⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هفتاد_پنجم رمان زیبا گرداب💫
✍🏻شخص سوم...«ایران»
کت تک اسپرتش را پوشید و عطری زد.
امید با خنده چند قدم جلو آمد و به شانهاش کوبید.
_نه انصافا خوشم اومد! حسین خیلی جیگر و مامانی گریمت کرده.
شدی عین خود آلمانیها.
یه پنج شیش سالی هم از سنت کم شده پیرمرد...
خندهای کرد و روبه روی آینه ایستاد.
+اگه من پیرمرد هستم، جنابعالی به چی مفتخری؟
امید ابرویی بالا انداخت و گفت:
_از قدیم گفتن مرد عذب، عین پیرمرد لب گور میمونه!
حکایت تو هم همینه...
مرصاد هم فقط به گفتن ضرب المثل خوبی بود، اکتفا کرد.
از این پسرها نبود که میگفتند ازدواج نمیکنند.
نه اصلا!
به نظرش این ها دیگر شورش را در آورده بودند و زیادی خودشیفته تشریف داشتند.
هر عقل ناقصی هم میدانست هیچ انسانی بدون همدم نمیتواند زندگی کند.
اصلا آدمها بدون هم میپوسیدند.
اما خودش تا به حال نتوانسته بود دل به کسی ببندد.
شاید دلیلش هم به اقتضای شغلش بر میگشت.
شغلی که کمتر زنی حاضر میشد با آن کنار بیاید.
برای همین مرصاد بعد از یکبار خواستگاری رفتن، دیگر سراغش نرفت.
هیچ وقت یادش نمیرفت.
شب خواستگاری، دختر خانواده بدجوری فتیله پیچش کرد.
به قدری محکم و قاطع گفته شما مرد زندگی نیستید که مرصاد یک لحظه خودش هم به خودش شک کرد.
به دلایل امنیتی نمیتوانست درست در مورد شغلش توضیح بدهد.
برای همین گفته بود شغلش دیر آمدن و ماموریتهای طولانی زیاد دارد.
آن دختر هم نه گذاشت و نه برداشت،گفت شما مرد زندگی نیستید! خلاص...
مرصاد آن شب به بعد با خودش عهد بست،مرد باشد و مردانگی کند.
اما نه مردانگی از جنس گفته های آن دختر.
بلکه مردانگیای از جنس غیرت و فداکاری.
از جنس حمایتهای بیپایان و جانفشانیهای تمام نشدنی.
اینها برایش معنای رشادت و مردانگی میداد.
وگرنه عربده کشی و هیکل بزرگ کردن را همه بلد بودند.
همه بلد بودند ریش بلند و گردن کلفت داشته باشند.
اما نه برای او این ها مهم بود و نه حرفهای پشت سرش.
فقط به هدفش فکر میکرد.
هدف بزرگی که داشت...
احتمالا اگر همین الان هم آن دختر مرصاد را میدید، از لحاظ چهره میگفت مرد زندگی نیستی!
حسین کارش را جوری انجام داده بود،حتی زن عمو ناهید هم اول او را با آن چهره نشناخت.
موهای رنگ شده ژل زده!
روبه بالای آلامُد!
ابروهای برداشته شده.
صورت شش تیغ شده...
همه و همه او را با مرصاد قبلی تناقض بخشیده بود.
به اتاق حاج اسماعیل رفت تا گزارشش را تحویل بدهد.
بعد از تحویل گزارش، حاج اسماعیل پستهای شکست و گفت:
_دقت کردی خیلی وقته به ما سر نزدی؟
دیشب خونه صدیقهخانم سراغت رو میگرفت.
میگفت این پسره چرا انقدر بیمعرفت شده.
مرصاد خندهای کرد.
+والا حاج خانوم روی چشم ما جا دارن.
شما خودتون دارید میبینید این اوضاع رو...
بهشون بگید بعد پرونده حتما بهشون سر میزنم.
اسماعیل بخاطر روزهای آینده و سختی کار، بی توجه به جمله آخر مرصاد گفت:
_انقدر تعارف تیکه پاره نکن! شب میای خونه ما.
اون جلال بی معرفت رو هم میگی پاشه بیاد.
تاکید میکنم. دست خالی هم نمیای!
مرصاد وقتی فهمید صدیقه خانم دعوت میکند و حاج اسماعیل هم میگوید جلال را بیاور، یعنی دقیقا شب سر رأس ساعت باید آنجا باشد.
قبول کرد و شب هم به جلال و زن عمو خبر داد.
صدیقه خانم مرصاد را مثل پسر خودش میدید.
مثل میلاد!
میلاد هم مثل مرصاد یک نیروی امنیتی قسم خورده بود.
قسم خورده بود تا جان در بدن دارد محافظ امنیت کشورش باشد.
چند سال پیش هم طی یک عملیات خنثی سازی بمب به شهادت رسید.
به شهادت رسید و آرزوی بزرگش تحقق یافت.
آهی کشید.
کی میشد او هم شهید بشود؟
اما قبل از آن باید شهید میبود تا شهید بشود...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️