🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_هشتاد_پنجم رمان زیبا گرداب
اما در کمال تعجب هامون از ماشین پیاده شد.
سر و وضعش شدیدا خاکی و خونی بود.
با صدای خشدار گفت:
_سریع سوار بشید.
سری تکان دادیم و به سختی سوار شدیم.
هامون به سرعت رانندگی میکرد.
بی سیمش را روشن کرد.
_دخترها پیش من هستند.محل دقیق هلی کوپتر رو میخوام. امید صدام رو میشنوی؟
صدای آقا امید آمد.
_الحمدلله ۶۰ متر جلوتر محل اسکان هلی کوپتر هست.
کمی جلوتر ماشین ایستاد و پیاده شدیم.
بخاطر پرههای هلی کوپتر و خاکی بودن منطقه گرد و غبار زیادی بلند شده بود.
چادر و پوشیه را جلوی صورتمان گرفتیم تا خاک کمتر وارد گلویمان بشود و سرفه کنیم.
به کمک مامورین آنجا سوار هلی کوپتر شدیم.
اما هنوز خبری از مرصاد و امیرعلی نبود.
دلشوره امانم بریده بود و انگار قرار نبود ما حتی یک نیمچه خبر از آن ها داشته باشیم.
هامون هرچه سعی میکرد نمیتوانست با خط مرصاد و امیرعلی ارتباط بگیرد.
هلی کوپتر زیاد نمیتوانست آنجا بماند.
دو نیروی پزشکی هلی کوپتری بازو هانا را باند پیچی کردند.
مجبور شدند با روشهای سنتی گلوله را از بازوی او خارج کنند.
به همین دلیل هم شدیدا دچار تب و لرز شد.
هامون بیچاره هم نمیدانست نگران همسرش باشد یا جفت رفیقهایش.
خلبان احتمال اسیری میداد و من بند دلم پاره میشد.
وای اگر آنها اسیر شده بودند!
اگر هوبرت آن آزمایشگاه را پیدا کرده بود و فرمول را یافته بود.
اگر...
ذهنم از این اگر ها پر بود و خسته.
اصلا دلم نمیخواست گمان بد کنم اما نمیشد.
یعنی هربار ارتباط برقرار کردن هامون با خط آنها و جواب ندادنشان بر بد گمانیام افزوده میشد.
این خلبان هم که غیر از آیه یأس خواندن چیزی بلد نبود.
مدام یا میگفت اسیر شدند و یا به دست آنها شهید...
با احساس شدید درد میان سرم، فهمیدم هنوز به داد خودم نرسیدم و به آن دو نیروی پزشکی نگفتهام سرم دارد خون میآید.
نگاهی به دستم هم کردم.
خونش خشک شده بود، اما زخمش بدجوری شکاف داشت.
با ناله آرامم از فرط درد، نیروی پزشکی زن حواسش به من جمع شد.
با دیدنم هینی کشید و غلیظ آلمانی صحبت کرد.
پس جزء نیرویهای امنیتی آلمان بودند.
بخش پزشکان...
پیشانی و دستم را با بتادین شستند و بستند.
انقدر خبری از آن ها نشد تا اینکه حاج اسماعیل دستور حرکت هلی کوپتر را داد.
میگفت بیشتر از آن نمیتوان آنجا ماند.
اما من نمیتوانستم بروم.
مرصاد و امیرعلی هنوز آنجا بودند و معلوم نبود چه بر سرشان آمده.
نه! من نمیتوانستم بدون آنها جایی بروم.
باید حداقل خبری از آنها میگرفتم.
خواستم از سرجایم بلند شوم، اما با احساس سرگیجه شدیدی افتادم.
دست و پاهایم انگار فلج شده بودند.
خلبان میخواست اوج بگیرد.
اما من نمیتوانستم ساکت بنشینم.
اشکم سرازیر شده بود و از هامون میخواستم کاری کند.
اما او در برابر تمام التماسهای من فقط سری به نشانه تأسف تکان داد.
_نمیشه حورا خانم خطرناکه! ما نمیتونیم بیشتر از این اینجا بمونیم.
بعد سرش را پایین انداخت و با حالتی زار گفت:
_مطمئن باشید اگر اون ها زنده باشن، خودشون میتونن از پس خودشون بر بیان. مرصاد و امیرعلی دوتا آدم آموزش دیده هستن...
اما خودش هم میدانست اینها همه امید واهی بود.
در این جهنمکده هیچ کس نمیتوانست خودش از پس خودش بربیاید.
دست آخر هم التماسهای بیجواب ماند و مرصاد و امیرعلی نیامدند.
با اوج گرفتن هلی کوپتر هم فقط این اشکهای من بود که سقوط میکردند...
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️