💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_پنجاه_دوم رمان زیبا گرداب:
✍🏻شخص سوم...
کلافه و عصبی از ماشین پیاده شد.
به سرعت سمت آسانسور ساختمان رفت و سوار شد.
چندباری نفس عمیق کشید.اما باز هم از التهاب درونش کاسته نشد.
هامون وقتی در را باز کرد و چهرهاش را دید،فهمید اوضاع خراب است و بدون حرف کنار رفت.
_چیزی میخوری؟
صورتش را ماساژ داد و با همان کلافگی گفت:
+نه چیزی نمیخوام! فقط یه دقیقه بشین. باید باهم حرف بزنیم.
هامون سعی کرد خونسرد باشد.
هرچند خودش هم میدانست در این قضیه نمیشد آرام بود.
وقتی دیاکو انقدر پریشان بود، یعنی وضعیت قرمز! روی مبل نشست.دیاکو نفس عمیقی کشید.
+قضیه از چیزی که فکر میکردیم، پیچیدهتره! حق با عموجلال بود. اونا به هیچ وجه از حورا نمیگذرن. این پسره آرنولد هم بدجور واسه داشتن حورا دندون تیز کرده.
واسه همین خیلی نمیتونیم ریسک کنیم.
امکان داره بیشتر و یا کمتر از شیش ماه بتونیم اینجا نگهش داریم.
هامون سری تکان داد.
_خب ایران هم بره بازم جونش در خطره.
حتی دوبرابر میشه و بحث خانواده هم میاد وسط.
نفس عمیقی کشید.
کمی برای گفتنش نیاز به نیرو داشت.
حرفش، حرف سبکی نبود!
قطعا سنگینیاش به قدری بود که هامون را شوکه کند.
+فقط یک راه داریم.
هامون چشمهایش ریز شد و دقیقتر پرسید.
_چه راهی؟
نفسش را از سینه خارج کرد.
+خودم باید یه جوری وانمود کنم انگار عاشق...
مکثی کرد.
+عاشق حورا شدم!
با این حرفش تقریبا صدای هامون به داد رسید.
سریع بلند شد و گفت:
_دیوونه شدی؟! تو با این کار دقیقا همون کاری رو می کنی که اونا میخوان.
اینجوری میتونن با یه تیر دو نشون بزنن. هم حورا خانم رو جزء پرستوها میکنن و هم تئوری تو رو پیدا میکنن.
سری تکان میدهد.
تمام دیشب را به همین احتمالها فکر کرده بود.
+میدونم! همه این چیزایی که گفتی و تو ذهنت داری، من دیشب بهش فکر کردم.
اما با حرفای هوبرت نمیتونم ریسک کنم و بیشتر از این جون حورا رو به خطر بندازم.
وگرنه مجبورم بین امانت عموم و اون تئوری یکی رو انتخاب کنم.
ولی من نمیخوام به اینجا برسه. من جفتشون رو انتخاب کردم.
هامون با کلافه چنگی به موهایش زد.
_اصلا گیریم تو رفتی و همه اینا رو گفتی.
به نظرت هوبرت اینا رو باور میکنه؟
پوزخندی میزند.
سخت است، اما نشد ندارد.
+چرا باور نکنه؟! من برای اون دیاکوام!
دیاکویی که به هیچ قوانینی جزء قوانین خودش پایبند نیست.
تازه شک هم داشته باشه قبول میکنه.
چون به قول خودت دلش میخواد با یه تیر دونشون بزنه.
من این رویا رو به ظاهر براش میسازم.
اما در باطن فقط وقت بیشتری برای خودمون میخرم.
هامون کوسن روی مبل را بر میدارد و با ریشههایش بازی میکند.
_ و اون وقت حورا خانم چطور؟! اون بنده خدا نمیدونه اصل قضیه چیه.
لبهایش را جمع میکند و دستش را میکوباند بهم.
+دیگه مجبورم قضیه رو براش تعریف کنم.
هامون جملهای را شمرده و با تردید می پرسد.
_حتی اینکه تو امیرعلی هستی؟!
میخ نگاهش را در چشمان هامون میکوبد و با اطمینان سرتکان می دهد.
+حتی امیرعلی بودنم رو...
هامون لبخند تلخی زد.
خوب میداند اگر آن تئوری لو برود، چگونه یک دنیا بهم خواهد ریخت.
از آن طرف جان حورا بود.میدانست دیاکو چقدر روی امانت عمویش حساس است.
دیاکو به جلال قول داده بود بعد از توکل به خدا، با تمام توان از حورا مواظبت کند.
مواظبت کند تا ببینند سرانجامشان با این خونخوارهای صهیونیست چه میشود.
⚡️«پایان فصل دوم»⚡️
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️