💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
♥️...بسم الله الرحمن الرحیم...♥️
💕 #ورق_چهل_یکم رمان زیبا گرداب:
☆شخص سوم☆
از کودکی تا همین روزها، منتظر شب بود تا در سکوت و تاریکیاش بتواند، همه چیز را فراموش کند.
و برود در دنیای دیگر...
تصاویر کودکیاش روشن و مبهم میشد.
و کابوسهای وحشتناک!
فریاد و ناله...
دستی به صورتش کشید و نیم خیز شد.
تمام تصاویر امشب با حرفهای قبل، جلوی چشمش آمد و در گوشش زنگ خورد.
فقط خدا میدانست لحظهای که آرنولد پیش حورا رفت، چقدر حرص خورد. اگر هامون نبود، قطعاً فَک پسر کله زرد را پایین میآورد.
تا یاد بگیرد نباید به حریم دیاکو نزدیک شود.
_اون وقت از کی تا حالا حورا شده حریم تو؟!
این صدای وجدان درونش بود.
خودش هم یک لحظه تعجب کرد. چرا انقدر حورا برایش مهم شده بود؟
حتی میخواست بخاطرش فک کسی را پایین بیاورد؟
شاید هم به خاطر غیرتش بود.
اری غیرت!
بالاخره مرد بود و غیرت داشت.
مثل پدرش و آن پسرک کله زرد، بی بن و ریشه نبود.
باز صد رحمت به سیب زمینی!
اینها از سیب زمینی هم بی ریشهتر هستند.
کلافه چنگی به موهایش زد.
نمیدانست این بازی تا کجا ادامه داشت و سرانجامش چه بود.
لحظهای چیزی مثل برق از ذهنش گذشت.
اگر هوبرت و دم و دستگاهش میفهمیدند که او دیاکو نیست.
دیاکو در واقع همان امیرعلی است، چه کاری میکردند؟
تلاش برای ریختن خونش که حتمی بود.
اما حورا!
حورا چه میشد؟
آن دخترک بیچاره هنوز نمیدانست در چنگ چه زالو صفتانی گیر افتاده است.
خلاصیش از اینجا، به آسانی نیست.
او را باید چه کار میکرد؟
حالا توانسته بود تا یک ماه از نزدیک مراقبش باشد.
بعد از آن چه؟!
حرفهای هوبرت و آدال یادش افتاد.
امشب در مهمانی، آدال به هوبرت گفته بود آرنولد از حورا خوشش آمده است. این پیشنهاد یعنی موفقیت هوبرت و بدبختی حورا....
خوب میدانست قطعا تا چند شب آینده، آدال او را رسما برای آرنولد خواستگاری میکند.
اما اگر این اتفاق میافتاد، جان حورا به خطر میافتاد و اگر هم حورا رد میکرد، از پیش بیشتر جانش در خطر بود.
نگاهی به ساعت کرد.
ساعت از سه و نیم هم گذشته بود. خوشبختانه مهمانان تا قبل از دوازده رفته بودند.
به قولاً میترسیدند با دیر خوابیدن، ایمنی بدنشان کاهش یابد و قوم برگزیده مسخرهشان محدود بشود.
پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد.
باید راهی پیدا میکرد.
باید هر طور شده از حورا و آن فرمول محافظت میکرد.
پشت پنجره ایستاد
ناگهان نور کمی را زیر آلاچیق دید.
تیزتر نگاه کرد.
جز سایهای سیاهرنگ چیز دیگری معلوم نبود.
متعجب کاپشنش را برداشت و از اتاق خارج شد.
یعنی این وقت شب چه کسی غیر از خودش بیدار بود؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
هرشب ساعت 21
نویسنده: زهرا بهرامی
#کپی_ممنوع
♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️