم افتادند و انگار به یکباره چندین تن وزن بر شانههایم خالی شد.
از ماشین پیاده شدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
وقتی وارد سالن شدیم،هوبرت بود که با صورتی جدی و برافروخته سمتمان آمد.
_به به چه عجب شما اومدین!
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_یکم رمان زیبا گرداب:
_ به به چه عجب شما اومدین.
دستم را بالا آوردم.
خواستم چیزی بگویم، دیاکو باز نگاه جدی حوالهام کرد.
روبه هوبرت گفت:
_حورا الان خسته است. بعدا باهم صحبت میکنیم.
جوری گفته بود، انگار همین الان باید میرفتم به اتاقم.
هوبرت با این حرف نفس عمیقی کشید و دستش را به چانهاش گرفت.
سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
_خیله خب باشه. حورا عمو تو خستهای.برو بالا استراحت کن.
بعد با خشم کنترل شدهای روبه دیاکو گفت:
_من و دیاکو یکم حرفهای پدر و پسری داریم. مگه نه؟
دیاکو همان طور جدی نگاه هوبرت کرد. سرش را کوتاه به نشانه تایید تکان داد.
دیگر ماندن را جایز ندانستم.
نگران دیاکو بودم، اما اگر نمیرفتم اوضاع بدتر میشد.
از پلهها بالا رفتم و سریع وارد اتاق شدم.
هوووف...
هنوز نگرانش بودم.
نمیتوانستم آرام باشم و دست روی دست بگذارم.
باید میفهمیدم آن پایین چه اتفاقی میافتد.
همین طور کلافه و پر از استرس طول و عرض اتاق را راه می رفتم.یک لحظه صدایی را شنیدم.
صدا گنگ و غیر واضح بود.
سمت در اتاق رفتم و کمی آرام بازش کردم.
حالا صداها را به وضوح میشنیدم.
یک لحظه صدای دیاکو را شنیدم.
_اما پدر شما نباید این کار رو بکنید. از اون آرنولد مزخرف، آدم بهتر نبود؟
اینبار صدای عموکمال هم بلند شده بود.
_مگه اون چی کم داره؟ با اون آدم باشه، کل آیندهاش تضمینه!
_چه آینده ای؟اونا اصن بدرد هم نمیخورن. من مطمئنم آرنولد پسری نیست که زیر قید و شرط بره.
بعدشم مگه شما نگفتین حورا یه چند وقت فقط مهمون ماست؟
پس چرا میخواید به زور شوهرش بدین؟
از شنیدن این حرفها، مغزم سوت کشید.
باز هم این بحث مسخره شروع شده بود.
باید راهی برایش پیدا می کردم.
قضیه بدجور داشت بیخ پیدا میکرد.
از اول هم باید به مرصاد میگفتم.
او قطعا راهی میتوانست پیدا کند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_دوم رمان زیبا گرداب:
✍🏻شخص سوم...
کلافه و عصبی از ماشین پیاده شد.
به سرعت سمت آسانسور ساختمان رفت و سوار شد.
چندباری نفس عمیق کشید.اما باز هم از التهاب درونش کاسته نشد.
هامون وقتی در را باز کرد و چهرهاش را دید،فهمید اوضاع خراب است و بدون حرف کنار رفت.
_چیزی میخوری؟
صورتش را ماساژ داد و با همان کلافگی گفت:
+نه چیزی نمیخوام! فقط یه دقیقه بشین. باید باهم حرف بزنیم.
هامون سعی کرد خونسرد باشد.
هرچند خودش هم میدانست در این قضیه نمیشد آرام بود.
وقتی دیاکو انقدر پریشان بود، یعنی وضعیت قرمز! روی مبل نشست.دیاکو نفس عمیقی کشید.
+قضیه از چیزی که فکر میکردیم، پیچیدهتره! حق با عموجلال بود. اونا به هیچ وجه از حورا نمیگذرن. این پسره آرنولد هم بدجور واسه داشتن حورا دندون تیز کرده.
واسه همین خیلی نمیتونیم ریسک کنیم.
امکان داره بیشتر و یا کمتر از شیش ماه بتونیم اینجا نگهش داریم.
هامون سری تکان داد.
_خب ایران هم بره بازم جونش در خطره.
حتی دوبرابر میشه و بحث خانواده هم میاد وسط.
نفس عمیقی کشید.
کمی برای گفتنش نیاز به نیرو داشت.
حرفش، حرف سبکی نبود!
قطعا سنگینیاش به قدری بود که هامون را شوکه کند.
+فقط یک راه داریم.
هامون چشمهایش ریز شد و دقیقتر پرسید.
_چه راهی؟
نفسش را از سینه خارج کرد.
+خودم باید یه جوری وانمود کنم انگار عاشق...
مکثی کرد.
+عاشق حورا شدم!
با این حرفش تقریبا صدای هامون به داد رسید.
سریع بلند شد و گفت:
_دیوونه شدی؟! تو با این کار دقیقا همون کاری رو می کنی که اونا میخوان.
اینجوری میتونن با یه تیر دو نشون بزنن. هم حورا خانم رو جزء پرستوها میکنن و هم تئوری تو رو پیدا میکنن.
سری تکان میدهد.
تمام دیشب را به همین احتمالها فکر کرده بود.
+میدونم! همه این چیزایی که گفتی و تو ذهنت داری، من دیشب بهش فکر کردم.
اما با حرفای هوبرت نمیتونم ریسک کنم و بیشتر از این جون حورا رو به خطر بندازم.
وگرنه مجبورم بین امانت عموم و اون تئوری یکی رو انتخاب کنم.
ولی من نمیخوام به اینجا برسه. من جفتشون رو انتخاب کردم.
هامون با کلافه چنگی به موهایش زد.
_اصلا گیریم تو رفتی و همه اینا رو گفتی.
به نظرت هوبرت اینا رو باور میکنه؟
پوزخندی میزند.
سخت است، اما نشد ندارد.
+چرا باور نکنه؟! من برای اون دیاکوام!
دیاکویی که به هیچ قوانینی جزء قوانین خودش پایبند نیست.
تازه شک هم داشته باشه قبول میکنه.
چون به قول خودت دلش میخواد با یه تیر دونشون بزنه.
من این رویا رو به ظاهر براش میسازم.
اما در باطن فقط وقت بیشتری برای خودمون میخرم.
هامون کوسن روی مبل را بر میدارد و با ریشههایش بازی میکند.
_ و اون وقت حورا خانم چطور؟! اون بنده خدا نمیدونه اصل قضیه چیه.
لبهایش را جمع میکند و دستش را میکوباند بهم.
+دیگه مجبورم قضیه رو براش تعریف کنم.
هامون جملهای را شمرده و با تردید می پرسد.
_حتی اینکه تو امیرعلی هستی؟!
میخ نگاهش را در چشمان هامون میکوبد و با اطمینان سرتکان می دهد.
+حتی امیرعلی بودنم رو...
هامون لبخند تلخی زد.
خوب میداند اگر آن تئوری لو برود، چگونه یک دنیا بهم خواهد ریخت.
از آن طرف جان حورا بود.میدانست دیاکو چقدر روی امانت عمویش حساس است.
دیاکو به جلال قول داده بود بعد از توکل به خدا، با تمام توان از حورا مواظبت کند.
مواظبت کند تا ببینند سرانجامشان با این خونخوارهای صهیونیست چه میشود.
⚡️«پایان فصل دوم»⚡️
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_چهارم رمان زیبا گرداب:
حالا فهمیدم منظورش چیست.
+خب ببین اصل وجود و مفهوم خود اسلام، یه چیز کامل و جامع هست. تو هیچ ایرادی نمیتونی توش پیدا کنی.
چون کاملترین دین هستش.
اما حالا یه سری آدم به اسلام، هزارتا کثافت کاری میکنن، ربطی به کلیت اصلی اسلام نداره.نمیشه اسلام اصلی رو زیر سوال برد.
ملیگرایی هم که الان متاسفانه دارن تبلبغ میکنن، اسلام و ایران رو مقابل هم میده.
یه طوری انگار بزرگترین دشمن ایران، اسلام!
با چندتا دروغ و چاخان درباره باستان، پادشاهی باستانی رو برای جوونها مقدس جلوه میدن.
در واقع اینجوری انگار ما بهترش رو داشتیم و اصلا نیازی به اسلام نبود.
مسلمونها رو محکوم به کهنه پرستی میکنن.اما اگه اینطوری به قضیه نگاه کنیم، کوروش پرستی زودتر کهنه پرستی میشه!
اگر اونا ایران باستان رو بدون هیچ تحریفی نشون بدن،نقاط قوت و ضعفش با هم مشخص میشه.
در مورد عدالت و رعایت قانون هم خب اگر بخوایم با اصل اسلام بگیم، معلومه اسلام اصلی رعایت عدالتش ازهمه جا قانون مدارتره!
اون قدر عدالتش بالاست وقتی دو نفر رو پیش پیامبر ما یعنی حضرت محمد(ص) بردن و یکی از اونها یهودی بود،پیامبر با اینکه شاید از نظر اطرافیانش که اونجا بوده و میگفتن حالا این شیعه و یار خودمون رو که دزدی کرده یه جوری جلوی این یهودی معلوم نکن و نزار آبرومون پیشش بره.
اما پیامبر گفت به ولله قسم با این کار من آبروی اسلام میرود.
با این وجود شاید به ظاهر آبروی شیعه جلوی یهودیها میرفت، بازم دزد اصلی اون شیعه بود رو مجازات کرد.
و اونجا نه تنها آبروی اسلام و پیامبر نرفت، بلکه مرد یهودی از دیدن چنین عدالتی به وجد اومد.
اما خب توی زمان ایران باستان، طبقههای اجتماعی بود که شدیدا توش اختلاف بود.
من اصلا منظورم این نیست ایران در حال حاضر این اختلافات رو نداره،نه!
توجه کن من دارم اسلام اصلی رو با باستانگرایی افراطی و دینهای دیگه مقایسه میکنم.
لبش کج شد.
_پیامبرتون عجب مرام و معرفتی وسط گذاشته!
بعد آرام گفت:
_چیزی که دیگه تو این دوره و زمونه، کمتر جایی پیدا میشه.
بعد بیهیچ حرف دیگری از لبه استخر پایین رفت و وارد عمارت شد.
شانهای بالا انداختم.
دیگر برایم ثابت شده بود این آدم غیر قابل پیشبینی است.
بعد از جریان دو شب پیش، عمو کمال بحث آرنولد را جدیتر مطرح کرد و دیاکو هم شدیدا مخالفت داشت.
اما به یکباره نمیدانم چرا از امروز ظهر،عموکمالی که یک ساعت بدون آرنولد حرف نمی زد، کلا دیگر درمورد آرنولد حرف نزد.
انگار نه انگار!
البته این خودش جای شکر داشت.
اما مسئله نگران کننده، سکوت یکدفعهای عموکمال بود.
حدس میزدم و از طرفی هم مطمئن بودم کاسهای زیر نیم کاسه است.
درون اتاق بودم که هانا وارد اتاق شد.
لبخندی زدم.
+خوش اومدی بیا بشین.
متقابلا لبخندی زد و نشست.
+خب حالا دیگه کامل قواعد وحروف رو بهت یاد دادم.می.خوام نوع آرایههای ادبی رو هم بهت یاد بدم.
اما یاد دادن آرایههای ادبی از روی خود شعرها،هم آسون تره و هم بیشتر توی ذهن ثبت میشه.
خندهای کرد و با ذوق گفت:
_وای من عاشق شعر هستم.
لبخندی زدم و سمت کتابخوانه اتاق رفتم.
+خب اول از همه باید بگم همونطور که میدونی وقتی بخوایم مقصود خودمون رو بگیم از «زبان»استفاده می کنیم.
اما اگه بخوایم همون مقصود رو زیباتر بگیم از «ادبیات»شروع می کنیم.
مثلا برفرض مثال یک بیت شعر از شاعر معروف ما مولوی هست که میگه:
«بی ادب،تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش به همه آفاق زد...»
مولوی مقصود اصلیش توی این شعر اینکه به ما بفهمونه بیادبی نه تنها برای خودمون بدهست، بلکه بدیش یه چیز کلی و عمومیه.
حالا به جای اینکه کل فلسفه بیادبی رو بیاد با جملههای قلمبه سلمبه توی ده تا جلد کتاب توضیح بده، قشنگتر و هم تاثیرگذارتر توی دوبیت شعر نوشته.
به قول برادرم، شعر یه جورایی راه میانبر برای گفتن حرفهایی هست که آدم نمیتونه راحت بگه.
تعجب میکند.
_چرا نمی تونه راحت بگه؟مگه از چی می ترسه؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
🍃__________🍃منبع:
شعرتوفیق ادب=مثنوی معنوی،مولوی...
روایت مذهبی:پیام های آسمان«پایه هفتم»
مطالعات پایه هفتم سال تحصیلی۱۴۰۰_۱۳۹۹.÷
«درس۲۱=اوضاع اجتماعی ایران باستان»
«درس۲۲=اوضاع اقتصادی در ایران باستان»
درس۲۳=عقاید و سبک زندگی مردم در ایران باستان»
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_پنجم رمان زیبا گرداب:
پوزخند تلخی میزنم.
به او حق میدادم منظورم را نفهمد.
آخر در جایی که او زندگی میکرد چندان احساسی وجود نداشت.
در واقع احساسات مرده بود و معنی نداشت.
همگی مرده بودند.
مردم یک کشور، اگر از لحاظ خواب و غذا تامین باشند و تمام هَم و غمشان این باشد که لذت آخر هفتهشان چه میشود،
درست میشوند شبیه سازی شده خود برده مدرن.
تازه شبیه سازی هم نه!
میشوند خود برده مدرن.
کسانی که با پول فرمانروایی میکنند، بیعقلی وشهوت حرف اول و آخرشان است.
+ برای این گاهی نمیتونه بگه چون میترسه طرف مقابلش بی پروا گفتن عیبش و از نظر خودش سرکوفت زدن، ناراحت بشه و احساساتش جریحهدار بشه.
گاهی وقتها هم کسی عیب داره و ما ازش رنج میبریم، خیلی بهمون نزدیكه.
اون وقت گفتنش سختتره . البته نگفتنش و سکوت کردن درست نیست. اما اینکه کجا چی بگیم و چه کاری انجام بدی، یکم فهمیدنش سخته.
اینجا کسی با کسی تعارف نداره و همه کاملاً رک با هم حرف میزنن.
اصلا هم واسشون مهم نیست این رک بودن زیاد و صریح میتونه به جای کمک، اون آدم رو نابود کنه.
با انگشت دستم روی زمین ، خطهای فرضی کشیدم.
+ واسه همین هست مرصاد به اینجا لقب دنیای مردگان رو داده بود.
سری تکان داد.
انگار حالا منظورم را فهمیده بود.
_ مرصاد برادرتون هست ؟
نگاهش میکنم و آرام پلک میزنم.
+ آره مرصاد برادمه.
خندهای کرد.
_ معلومه دلتون خیلی براش تنگ شده.
خودم هم خندهام گرفت.
+ خب معلومه! الان نزدیک دو ماه و خوردهای هست ندیدمش.
سری تکان میدهد و میخندد. چند ثانیه به زمین خیره میشود.
احساس میکنم یک چیزی میخواهد بگوید که دو دل هست.
حالت صورتش این را نشان میدهد.
+ هانا چیزی شده؟ میخوای حرف بزنی؟
یک مرتبه سرش را بالا آورد.
_ها؟ چی؟ نه! آخه چی بگم؟ اصلا...
می خندم.
+: آروم تر دختر. باشه اگر راحت نیستی نگو. ولی قرارمون این بود با هم راحت باشیم. مگه نه؟
خجالت زده میخندد و پیشانیش را میخاراند.
_راستش برام سوال شده بود چرا دوشب قبل دست دیاکوخان اون قدر خونی بود. مگه درگیر شده بودن؟
آخه بعدشم خیلی با هوبرت خان بحث میکردن.
لبخندی میزنم.
ترجیح میدهم این بحث را کلی جواب بدهم.
شاید دیاکو دلش نمیخواست کسی اون ماجرا را بفهمد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_پنجم رمان زیبا گرداب:
+خیلی مسئله خاصی نبود.نیاز به کمک بود، دیاکوهم کمک کرد. ولی خوب دستشم زخم شد.
خیلی مهم نیست. تو فکرش نرو.
سری تکان میدهد و بعد از توضیح دادن بقیه آرایههای ادبی، از اتاق خارج میشود.
نفس عمیقی میکشم بر روی تخت میخوابم.
یاد آن شب دعوا میافتم.
نمیدانستم آن وقت شب حشرات هم در هوا وز وز نمیکردند، آن زن در خیابان چه کار میکرد؟!
مگر خبر نداشت امکان دارد مردهای وحشی مثل آن مرد، مزاحمش بشود.
وقتی یاد آن جیغها و کوچه و خیابان میافتم، احساس حالت تهوع میکنم.
خیابانهای کثیف و بد بویی که مردهای مست و پرخالکوبیاش آنجا را از لجن زار وجهنم بدتر کرده بودند.
در این مدت کم از این خیابانها ندیده بودم.
اکثر جاها همین طور بود.
البته توقع بیشتری هم نداشتم.
آمریکا، با آن هم تِز و پزش تگزاس را داشت که ویران تر از خودش جایی نیست.
توقع داشته باشم جاهای دیگر گل و بلبل باشند؟
هه! محال است چنین خیال خامی نمیکنم.
ولی ای کاش این قضیه را فراموش نمیکردم و یا در ذهنم کمرنگ نمیشد.
این تازه اول ماجرا بود.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_ششم رمان زیبا گرداب:
چند روزی از آن ماجرا گذشت. یکبار وقتی نزدیک راه پله شدم،صدای پچ پچ ضعیفی به گوشم خورد.
از فال گوش ایستادن خوشم نمیآمد،اما با شنیدن نام خودم سعی کردم بیصدا نزدیکتر بروم.
نزدیکتر که شدم از شنیدن حرف های دوتا از خدمتکارها، مغزم سوت کشید.
_یعنی واقعا دیاکوخان میخواد با دخترعموش ازدواج کنه؟
_منم دقیقا نمیدونم! اما دیشب وقتی هوبرتخان با آقا دیاکو داشتن حرف میزدن، شنیدم دیاکو خان گفتم حسم به حورا مثل آدمای دیگه نیست.باور کن وقتی رفتم براشون قهوه ببرم، با گوشای خودم شنیدم.
_پس اون دختره گلارا چی؟
_ایشش توهم! آخه به نظرت دیاکوخان حورا رو ول میکنه میره اون دختره نچسب رو میگیره؟!
حورا به این خوشگلی و مهربونی! مگه عقلشو از دست داده بره اون دختره آویزون رو بگیره.
📿شخص سوم📿
با حالی خراب از پلهها بالا آمد.
احساس میکرد سرش درحال منفجر شدن است و گوشهایش زنگ میزنند.
حرفهایی که شنیده بود، برای آدمی مثل او غیرقابل هضم بود.
یک لحظه یاد رفتارش با دیاکو افتاد.
هیچ وقت سعی نکرده بود مثل دخترهای دیگر برایش عشوه بیاید.
اصلا دلیلی نداشت برای او عشوه بیاید.
نمی دانست چرا دیاکو آن حرف را به هوبرت زده.
لحظهای چیزی مثل برق از ذهنش گذشت.
نکند بخاطر جواب دادن به سوالهایش بود و یا اینکه آن شب قبول کرده بود با هم آرنولد و آدال را سرکار بزارند.فکر کرده بود عاشقش شده است؟
نه! نه! از نظرش دیاکو آدم بیجنبهای نبود. تفاوت این رفتارها را از هم تشخیص میداد.
حتما سوءتفاهم شده بود.
وگرنه تنها دلیل خوب برخورد کردن خودش با دیاکو رابطه فامیلی بود. و میخواست بفهمد دیاکو در کارهای هوبرت دست دارد یا نه.
همین و تمام!
اما خب با این وضع به وجود آمده تصمیم گرفت حتی در رابطه فامیلی هم جدیتر برخورد کند.
حتی از صحبت کردن با ایمان هم جدیتر و سنگینتر.
اری!
تنها راهی که میتوانست به این شایعهها خاتمه دهد، همین بود.
شب با آمدن دیاکو جوری برخورد کرد، انگار دیاکو آشنایی بیش نیست.
اهل فیس و افاده نبود و طاقچه بالا نمیگذاشت.
اما دلش میخواست جدیتر برخورد کند تا حساب کار دست خدمتکارها بیاید و دست از حرفهای خاله زنکانهشان بردارند.
دیاکو در مرحله اول خیلی متوجه رفتار حورا نشد.
چون در کل حورا خط قرمزهای زیادی داشت.
اما رفته رفته دید انگار واقعا رفتار حورا با او عوض شده بود.
دو سه روز به همین روال گذشت.
و دیاکو فکر می کرد مگر چه اتفاقی افتاده است حورا دیگر آن اندک صمیمیت قبل را هم ندارد و کاملا جدی و رسمی برخورد میکند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
💙•••🖤•••💙•••🖤•••💙•••🖤
⭐️...گرداب...⭐️
🍃قسمت: ۶۰🍃
🍄حورا🍄
با دیدن آن راهپله بلند انگار شاخ در آوردم.
چرا امشب همه چیز عجیب و غریب شده بود؟
_اگه میترسی خودم اول برم؟
واقعا هم میترسیدم! امشب از همه چیز حتی اندکی خودش هم میترسیدم.
تعللم را وقتی دید، انگار فهمید باید خودش اول برود.
خودش راه افتاد و من هم پشت سرش.
وقتی از پلهها پایین آمدیم، خشکم زد!
باورم نمیشد همچین راهی در زیر این عمارت باشد.
تونل نسبتا طولانی بود.با نور چراغ قوه میدیدمش.
درون تونل حرکت کردیم. به یک در برخوردیم.
دری آهنین میان دیوار سنگی بزرگی بود.
کف دستش را روی در گذاشت و در باز شد.
هر لحظه گیجتر و متعجبتر میشدم.
با تردید نگاهم کرد.
_فقط حورا رفتیم داخل، امکان داره چیزی رو ببینی و ازش بترسی.
اما ازت میخوام اگر ترسیدی هم جیغ نکشی.
با تعجب در آن تاریکی نگاهش کردم.
مگر متعجبتر از کارهای خودش هم وجود داشت؟ من بخواهم بار دیگر بترسم؟!
با تکان دادن سر حرفش را گوش کردم.
به آرامی در را باز کرد و من مغزم سوت کشید.
سالن بزرگ و سردی بود. پر از وسایل و دستگاههای آزمایشی.
یک سری قطعات و استوانههای شیشهای هم وجود داشت.
+اینجا دیگه کجاست؟!
لبخندی زد و سمت صفحه الکترونیکی رفت.
خیلی شبیه تخته بود.
_یه جایی که فرمول های شیمی توش فرمانروایی میکنند.
باز هم از حرفش چیزی نفهمیدم.
صفحه الکترونیکی کلا سه بعدی بود و با کلید کردن چند شماره، تمام رنگهای اتاق از آبی به سورمهای و بنفش تغییر یافت.
باز ماندن دهانم دیگر دست خودم نبود.
مات و مبهوت نگاهش کردم. عکس یک سری مواد و مولکول را روی همان صفحه الکترونیکی نشانم داد.
_این عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مربوط به مواد آرایشی و مکملهای غذایی و حتی بذرهای کشاورزی هستش.
در واقع ربطشون اینکه این عوامل باعث ارتقاء مولکولها و عضوها میشن.
مثلا طوری بذرها رو باهاش تغییر میدن، نسبت به آفتها مقاومتر باشن.
یا مواد آرایشی جذب بالایی داشته باشه.
همه اینها تو نگاه اول و شاید به ظاهر، چیز بدی نباشه.اما داستان از اون جایی جالب میشه که اثر این عوامل توی دراز مدت معلوم میشه.
یعنی اینکه مخلوط این مولکولها باهم، سازنده یه موادی میشه. میتونه به مرور زمان بدن انسان رو دچار اختلالات و حتی غدههای سرطانی بکنه.
بعد با استفاده از یک سری جمع و تفریقها فرمولی بدست آورد که متعجبتر شدم.
_این کار رو خیلی از کارخونهها و آزمایشگاههای اینجا و اروپا انجام میدادن. توی اسرائیلم هست.
فکر کنم قضیه اون ساپورتهای آغشته به روغن جنین رو شنیده باشی. باعث شد کلی از زنهای ایرانی و مسلمون دچار ناباوری بشن و بیماری پوستی بگیرن.
البته اون فقط یه چشمش هست و اون صهیونهای پست فطرت بدتر از ایناش هم انجام دادن.
اما خب وقتی این کارها رو کردن، مردم بعد از چند وقت متوجه شدن و توسط نیروهای گمنام تقریبا خیلی از این کارخونه ها شناسایی شد و درش تخته!
اما حالا اگه بازم پیدا میشه، نشان از خبیثی اوناست.
توی همین اوضاع اونا با کمبود جمعیت و سالمندی مواجه شدن.
فکر کنم خبرای اورشلیم و حیفا و تل آویو رو شنیدی در این مورد.
پس به این فکر میکنن که یه راه حلی برای افزایش جمعیت خودشون پیدا کنن.
همون موقع یه نخبه دورگه اسرائیلی_انگلیسی پیدا میشه به اسم:
«الکس هیکو» الکس سالهای زیادی رو روی یه پروژه انسان سازی کار میکرده و با به وجود اومدن این اتفاق، تصمیم میگیره با استفاده از پروژهاش به یه جا و مکانی هم برسه.
برای همین پروژهاش رو خیلی مختصر و جوری که نشه ازش دزدی کرد، میفرسته برای یکی از کله گندههای موساد .
اون پدربزرگ من«گِرگ استون» بوده.
بعد از اون برای تحقیقات بیشتر به آلمان میاد و چون بتونه پروژهاش رو مخفیانه جلو ببره، یه پوشش استاد دانشگاهی برای خودش درست می کنه.
از ایده دانشجوهاش هم خیلی وقت ها غیر مستقیم استفاده میکنه.
تا اینکه...
نفس آه مانندی میکشد و پوزخند تلخی میزند.
هرچه بیشتر توضیح میدهد، کنجکاوتر میشوم.
تا این آقای الکس هیکو شانسش میزنه و ایده یکی از دانشجوهاش به دردش میخوره.
در واقع تمامی مراحل انسان سازی به خوبی پیش رفته بود و یک جا مشکل داشت.
به سمت یکی از همان استوانههای شیشهای رفت و با ضربهای به شیشه آن، چراغ استوانه زده شد.
از دیدن چیزی که روبه رویم بود، واقعا ترسیدم و به عقب رفتم.
موجودی چندش آور که سرش شبیه انسان ها بود.
اما چشمانی درشت و لب و بینی ریز داشت.
دست و پاهایش هم به نازکی استخوان اسکلت انسان بود. مایع چندش آوری هم دور و برش معلق بود.
+این دیگه چیه؟!
دستی در جیبش کرد.
_یه نوع انسان! ولی نه مثل ما...
#این_داستان_ادامه_دارد...
_این پلاک رو زمانی گرفتم که به پیشنهاد هامون نهج البلاغه رو خوندم.
اون موقع میخواستم ببینم ژنرال سلیمانی مرام و مردونگیش رو از چه کسی الگو گرفته.
همون موقع فهمیدم الگوی تمام آدمایی که مرام و مردونگی دارن، امام اول شیعیان علیبنابی طالب (ع) هستش.
#این_داستان_ادامه_دارد...
_من وقتی داشتم از بیرون برمیگشتم، پوستر ژنرال سلیمانی رو توی خیابون ببینم.
مربوط به مسلمونها و ایرانی نشینهای آلمان بود که اونجا راه پیمایی انجام داده بودن.
ژنرال رو کم و بیش میشناختم.
در واقع هامون برام تعریف کرده بود.
میگفت ژنرال سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران ایران هست و با داعشیها و صهیونیستها که از نظر هامون اسرائیلیها بودن، مبارزه میکنه.
اون شب به طور خیلی عجیبی سعی کردم بیشتر از ژنرال سلیمانی بدونم.
ژنرال سلیمانی نیروی عجیبی داشت. من الان فهمیدم نیرو و انرژی کارش رو از خدای بزرگ داشته.
همون موقع یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرد.
اگر ژنرال انقدر آدم خوبی بود، پس حتما خداش هم خدای خوبی هست.
بعدش انگار غریضهای به سمت این آدم و اعتقاداتش، هدایت می شدم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
___🍃
نکته:این اتفاق قبل از شهادت سردار رخ داده است
#اینداستانادامهدارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هفتاد_سوم رمان زیبا گرداب💫
🔅شخص سوم🔅
🇮🇷ایران🇮🇷
در زد و با اجازهای گفت.
وقتی وارد اتاق شد، سرهنگ مقصودی و دوتا از اعضای تیمش را دید.
قبلاً تعریفشان را از خود حاج اسماعیل شنیده بود.
میدانست نیروهای خِبره و توانمندی هستند.
در این شرایط هم واقعا به نیروی جدید و کمکی نیاز بود.
هرچند پرونده ی هر دو تیم بهم گره خورده بود.
به نشانه ادب، احترامی برای دو سرهنگ گذاشت و با آن دو نفر هم دست داد.
اسمشان را به خاطر آورد.
«امیر ریاحی» و «حامد فرهمند»
بعد از اینکه خودشان را بهم معرفی کردند، شروع به توضیح درمورد مدارکی کرد که از کیارش شکوهی پیدا کرده بود.
_ این جاسوس آمریکایی در واقع هیچ وقت به خودش احساس ترس رو راه نمیده. اگر شک بکنه، قطعا مهرههاش رو حذف میکنه تا سفید بمونه.
در مورد بحث فرمول سازی هم اون بعد از گِرگ استون مسئولیت پروندهاش رو قبول کرد.
الان هم دو ماهِ داره تلاش میکنه سفید باشه تا بیاد ایران.
امیر متفکر سری تکان داد.
_براش برنامهای دارید؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
+ اولش نه! فعلا میخوایم بزاریم زندگیش رو بکنه. باید وقتی وارد ایران هم میشه احساس اطمینان سفید بودن رو داشته باشه.
فقط تحت نظر کلی هست.
خیلی ریسک نمیتونیم بکنیم. دو تا از مهرههای مهمشون، بچههای ما کنارشون زندگی میکنن.
حامد که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
_طبق چیزی که من خوندم و دیدم، خواهر شما باید هرچه زودتر به ایران برگرده. چون...
همان لحظه در اتاق باز و امید وارد اتاق شد.
در حالی که سرش روی برگهها بود، ضربهای به آن زد.
_مرصاد کارمون در اومد! این شازده بلیطش برای چهار روز دیگه است.
اول هم میاد اصفهان. پروازش دو تیکه است. بعدشم با کاردار سفارت(...) ملاقات داره.
وقتی دید صدایی نمیآید سرش را بالا آورد و با دیدن حاج اسماعیل و سرهنگ مقصودی تعجب کرد.
_ ای وای بیخشید من میخواستم برم اتاق مرصاد نمیدونم چی شد یهو اومدم اینجا...
حاج اسماعیل سعی کرد لبخندش را مخفی کند.
سرهنگ مقصودی هم سعی میکرد جدی باشد.
_بیا داخل. برادر مرصادت هم اینجاست.فکرکنم اطلاعاتی که آوردی به دردمون میخوره.حالا دقیق بگو...
امید سری تکان داد و سمت مانیتور اتاق رفت.
فلش را وصل کرد و برگهها را هم روی میز گذاشت.
_اینا همون کلمات و کدهای توی اتاق هوبرت هستن.وقتی رمزگشایی کردم فهمیدم تاریخ و ساعت ورود کیارش به ایران هست.
از طرفی هم انگار توش اشارهای شده تا هوبرت عملیاتی رو انجام بده.
فاصله این تاریخها هم چهار روز بیشتر نیست.
یعنی چهار روز بعد اینکه کیارش به ایران اومد، هوبرت باید اون عملیات رو انجام بده.
بعد از توضیحات امید، حامد سری تکان داد و روی کاغذ خطوطی را کشید.
_با این توضیحات من مطمئنتر میشم برای برگردوندن خواهرتون به ایران.
شما باید زمانی رو برای این کار در نظر بگیرید که هوبرت و کیارش دور از هم باشن.
اینجوری کنترل کردنشون آسونتره.
یه تیم برای کنترل کیارش توی ایران و یک تیم دوم برای کنترل هوبرت.
اینجور که بوش میاد عملیات هوبرت برای بردن خواهرتون هست و گرفتن اون فرمول.
الان در حال حاضر هوبرت فهمیده اون فرمول مربوط به انسان سازیه و اینکه تا الان چیزی رو بروز نداده یعنی نقشهای تو ذهنشه.
اون عملیاتم بی شک به خواهرتون و پسرعموتون ربط داره.
باید برشون گردونیم ایران...
مرصاد لبش را جویید.
تمام عملیات و سر انجامش به اضافه جان حورا و امیر علی، در همین چهار روز خلاصه میشد.
باید نهایت تلاششان را می کردند.
باید خودش به آلمان میرفت.
برای برگرداندن حورا بهتر بود خودش هم آنجا باشد.
با پیشنهادش، حاج اسماعیل نگرانتر از قبل گفت:
_مطمئنی خودت میخوای بری؟
دیگر نیاز نبود اطمینانش را به زبان بیاورد. چشمان راسخ و محکمش برای اسماعیل حجت بود. هرچند کیارش و هوبرت در آن سازمان شاید بند انگشت هم نمیشدند، اما اجنبیها خوب بلد بودند از کاه، کوه بسازند. مرصاد هم میخواست کاهِ کوه شده را فتح کند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هفتاد_پنجم رمان زیبا گرداب💫
✍🏻شخص سوم...«ایران»
کت تک اسپرتش را پوشید و عطری زد.
امید با خنده چند قدم جلو آمد و به شانهاش کوبید.
_نه انصافا خوشم اومد! حسین خیلی جیگر و مامانی گریمت کرده.
شدی عین خود آلمانیها.
یه پنج شیش سالی هم از سنت کم شده پیرمرد...
خندهای کرد و روبه روی آینه ایستاد.
+اگه من پیرمرد هستم، جنابعالی به چی مفتخری؟
امید ابرویی بالا انداخت و گفت:
_از قدیم گفتن مرد عذب، عین پیرمرد لب گور میمونه!
حکایت تو هم همینه...
مرصاد هم فقط به گفتن ضرب المثل خوبی بود، اکتفا کرد.
از این پسرها نبود که میگفتند ازدواج نمیکنند.
نه اصلا!
به نظرش این ها دیگر شورش را در آورده بودند و زیادی خودشیفته تشریف داشتند.
هر عقل ناقصی هم میدانست هیچ انسانی بدون همدم نمیتواند زندگی کند.
اصلا آدمها بدون هم میپوسیدند.
اما خودش تا به حال نتوانسته بود دل به کسی ببندد.
شاید دلیلش هم به اقتضای شغلش بر میگشت.
شغلی که کمتر زنی حاضر میشد با آن کنار بیاید.
برای همین مرصاد بعد از یکبار خواستگاری رفتن، دیگر سراغش نرفت.
هیچ وقت یادش نمیرفت.
شب خواستگاری، دختر خانواده بدجوری فتیله پیچش کرد.
به قدری محکم و قاطع گفته شما مرد زندگی نیستید که مرصاد یک لحظه خودش هم به خودش شک کرد.
به دلایل امنیتی نمیتوانست درست در مورد شغلش توضیح بدهد.
برای همین گفته بود شغلش دیر آمدن و ماموریتهای طولانی زیاد دارد.
آن دختر هم نه گذاشت و نه برداشت،گفت شما مرد زندگی نیستید! خلاص...
مرصاد آن شب به بعد با خودش عهد بست،مرد باشد و مردانگی کند.
اما نه مردانگی از جنس گفته های آن دختر.
بلکه مردانگیای از جنس غیرت و فداکاری.
از جنس حمایتهای بیپایان و جانفشانیهای تمام نشدنی.
اینها برایش معنای رشادت و مردانگی میداد.
وگرنه عربده کشی و هیکل بزرگ کردن را همه بلد بودند.
همه بلد بودند ریش بلند و گردن کلفت داشته باشند.
اما نه برای او این ها مهم بود و نه حرفهای پشت سرش.
فقط به هدفش فکر میکرد.
هدف بزرگی که داشت...
احتمالا اگر همین الان هم آن دختر مرصاد را میدید، از لحاظ چهره میگفت مرد زندگی نیستی!
حسین کارش را جوری انجام داده بود،حتی زن عمو ناهید هم اول او را با آن چهره نشناخت.
موهای رنگ شده ژل زده!
روبه بالای آلامُد!
ابروهای برداشته شده.
صورت شش تیغ شده...
همه و همه او را با مرصاد قبلی تناقض بخشیده بود.
به اتاق حاج اسماعیل رفت تا گزارشش را تحویل بدهد.
بعد از تحویل گزارش، حاج اسماعیل پستهای شکست و گفت:
_دقت کردی خیلی وقته به ما سر نزدی؟
دیشب خونه صدیقهخانم سراغت رو میگرفت.
میگفت این پسره چرا انقدر بیمعرفت شده.
مرصاد خندهای کرد.
+والا حاج خانوم روی چشم ما جا دارن.
شما خودتون دارید میبینید این اوضاع رو...
بهشون بگید بعد پرونده حتما بهشون سر میزنم.
اسماعیل بخاطر روزهای آینده و سختی کار، بی توجه به جمله آخر مرصاد گفت:
_انقدر تعارف تیکه پاره نکن! شب میای خونه ما.
اون جلال بی معرفت رو هم میگی پاشه بیاد.
تاکید میکنم. دست خالی هم نمیای!
مرصاد وقتی فهمید صدیقه خانم دعوت میکند و حاج اسماعیل هم میگوید جلال را بیاور، یعنی دقیقا شب سر رأس ساعت باید آنجا باشد.
قبول کرد و شب هم به جلال و زن عمو خبر داد.
صدیقه خانم مرصاد را مثل پسر خودش میدید.
مثل میلاد!
میلاد هم مثل مرصاد یک نیروی امنیتی قسم خورده بود.
قسم خورده بود تا جان در بدن دارد محافظ امنیت کشورش باشد.
چند سال پیش هم طی یک عملیات خنثی سازی بمب به شهادت رسید.
به شهادت رسید و آرزوی بزرگش تحقق یافت.
آهی کشید.
کی میشد او هم شهید بشود؟
اما قبل از آن باید شهید میبود تا شهید بشود...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هفتاد_چهارم رمان زیبا گرداب💫
✍🏻شخص سوم «آلمان»
آرام در اتاق حورا را باز کرد و داخل شد.
امروز به اندازه کافی گلارا روزش را خراب کرده بود.
بعد هم خبرهای ایران...
این همه سختی بدجور به او فشار میآورد.
خودش هم نفهمید چرا احساس میکرد اینجا بودن حالش را بهتر میکند.
اینجا در اتاق حورا! کنار خود حورا!
شنیدن صدای نفسهای آرام و مظلومانهاش در خواب...
همگی انگار حالش را خوب میکردند.
نگاهش کرد و ترهای از موهایش را که روی پیشانیاش بود، کنار زد.
چقدر آرام خوابیده بود.
با پشت دست آرام گونهاش را نوازش کرد.
این دختر برایش از هرکسی محرمتر بود.
بیشتر از هرکسی حالش را میفهمید و درک میکرد.
مثل امروز، وقتی به خانه آمد انگار حورا از چهرهاش فهمید چقدر خسته است.
در حالی که چشمهایش رنگ غم داشت و ذهنش پر از سوال بود، سعی کرد آرام باشد و او را به آرامش دعوت کند.
بازهم از همان دم نوشهای معروفش را آورد و امیرعلی چقدر ذوق میکرد از با او بودن.
انگار غرور و لذتی عجیب داشت برای کسی مثل او...
آرام دست هایش را گرفت.
زیادی داغ بود!
به قدری که داغی و گرمایش به او هم سرایت کرد و گرم شد.
نمیخواست کاری کند بدخواب بشود، ولی خب از کنار او بودن هم نمیتوانست به راحتی بگذرد.
خودش با خبر بود در این چند وقت چقدر حورا را ندیده است و به عنوان همسر وقت نگذاشته.
شاید عقدشان صوری بود، اما مگر مسلمان نبود؟!
در اسلام با هر شرایطی اگر مسئولیت کسی را به گردن داری باید درست و خوب از آن مراقبت کنی.
این صوری بودن هم...
کلافه صورتش را ماساژ داد.
این صوری بودن بدجور اذیتش می کرد.
انگار قصد نداشت حتی یک لحظه، فقط برای یک لحظه هم شده دست از سرش بردارد.
هربار مثل ناقوصی در سرش زنگ میخورد.
یکدفعه و از جا بلند شد.
نمیخواست یک لحظه بیتوجهی بکند و صدایی بدهد و باعث بیداری حورا بشود.
اما قدم اول را برنداشته بود که...
با صدایی میخکوب شد!
_امیرعلی؟
برای اولین بار احساس کرد اسمش چقدر زیباست.
و حورا چقدر زیبا آن را ادا می کند.
اصلا حسرت خورد چرا از اول اسمش امیرعلی نبوده.
به یکباره گفت:
_جانم؟
و همین جانم گفتنش آتش زیادی به دامان حورا زد.
با لکنت گفت:
_کا...کاری...با...من داشتی؟!
خندهدار بود و در تاریخ نادِر!
یک لحظه خودش هم خندهاش گرفت.
آخر در کجای جهان مردی برای رفتن به کنار زن شرعی و قانونیش جواب پس میدهد.
+هیچی فقط میخواستم ببینمت.
ببخشید بیدارت کردم.
حورا لبخندی زد.
برایش چی چیزی بهتر از در کنار امیرعلی بودن.
به بدنس کش و قوسی داد و جمع و جورتر نشست.
_اگه دلت میخواد بشین باهم حرف بزنیم.
بعد خندهای کرد که امیرعلی نفهمید تلخ بود یا مسخره:
_خوبه زن و شوهرهای صوری هم گاهی اوقات باهم درد و دل کنن.
لبخند محوی زد و روی تخت نشست.
اگر کنایه هم می زد، باز هم برایش شیرین بود.
چند لحظه گذشت و یکدفعه تیری شدید در شقیقهاش احساس کرد.
کنارههای سرش همه درد میکردند.
حورا با دیدن احساس درد امیرعلی،
چهار زانو نشست و به پایش اشاره کرد و گفت:
_دراز بکش تا سرت رو ماساژ بدم.
با این حرف متوقف شد.
سوالی نگاهش کرد.
حورا این بار خنده بیصدایی کرد.
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟
انقدر عجیبه بخوام حالت رو خوب کنم؟
و قطعا امیرعلی این حال خوب کردن را با دنیا هم عوض نمیکرد.
از کی تا حالا اینگونه شده بود؟
نمیدانست...
اصراری هم نداشت.
فعلا در کنار او بودن مهمتر بود.
فقط لبخند زدی و بیهیچ حرفی روی پای حورا دراز کشید.
حورا هم آرام شقیقهاش را ماساژ داد.
حالا وقتی به چهرهاش دقیق میشد میتوانست یکی دوتار موی سفید را ببیند.
از درون فرو میریخت.
شاید آن تارهای سفید اندازه انگشتان دست هم نمی شد، اما هرکدامشان نشان از درد و سختی بود.
درد و سختی طولانی مدت برای آدمی مثل او عادی بود.
اما...
دیگر به ذهنش اجازه تحلیل نداد.
دلش میخواست همین یک شب را بدون فکر سپری کند.
درست مثل امیرعلی!
وقتی او فکر کردن را کنار میگذاشت و فقط یک شب خودش را به آرامش دعوت میکرد، چرا او این کار را نکند؟
لبخندی زد.
امیرعلی زود خوابش برده بود.
آرام از روی تخت بلند شد و ملافه را روی او کشید.
برای احتیاط بیشتر در اتاق خودش و امیرعلی را قفل کرد و کلید ها را درون کمد گذاشت.
بالشت و ملافهای هم برای خودش برداشت و روی زمین دراز کشید.
شاید فردا گردن و کمر درد میگرفت بخاطر روی زمین خوابیدن، اما برایش میارزید به یک شب آرام خوابیدن امیرعلی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هفتاد_ششم رمان زیبا گرداب
اما قبلا از آن باید شهید می بود تا شهید بشود.
زیپ چمدان کوچکش را بست و کنار کوله پشتیاش گذاشت.
نمیدانست چرا اما دلش برعکس همه ماموریتهای دیگر اصلا شور نمیزد.
انگار قرار نیست اتفاق بدی برای کسی بیافتد.
نمیدانست از این حس خوشحال باشد، یا ناراحت.
گاهی آرامش داشتن هم آدم را آزار میداد.
اصلاً نمیفهمید با خودش چند چند است. نگاهی به عکس روی دیوار انداخت.
عکس دونفره خودش با حورا!
سه ماهی میشد خواهرکش را ندیده بود.
صدای خندههایش را نشنیده بود.
با او حرف نزده بود و از آرزوهایش نگفته بود.
فلسفهها و اندیشههای مختلف را برایش نخوانده بود و تحلیل نکرده بود.
دلش برای همه حرکات حورا تنگ شده بود.
جای شکرش باقی بودحداقل تا یکی دو روز دیگر میتوانست او را ببیند.
عملیات اصلی دقیقا زمانی اتفاق میافتاد که هوبرت عملیاتش را شروع میکرد.
تقریباً پنج روز مانده بود تا عملیات هوبرت.
کیارش فردا میآمد و خودش هم میرفت.
باید این عملیات را به بهترین نحو انجام میدادند.
حاصل این همه زمان انرژی گذاشتند باید خوب میشد.
یک لحظه حسی به دلش افتاد!
نمیدانست چرا، اما کاغذ و قلم برداشت.
کاغذ و قلم انگار او را میخواندند.
می خواندند تا وصیتنامهاش را بنویسد...
☆آلمان☆
«شخص سوم»
از کافه خارج شد.
هامون میدانست در این شرایط نیاز دارد کمی با خودش خلوت کند. برای همین بعد از خارج شدن یهویی امیرعلی از کافی شاپ، دنبالش نرفت.
برای امیرعلی تمام اتفاقات را تعریف کرد و گفت تا چند روز دیگر حورا باید برگردد ایران.
اما خودش باید تا تکمیل کردن کامل این پرونده و رسیدن به بالادستیها، این جا میماند و صبر میکرد.
برای همین نمیتوانست به ایران برود.
حالش خراب بود و قفسه سینهاش تیر میکشید.
دیگر خیلی وقت بود که او را دوست داشت.
دوست نه، عاشقش شده بود!
مگر کسی را ببینی و بیخودی دمای بدنت بالا و پایین بشود، ضربان قلبت بلند بشود، نشان از عاشقی تو ندارد؟
پس او هم عاشق شده بود.
حالا معنی آن حسهای ضد و نقیضش را میفهمید.
این حالات را زودتر از این فهمیده بود.
مثل آن وقتی که پیش کارل و آلبرت بود و نمیتوانست حورا را توصیف کند.
یا اصلاً قبلتر از آن...
دقیق یادش نمیآمد.
سرش را روی فرمان ماشین گذاشت.
نگاهش به شال گردن حورا افتاد.
همانی که وقتی دستش زخم بود، دور دستش پیچیده بود.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هشتاد_پنجم رمان زیبا گرداب
اما در کمال تعجب هامون از ماشین پیاده شد.
سر و وضعش شدیدا خاکی و خونی بود.
با صدای خشدار گفت:
_سریع سوار بشید.
سری تکان دادیم و به سختی سوار شدیم.
هامون به سرعت رانندگی میکرد.
بی سیمش را روشن کرد.
_دخترها پیش من هستند.محل دقیق هلی کوپتر رو میخوام. امید صدام رو میشنوی؟
صدای آقا امید آمد.
_الحمدلله ۶۰ متر جلوتر محل اسکان هلی کوپتر هست.
کمی جلوتر ماشین ایستاد و پیاده شدیم.
بخاطر پرههای هلی کوپتر و خاکی بودن منطقه گرد و غبار زیادی بلند شده بود.
چادر و پوشیه را جلوی صورتمان گرفتیم تا خاک کمتر وارد گلویمان بشود و سرفه کنیم.
به کمک مامورین آنجا سوار هلی کوپتر شدیم.
اما هنوز خبری از مرصاد و امیرعلی نبود.
دلشوره امانم بریده بود و انگار قرار نبود ما حتی یک نیمچه خبر از آن ها داشته باشیم.
هامون هرچه سعی میکرد نمیتوانست با خط مرصاد و امیرعلی ارتباط بگیرد.
هلی کوپتر زیاد نمیتوانست آنجا بماند.
دو نیروی پزشکی هلی کوپتری بازو هانا را باند پیچی کردند.
مجبور شدند با روشهای سنتی گلوله را از بازوی او خارج کنند.
به همین دلیل هم شدیدا دچار تب و لرز شد.
هامون بیچاره هم نمیدانست نگران همسرش باشد یا جفت رفیقهایش.
خلبان احتمال اسیری میداد و من بند دلم پاره میشد.
وای اگر آنها اسیر شده بودند!
اگر هوبرت آن آزمایشگاه را پیدا کرده بود و فرمول را یافته بود.
اگر...
ذهنم از این اگر ها پر بود و خسته.
اصلا دلم نمیخواست گمان بد کنم اما نمیشد.
یعنی هربار ارتباط برقرار کردن هامون با خط آنها و جواب ندادنشان بر بد گمانیام افزوده میشد.
این خلبان هم که غیر از آیه یأس خواندن چیزی بلد نبود.
مدام یا میگفت اسیر شدند و یا به دست آنها شهید...
با احساس شدید درد میان سرم، فهمیدم هنوز به داد خودم نرسیدم و به آن دو نیروی پزشکی نگفتهام سرم دارد خون میآید.
نگاهی به دستم هم کردم.
خونش خشک شده بود، اما زخمش بدجوری شکاف داشت.
با ناله آرامم از فرط درد، نیروی پزشکی زن حواسش به من جمع شد.
با دیدنم هینی کشید و غلیظ آلمانی صحبت کرد.
پس جزء نیرویهای امنیتی آلمان بودند.
بخش پزشکان...
پیشانی و دستم را با بتادین شستند و بستند.
انقدر خبری از آن ها نشد تا اینکه حاج اسماعیل دستور حرکت هلی کوپتر را داد.
میگفت بیشتر از آن نمیتوان آنجا ماند.
اما من نمیتوانستم بروم.
مرصاد و امیرعلی هنوز آنجا بودند و معلوم نبود چه بر سرشان آمده.
نه! من نمیتوانستم بدون آنها جایی بروم.
باید حداقل خبری از آنها میگرفتم.
خواستم از سرجایم بلند شوم، اما با احساس سرگیجه شدیدی افتادم.
دست و پاهایم انگار فلج شده بودند.
خلبان میخواست اوج بگیرد.
اما من نمیتوانستم ساکت بنشینم.
اشکم سرازیر شده بود و از هامون میخواستم کاری کند.
اما او در برابر تمام التماسهای من فقط سری به نشانه تأسف تکان داد.
_نمیشه حورا خانم خطرناکه! ما نمیتونیم بیشتر از این اینجا بمونیم.
بعد سرش را پایین انداخت و با حالتی زار گفت:
_مطمئن باشید اگر اون ها زنده باشن، خودشون میتونن از پس خودشون بر بیان. مرصاد و امیرعلی دوتا آدم آموزش دیده هستن...
اما خودش هم میدانست اینها همه امید واهی بود.
در این جهنمکده هیچ کس نمیتوانست خودش از پس خودش بربیاید.
دست آخر هم التماسهای بیجواب ماند و مرصاد و امیرعلی نیامدند.
با اوج گرفتن هلی کوپتر هم فقط این اشکهای من بود که سقوط میکردند...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هشتاد_نهم رمان زیبا گرداب
با صدای زن عمو به خودم آمدم.
سریع اشکهایم را پاک کردم و قاب عکس را سرجایش گذاشتم.
از اتاق بیرون آمدم و دیدم زن عمو دارد با تلفن صحبت میکند.
_من که نمی فهمم حرف این دختر چیه! خب وقتی پاش رو توی یک کفش کرده و میگه طلاق میخوام، دیگه حرف زدنش چیه؟
اصلا برای چی میخواد با همه ما حرف بزنه؟
فهمیدم مخاطب پشت گوشی عمه پروانه است.
اما نمیدانم چه گفت که زن عمو کلافه و متعجب گفت:
_والا نمیدونم! حالا امشب میایم ببینیم چه خبره. باشه پروانهجان. فعلا خدانگهدارت...
بعد هم گوشی را سرجایش گذاشت.
با نگرانی سمت زن عمو رفتم.
_اتفاقی افتاده زن عمو؟!
زن عمو دستی به روسریاش کشید.
_منم دقیقا نمیدونم! پروانه میگه سحر زنگ زده گفته قبل از دادگاه طلاق میخوام باهاتون صحبت کنم.یعنی در واقع با همه ما.
گفته امشب میاد خونه پروانه اینا و صحبت میکنه.
حتی ایمان هم نمیدونه برای چی میخواد بیاد صحبت کنه...
اخمهایم از تعجب و سوال درهم میشوند.
یعنی سحر واقعا چه صحبتی داشت؟
این صحبت به کنار، اگر دوباره حال عمه بد میشد چه؟
سری قبل هم دکتر گفت خیلی نباید دچار تنش بشود.
شانهای بالا انداختم.
جواب تکتک این سوالها، شب خانه عمه پروانه مشخص میشود...
••••••••••
♦️شخص سوم♦️
همراه با نفسی عمیق دستی به کیف چرمی اش میکشد.
همیشه منتظر همین لحظه بود.
اما نمیدانست چرا دیگر آن شور و علاقه سابق را برای این بازی ندارد.
بازی که به قول سیاوش بیشتر شبیه بوکسهای زیرزمینی آمریکا بود.
هرچه بیشتر میردی و وحشیتر میشدی، مردم برایت جیغ و دست بیشتری میزدند.
اما او شاید بیشتر زده بود، اما جیغ و دستی به همراه نداشت.
حتی دلش هم آن طور که میخواست خنک نشده بود.
اصلا یک لحظه با خودش فکر کرد مگر همان سحر انتقام جو نیست؟!
پس چرا الان انتقام برایش لذتی ندارد؟
او که حاج رضا و خانوادهاش را به خاک سیاه نشانده بود.
پس چرا لذت نمیبرد؟
چرا مثل قبل از دیدن عذاب کشیدنشان قهقهه نمیزد و لبخندهایش شرورتر نمیشد؟
همه این سوالها را فعلا در ذهنش دفن کرد تا بعد سر فرصت جواب آنها را پیدا کند.
فعلا باید تیر آخر را میزد.
پوزخندی زد و دستش را روی زنگ آجری خانه حاج رضا گذاشت.
در با تیکی باز شد و این بار پایش را به عنوان عروس حاج رضا در این خانه نگذاشته بود، بلکه به عنوان...
لبخندی زد. به زودی متوجه میشدند.
نگاهش به خانه دوبلکس افتاد.
پوزخندی زد.
قبلا در دلش برای این خانه نقشهها کشیده بود.
اما باز شدن در سالن و نمایان شدن ایمان یک لحظه، فقط یک لحظه نفسش را گرفت.
نمیدانست این چه حس مزخرفی است وقتی ایمان را میبیند گریبان گیرش میشود.
سعی کرد به خودش مسلط باشد.
حتی لرزش خفیف دستانش را هم حس کرد.
اما خب با فشار دادن دسته کیف چرمی آن را هم مخفی میکرد.
وقتی جلوی در سالن رسید ایمان کمی کنار رفت تا سحر وارد بشود.
نگاه سرد و تمسخر آمیزش را میخ نگاه ایمان کرد اما خودش شوکه شد.
نگاه ایمان از او یختر بود.
اصلا کوهی از یخ بود.
نه! نه! حتی میتوان گفت سردیش مثل برهنه بودن در قطب شمال است.
در هر حال به قدری نگاه ایمان یخ بود که خود سحر هم یخ زد.
بعد بدون هیچ حرف یا سخنی وارد خانه شد.
طبق گفته و خواستهاش پروانه خانم همه را دور هم جمع کرده بود تا به اصطلاح عروس دم طلاقش حرفهای پایانیاش را بزند.
همه را یک دور از نظر گذراند و جوری رسا و بلند سلام گفت که انگار در میان مجلس تبلیغاتی ایستاده است.
و به تبعیت واجب بودن سلام دیگران جواب دادند.
روی مبل تک نفرهای نشست و مدارکش را از کیف خارج کرد.
در واقع صحنه سرایی برای خودش راه انداخته بود.
_راستش من امروز از پروانه خانم خواستم همه رو دور هم جمع بکنه تا یه مطلب یا در واقع حقیقتی رو به عرضتون برسونم.
بعد نگاهش را به حاج رضا انداخت.جدی و استوار درست مثل زمان کودکیهایش نشسته بود.
یادش آمد همان زمان کودکیاش هم از این طور نشستن او میترسید.
_خواستم بگم پسر شما راست میگه من اون سحر مدنی نیستم.در واقع اصلا سحر مدنی نیستم.اسم واقعی من سحر رادمهر هستش!
فکر کنم حاج رضا خوب پدر بنده رو بشناسند...
با گفتن این حرف حاج رضا خشکش زد و پروانه هینی کشید.
اما جلال و ناهید سری به نشانه تأسف تکان دادند.
و فقط حورا و ایمان بودند که مات و مبهوت سحر و دیگران را نگاه میکردند.
حورا با ناباوری گفت:
_منظورت چیه؟! یعنی چی این حرفات؟!
سحر پوزخندی زد.
_منظورم کاملا واضحه حورا جون! این حاج رضای شما کاری با شریکش کرد که دشمن خونی با یه آدم انجام نمیده.حالا شما هی به ریش این آقا حاجی _حاجی ببندید.
در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمیشه...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هشتاد_هفتم رمان زیبا گرداب
تصمیم گرفتم بخوابم تا حداقل کمتر طول این مسافت را احساس کنم.
با تکان دادن دست هانا از خواب بیدار شدم.
_حورا عزیزم بیدار شو، خیلی نمونده تا برسیم.الان هواپیما فرود میاد.
لبخندی زدم و صاف نشستم.
گردنم درد گرفته بود و سرم گیج میرفت.
اصلا امروز خیلی حالم خوب نبود و چشمانم هم سیاهی میرفت.
بعد از نشست هواپیما و احساس بودن در وطن خودم، توانستم یک نفس راحت بکشم.
خیلی وقت بود آب و هوای ایران به کلهام نخورده بود.
موقع پیاده شدن از هواپیما و پایین آمدن از پله برقی به هامون و هانا گفتم فعلا دو روزی را بیایید خانه ما. اما خب معلوم بود بندگان خدا معذب هستند.
بالاخره آن ها هم باید کمی با خودشان خلوت میکردند.
هامون هم باید به پرونده میرسید.
برای همین فعلا دعوتم را رد کردند و واگذار کردند به زمانی بعد از پرونده.
آمدم از سالن فرودگاه خارج شوم، یکدفعه صدایی میخ زمینم کرد.
_ سلام دختر دایی!
درست میشنیدم؟
این صدای مردانه ایمان بود.
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم.
دیگر خبری از آن ایمان پر شور و خوش پوش نبود.
نه اینکه شلخته باشد، نه!
دیگر آن لباسهای مارک دار را نمیپوشید.
حتی صورتش هم ته ریش داشت و دیگر مثل سابق شش تیغ نزده بود.
نمیدانم چرا اما مثل موقع رفتنم از ایران، دیگر از او ناراحت نبودم.
سری تکان دادم.
_سلام
لبخند کم جانی زد و دسته گل یاسی به سمتم گرفت.
_ میدونستم گل یاس دوست داری. خیلی خوش اومدی!
متقابلا لبخندی زدم و بابت حضور و دسته گلش از او تشکر کردم.
بر خلاف تصورم تا رسیدن به خانه عمو جلال هیچ حرفی نزد.
البته برای من هم بد نبود.
میتوانستم در سکوت بعد از چهار ماه و خوردهای کشورم را ببینم و آزادانه در آن نفس بکشم.
اما یک چیز برایم سوال بود!
زمانی که آلمان بودم، زن عمو گفته بود ایمان برای رسیدن به سحر سختی زیادی کشید.
یعنی در واقع لجبازیاش زیاد بود.
میگفت حتی وقتی عقد کردند بدجوری حاج رضا و عمه پروانه اذیت شدند.
نمیدانستم الان اوضاعشان خوب است یا...
نفس عمیقی کشیدم.
احتمالا به وقتش میفهمم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
💕 #ورق_نود_یکم رمان زیبا گرداب
📿...حورا...📿
کش چادرم را روی سرم تنظیم میکنم.
امروز پایان نامهام را تحویل میدادم و آماده میشدم برای دفاع.
لبخندی تلخ روی لبم میآید.
دفاع از پایان نامهای که ماجراها داشت.
رازهای سربه مهر زیادی را در دل خود داشت.
در کل نوشتنش باعث شد من تجربههای زیادی به دست بیاورم.
و از درد دل زنهایی بنویسم که شاید در ظاهر، مردم همه بخواهند شبیه آنها باشند.اما در باطن خود آنها هم از خودشان گریزان هستند.
نفس عمیقی میکشم.
در کل این پایاننامه پر ماجرا بود...
میخواهم کیفم را بردارم، یکدفعه صدای زنگ خانه آمد.
با تعجب از اتاق خارج شدم.
اول فکر میکردم شاید یکی از خانمهای همسایه باشد.اما دیدم زن عمو وقتی آیفون را جواب داد، کاملا رسمی صحبت کرد.
_زن عمو کی بود؟
شانهای بالا انداخت.
_نمی دونم عزیزم. دوتا آقا اومدن میگن نامهای برامون آوردن.
از دیدن دو فرد با آن لباسهای رسمی نمیدانم چرا دلشوره بدی به دلم افتاد.
از چهرههایشان چیزی نمیتوانستم بفهمم.
به اتاقم برگشتم و چادرم را عوض کردم.
وقتی برایشان چایی بردم دیدم یکی از آنها پاکتی روی میز گذاشت.
_راستش حاج خانوم ما از طرف سازمان خدمت شما رسیدیم.
هم برای عرض تبریک و هم تسلیت!
پیکر آقای مرصاد احمدی رو دیروز برای شناسایی آوردن ایران.
تایید پیکر ایشون هم توسط همسرتون آقای جلال احمدی صورت گرفته.
شما و خواهر شهید هم باید برای تحویل وسایل اون شهید بزرگوار به این آدرس تشریف بیارید...
با شنیدن این حرف، سینی چای از دستم افتاد.
باورم نمیشد!
زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و قدرت تکامل نداشتم.
پاهایم سست شده بود و کمرم درد میکرد.
زن عمو آرام آرام اشک میریخت و من داشتم خفه میشدم.
تمام این دیوارها انگار داشتند خفهام میکردند.
نفسم بالا نمیآمد.
زمین به دور تند افتاده بود و قصد آرامی نداشت.
الان...
الان همان چیزی را شنیدم که حسم به من میگفت.
اری اما من از این حس فراری بودم.
نبود مرصاد برایم سخت بود.
خیلی سخت!
ولی...
مگر نمیگویند شهدا همه جا هستند؟!
شهدا زندهاند!
پس حالا هم باید مرصاد جایی در این خانه باشد.
اری مرصاد همین جا است.
همین جا است و باز هم مرا جودیابوت صدا میکند.
همین جا است و برای احترام زن عمو او را مادر صدا میزند.
با عمو جلال بحث سیاسی میکند و اطلاعات رد و بدل میکنند.
برای ایمان برادر میشود و...
بغض گلویم را میخراشد.
جگرم را تکه تکه میکنند و قلبم انگار از حرکت میایستد.
هوا نیست.
نور نیست.
اصلا دیگر هیچ چیز نیست.
به دیوار میخورم و سقوط میکنم.
سقوطی دردناک.
سقوطی از نبود برادر...
💠•💠•💠•💠•💠•💠•💠•💠
⚜سه سال بعد⚜
♦️ایران___حورا♦️
دستی به گلبرگهای گل شمعدانی میکشم.
عاشق لطافتشان هستم.
عطرشان را به ریههایم میرسانم و نفس عمیقی میکشم.
نگاهم خورد به قاب عکس مرصاد!
کنارش روبان سبز و قرمز و سفید زده بودیم.
باز هم چهرهاش خندان و نورانی بود.
اشک به چشمهایم میرسند اما اجازه ریزش به آن ها نمیدهم.
بعد از گذشت سه سال از شهادتش بازهم وقتی عکسش را میبینم، هجوم اشک را دارم .
ولی خب میدانم او هم راضی نیست ما گریه کنیم.
برای همین سعی میکنم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.
چون میدانم او الان جایش خوب است و به بزرگترین آرزویش رسیده.
با صدای پیامک گوشی چشم از قاب عکس میگیرم.
پیامک را باز میکنم.
سحر بود.
_من رسیدم پارک.
لبخندی روی لبم میآید.
سه سال پیش وقتی ایمان و سحر از هم جدا شده بودند.
سرو کله آن سیاوش پیدا شد و شروع کرد به اذیت کردن سحر.
معلوم شد سحر به غیر از کینه خودش این پسر هم تحریکش میکرد.
دست آخر ایمان از سیاوش شکایت کرد.
سیاوش پای سحر را هم به ماجرا کشاند.
اما ایمان نمیدانم چرا همان روز رفت شکایتش را از سحر پس گرفت و فقط از سیاوش شکایت کرده بود.
بعد از آن اتفاق سحر عوض شد.
رفته رفته فهمید وقتی میخواست انتقام بگیرد، خودش دلش را باخته.
برای همین چند باری از ایمان معذرت خواهی کرد و به او گفت واقعا دوستش دارد.
اما خب ایمان قبول نمیکرد.
سحر هم چند باری پیش من آمد و از من کمک خواست.
خودم هم فقط توانستم با ایمان صحبت کنم.
ولی الان دیگر دلش با سحر صاف شده.
چون از من خواست تا قراری با سحر بگذارم.
ولی نگویم ایمان میخواهد با او صحبت کند.
همان لحظه برای ایمان پیامکی فرستادم.
_رفتم پیش سحر...
گوشیام را خاموش کردم و آماده شدم تا بروم.
زن عمو هم نمیدانستم چرا امروز انقدر خوشحال بود.
البته خوب بودنش مشکلی نداشت ولی این طور یکهویی بخواهد کل خانه را سروسامان بدهد، کمی عجیب و غریب به نظر میرسید.
از خانه خارج شدم و رفتم به سمت پارک.
اما خب نمیدانستم دست روزگار چرخیده است و امروز خودم شدیدا غافلگیر میشوم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_نود_دوم رمان زیبا گرداب
🍃امیرعلی🍃
وقتی از فرودگاه خارج شدم، ،هامون را میدیدم.
تکیه به ماشین داده و دستش را بالا میآورد.
با لبخند به سمتش میروم.
_چطوری پسر؟
خندهای میکند و مشتی آب دار حواله بازویم.
_من توپه توپم! چه عجب بالاخره از اون زندون هارون الرشید خلاص شدی.
سری تکان میدهم و پوزخندی میزنم.
_اره بالاخره از اونجا راحت شدم.
نگاهش میکنم.
از آخرین باری که او را دیدم خیلی تغییر کرده بود.
چهرهاش مردانهتر شده بود و کنار شقیقهاش یکی دوتار سفید پیدا میشد.
بدون هیچ حرف دیگری سوار ماشین میشویم.
میدانستم قرار است اول عمو جلال را ببینم.
چقدر دلم میخواست زودتر از این ها عمو جلال را ببینم اما خب نمی شد.
در این سه سال آلمان ماندن و انتظار کشیدن، به قدری برایم سخت گذشته بود، فکر میکردم صد سال گذشته است.
هوبرت به لطف یاسر به درک واصل شده بود و خودم هم بدجوری زخمی شدم.
هیچ وقت یادم نمیرود.
هوبرت برای کشتن من و مرصاد آرام و قرار نداشت.
نارو زده بود و از پشت به مرصاد شلیک کرد.
به دستش تیر را زد چون میدانستم میخواست ذره ذره او را بکشد.
هنوز هم صداهایشان در گوشم زنگ میخورد.
مرصاد با وجود تیر خوردنش اما از پا نمیافتاد و سعی میکرد هوبرت را عصبی کند.
اما هوبرت وقتی خواست من را مورد حمله گلولههایش قرار بدهد، مرصاد نگذاشت.
خوب یادم است.
خودش را سپر جان من کرد و هفت گلوله بر بدنش نشست.
از به یاد آوردن آن اتفاقات دوباره سردرد بدی میگیرم.
مگر من چه ارزشی داشتم؟
چرا باید مرصاد به جای من کشته میشد؟
بعد از آن هم یاسر با آهن به سر و کمر هوبرت کوبید.
از شدت ضربه آهن و برخوردش با میخ دیوار، سرش شکاف برداشت.
اما یادم است دقیقه آخر به پهلوی خودم شلیک کرد .تا دو هفته بیمارستان مونیخ بستری شدم و بعدش هم مجبور شدم بمانم تا کامل این پرونده بسته شود...
دستی به پیشانی پر دردم کشیدم.
برای بار نمیدانم چندم ذهنم به سمت حورا پر کشید.
چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
چقدر دلم بودنش را میخواست.
اخ اخ خودم هم هنوز نفهمیدم این سه سال را چطور دوام آوردم بیحضور او!
دلم میخواهد از هامون بپرسم اما کمی تردید دارم.
_راستی هامون میخواستم بدونم...
نفسم بند میآید.
آوردن اسمش هم برایم سخت شده.
نیشخندی میزند.
انگار خودش میفهمد میخواهم چه بپرسم.
_نگران نباش حالشون خوبه...
سوالی نگاهش میکنم. میخندد.
_مگه نمیخواستی بپرسی حورا خانم حالش چطوره؟! خب منم گفتم دیگه عالیه عالی.
اصلا وقتی تو کنارش نیستی بنده خدا یه نفس راحت میکشه.
خنده ام میگیرد.
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم.
_راست میگم خب تو نبودی بنده خدا راحت تونست به خواستگاراش بگه...
از شنیدن جملهاش تیز و سریع نگاهش میکنم.
یکی از دستانش را بالا میبرد.
_باشه! باشه! تسلیم. نزنمون حالا...تو هنوز به ملت بدبخت اینجوری نگاه میکنی؟ چند بار گفتم برادر این جوری نگاه کسی نکن بیچاره یهو دیدی از ترس مخزن خالی کرد.
جملهتش بدجوری عصبیام کرد.
حوصله شنیدن خزعبلاتهایش را نداشتم.
_هامون یه دو دقیقه جدی باش ببینم.گفتی حورا و خواستگاراش چی؟
خنده دندان نمایی کرد.
_انقدر عصبی شدی؟!
با حرص میگویم:
_هامون!!
میخندد.
_خیله خب بابا. نترس حورا خانم ازدواج نکرده. به همه خواستگاراش هم جواب منفی داده. باور کن راست میگم. سند موثق دارم اونم از حرفهای هانا...
با شنیدن این حرفش عصبانیتم میخوابد و نفس راحتی میکشم.
وقتی آلمان بودم فکر کردن به اینکه او بخواهد ازدواج کند عصبیم میکرد.
هرچند او هنوز شرعا زن من محسوب میشد.
ولی خب بستگی به صبر و تحمل او داشت.
شاید روزی میآمد که دیگر نمیخواست.
دیگر نمیخواست من را...
و آن وقت من مجبور به بخشیدن ادامه زمان عقد بودم.
شاید خودخواهی محض بود ولی من واقعا حتی یک لحظه هم نتوانستم به بخشیدن ادامه صیغه فکر کنم.
من حورا را میخواستم و نبودش داغانم میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_نود_سوم رمان زیبا گرداب
🍃ایمان🍃 «چند ساعت بعد»
روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودم.
از دور دیدم سحر دارد با قدمهایی سریع نزدیک ماشین میشود.
به محض نشستنش درون ماشین، گفت:
_میشه سریع یه زنگ به حورا بزنی؟
تعجب کردم.
_مگه باهم نبودین؟!
_چرا! چرا! ولی خب یه دفعهای بلند شد رفت.
هرچی هم صداش زدم جواب نداد.
فکر کردم شاید بخواد تنها باشه، اما خب نگرانشم!
پوفی کشیدم.
فکر کنم نقشهمان خراب شد.
سریع زنگی به گوشیاش زدم.
_الو؟
نگران گفتم:
_الو حورا کجایی؟ چرا یهو غیبت زد؟
از همان پشت تلفن هم میتوانستم بفهمم حالش خوب نیست.
صدایش غمگین بود.
_اومدم یکم قدم بزنم.ببخشید...
لحنم کمی نرمتر شد.
_باشه ولی همه خونه منتظرن. میدونی اگه دیر بری،دایی جلال نگران میشه.
خوب میدونی دیر رفتن کسی اونو یاد...
مکث میکنم.
گفتنش هنوز برایم سنگین است.
_اونو یاد مرصاد میاندازه! پس خواهش میکنم زود برگرد.
با این حرفم، بیهیچ حرفی تلفن تلفن را قطع کرد.
میتوانستم درکش کنم.
او شدیدا به مرصاد وابسته بود و الحق مرصاد هم در برادری چیزی کم نداشت.
با صدای سحر به خودم آمدم.
_ایمان حالا چی کار کنیم؟ مگه قرار نبود پسرعموی حورا یا همون پسرداییت، اسمش چی بود؟ آهان امیرعلی! اون بیاد خونه دایی جلال اینا؟!
از شنیدن حرفش یاد مهمانی امشب افتادم.
امشب تولد حورا بود و فکر کنم خودش اصلا یادش نمیآمد.
برای غافلگیر کردنش، قرار شد باهم نقشهای بکشیم تا حورا از خانه خارج بشود و مادر و زن دایی برایش تولد بگیرند.
صبح هم دایی جلال خبر داد قرار است امیرعلی به ایران بیاید .
ولی گفته بود فعلا نمیخواهم حورا چیزی بفهمد تا شب خودم ببینمش.
از آن جایی هم که من و سحر سه روز پیش عقد کردیم و حورا چیزی در این مورد نمیدانست.
قرار شد به بهانه حرف زدن با سحر، حورا را از خانه دور کنیم.
یاد امیرعلی افتادم!
خنده دار بود ولی من تا به حال او را یک هم ندیده بودم.
حتی دایی کمال راهم یک بار ندیده بودم.
هرچه بوده عکس بوده و خاطرات بزرگترها...
البته با اتفاقات افتاده همان بهتر دایی کمال را ندیدم.
وگرنه نمیدانستم چطور میتوانستیم با یک جاسوس آدم کُش روبه رو بشوم.
وقتی خانه دایی جلال رسیدیم همه بودند.
همگی سعی میکردند تولد به بهترین نحوممکن برگزار میشود.
امیرعلی را هم دیدم.
پسر خوش قیافهای بود ولی اصلا چهرهاش به آلمانی ها نمیخورد.
کاملا چهرهاش شرقی بود.
شاید دو رگه محسوب میشد ولی خب چهرهاش بیشتر به این سمت شبیه بود.
برف شادیها را برداشتیم که صدای در آمد.
سریع لامپها را خاموش کردیم.
امیرعلی رفت داخل اتاق.
به او گفته بودیم تا کادویت را حورا باز نکرده از اتاق بیرون نیا.
با باز شدن کادوی امیرعلی توسط حورا، امیرعلی آمد و صحنه سرایی شد.
میتوانستیم عشق را در چشمان هردویشان ببینیم.
لبخند تلخی میزنم.
من سه سال پیش با روح و شخصیت این دختر بازی کردم اما تاوانش را دادم. حالا خداوند عشقی را به دلش انداخته که مطمئن هستم امیرعلی خوب قدرش را میداند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_آخر رمان زیبا گرداب
🌱حورا🌱
باز هم توی یک لیوان از همان شربتهای معروف درست میکنم.
خوب میدانم چقدر از این شربتها دوست دارد.
سینی را بر میدارم و لامپ آشپزخانه را خاموش میکنم.
بعد از رفتن بقیه، عمو جلال و زن عمو ناهید هم خوابیدند.
سمت اتاق قبلی مرصاد میروم.
امشب قرار بود امیرعلی در آن جا استراحت کند تا فردا با کمک هامون خانهای بیابد.
وقتی وارد اتاق میشوم،میبینم زل زده است به عکس مرصاد و چهار زانو نشسته است.
چهرهاش غم خاصی دارد.
حالا وقتی خوب نگاه میکنم، میبینم امیرعلی چقدر از سه سال پیش پختهتر شده بود.
چهرهاش مردانهتر و اخلاقهایش بزرگ منشانه شده بود.
سینی را روبه رویش میگذارم.
با دیدن شربت، خنده بیصدایی میکند و چشمهایش میدرخشند.
ستاره بارانی میشوند.
اما حرفی نمیزند.
چون میداند چشمهایش گویای همه چیز است.
گویای همه نوع حرف!
همه نوع فکر!
همه چیزِ همه چیز...
وقتی شربتش تمام شد، لیوان را درون سینی گذاشت و گفت:
_میشه وقتی اومدم خواستگاری، به جای چایی شربت بیاری؟ باور کن خوش مزهتره!
از شنیدن جمله خواستگاری خندهام میگیرد.
انگار حسابی سختش شده بود وقتی عمو جلال گفت مجددا باید بیاید خواستگاری.
البته حرف عمو جلال بیهدف هم نبود.
میگفت امیرعلی در آلمان نتوانست خواستگاری کند. اینجا که می تواند!
در هر شرایطی باید شأن دختر و خانوادهاش حفظ بشود و به قول عمو جلال، عروس باید با عزت و احترام به خانه شوهرش برود.
برای همین گفته بود امیرعلی باید حورا را رسما خواستگاری کند.
حتی اگر بهم محرم باشید...
من به مرد بودن امیرعلی اعتماد داشتم، اما از حرف عمو جلال هم کیلو کیلو قند در دلم آب شد.
عمو داشت به جای پدرم، برایم پدری میکرد.
این لطفش را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم.
یاد سوالهایم افتادم!
کمی سوالم را در ذهنم بالا و پایین کردم.
بعد با آرامی گفتم:
_امیرعلی میشه برام از این سه سال بگی؟ چه جور بود؟ چه جور گذشت؟
نفس عمیقی کشید.
دستش را لای موهایش برد.
_این سه سال راستش...سخت بود! خیلی سخت! اما مطمئن باش قطعا یه روزی برات تعریف میکنم. همه رو...
فهمیدم الان دلش نمیخواهد راجع به این موضوع حرف بزنیم.
البته حق هم داشت.
یاد آوری سختیها و رنجها هر کسی را آزار میدهد.
و ترجیح میدهد زمانی بازگو کند که جانی در بدن داشته باشد...
از سرجایش بلند شد و قاب عکس مرصاد را برداشت.
_حورا میدونستی چی میشه آدمها شهید میشن؟
از شنیدن حرفش ابروهایم خود به خود بالا میروند.
_خب سعی میکنند انسانیت رو حفظ کنند.
دینشون هم درست و حسابی بهش پایبند هستند. مگه چطور؟
قاب عکس را سرجایش گذاشت و پلاک ذوالفقار را از گردنش باز کرد.
از دیدن پلاک واقعا به وجد آمدم.
خوب بود هنوز پلاک را داشت...
نفسی کشید و گفت:
_اینا هست. اما اصل اتفاق زمانی هست که اون ها از خودشون میگذرند.
مثل یه گرداب میمونند و ازش نجات پیدا میکنند.
ما اگه توی گرداب بیافتیم، بیهدف دست و پا میزنیم.
تهش به جایی نمیرسیم هیچ،غرق میشیم.
ولی اونا هنر نجات پیدا کردن از گرداب رو بلدن.
نجات پیدا کردن از گرداب وجودشون!
گرداب شخصیتشون!
و نجات از هر چیزی که میتونه براشون مثل یه گرداب بمونه.
حالا سوال اینجاست!
گرداب وجود ما چیه؟
🌸۱۶:۵۲🌸
۲۷/۴/۱۴۰۰
نویسنده: زهرا بهرامی(قم)
🍃به پایان آمد این دفتر،حکایت هم چنان باقی است...🍃
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️