eitaa logo
♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
186 دنبال‌کننده
97 عکس
47 ویدیو
0 فایل
ࡅߺ߲ࡄܩ ߊ‌ࡋࡋܣ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܩܢߺ߭ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܢߺ࡙ܩ ماهورا؟به معنای زیباتر از ماه رمانی با ژانر مذهبی به قلم_ **فاطمه زهرا |علوی✍🏻**ا 🌿 عضو بشید که با حضورتون انرژی میگیریم♡ کپی از رمان و شخصيت ها؟خیر❌ تولد کانالمون=¹⁴⁰³/⁵/²⁰⭐ ایدی بنده 🪽 @Fatemeh_Zahra_oo
مشاهده در ایتا
دانلود
وایییی ممنونم از صبح نتونستم بیام ایتا و الان که اومدم واقعا سوپرایز شدم❤️✨
امشب پارت مینویسم اگه تموم شد میزارم اگه نشد فردا
۱۰۰ تایی شدنمون مبارک . امیدوارم بمونید برامون✨
به به مبارکه🥲 خیلی خوشحالم که ۱۰۰ تایی شدیم رفقای جدید خیلی خوش اومدید قدیمی ها بمونید برامون
سلام عید همگی مبارک🥳🥳 انشاءالله که حضرت محمد(ص) وامام صادق(ع) 🤲 کمکمون کنن که یه بنده خوبی برای خداباشیم 😊 و انشاءالله فردا که عیده امارکانالمون هم بره بالا😉 بر محمدو آل محمد صلوات😍
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:²⁷ «۲روز بعد» فاطمه. از وقتی که راه را افتادیم ،تا الان خیلی طول کشید. دیشب رسیدیم مرز و الان داریم میرسم خونه خودمون تهران .. هیچکس نبود ،فکر کردم تا الان باید اومده باشن ،نگران شدم از همسایمون ،از فامیل های نزدیکمون که همون اطراف بودن پرسیدم . تا اونجایی که من فهمیدم،شاه بیرون رفت و امام خمینی پرچم انقلاب رو بدست گرفتن و من واقعا خوشحال شدم . الان ۲سالی هست که امام ایران هستن وفهمیدم که هنوز طرف های خرمشهر جنگ بود. خبری از خانواده ام نداشتم ، علیرضا خیلی تلاش کرد که اونم خبری پیدا کنه . اما خبری نبود . ............................... بعد از تمام وقت ،جست وجو کردن دیگه خسته شدیم با بی حالی و خستگی به خونه ی علیرضا رفتیم . رسیدیم در زدیم با صدای خانومی که میگفت اومدم ،اومدم ، در باز شد . انگار خبر نداشت ما داشتیم میومدیم. مادر علیرضا باشدت و بغض علیرضا رو بغل کردوهی قربون صدقش میرفت. ستاره(مادر محمدرضا وعلیرضا). در زده شد ،روسریمو سرم کردم وچادر رنگیمو برداشتمو تو راه میپوشدمو میگفتم اومدم ،اومدم. خبری از محمدرضا نداشتم وعلیرضا هم حدودیک ماهه بهم نامه ای چیزی نداده ودارم دق میکنم. در رو باز کردم بعد از یک دقیقه بهت نگاه کردن با بغضم گرفتمشو بغلش کردم وگفتم : وای علیرضا مامان کجایی که دلم هزار راه رفت نمیدونی چقدر دق کردم وچطوری هرشبمو روز میکردم،اخه چه گناهی کردم . .. همینطور که حرف میزدم گریه میکردم وهق هق میکردم . تا اینکه همونژور که تو بغل علیرضا بودم اومدیم داخل و روی صندلی چوبی حیاط نشستیمو دستشو توی دستم نگه داشتم . چقدر دلم برای دستای بچه نام تنگ شده بود ،یکیش مرهمم شد اما اون یکی کجاست. خدا خیلی دل شوره دارم. توی همون حالم نگاهمو از دستش به صورتش دادم و با اون یکی دستم صورتشو نوازش کردم و گفتم:خودتی پسرم ؟ نمیدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود؟😭 نمیدونی توی این یک سال چی کشیدم ؟ ای خدا علیرضا. دست مادرمو از صورتم برداشتمو محکم گرفتم وبوسه ای روی دستاش زدم و رو بهش گفتم: مامان اینطوری نگو . بخدا دلم خون شد که اینطوری دیدمت . بسه ، توروخدا ،جون من دیگه گریه نکن. کاش اصلا نمیرفتم ،عوضش اونجا که رفتم برات عروس اوردم . همون موقع مامانم بلند شدو رفت کنار فاطمه وفاطمه رو بغل کردو همدیگر وخوب دیدن به اون تصویر نگاه کردم چه تصویر قشنگی بود ،مادرم باچادر رنگی کنار خانمم فاطمه هم یه لباس پوشیده بود که به نظر من خیلی بهش میومد. یکدفعه مامانم رو کرد به منو گفت: میدونم پسرم بهم گفتی ،ازتو خیالم کمی راحت بود . میدونستم کنار خانمت خوشبخت میشی ،چقدرهم عروسم خوشگله چشم حسودا کور بشه مگه نه؟😉 علیرضا:مامان یه سوال دیگه ،شما گفتی دلم براتون تنگ شده و گفتی یک سال دلتنگی وبی خبری کشیدی مگه محمدرضا وبابا کجا هستن؟ تا اینکه این حرفمو زدم ،مامان دوباره شروع کرد به گریه کردن که دیگه حالش بد شد وبا کمک فاطمه بردیمش داخل خونه😔💔 ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. وای مادر پسر بعد دوسال هم رو دیدن💔😱 پ.ن. یک سالشو دلتنگی کشیده😭 پ.ن. هبری از هیچکس نیست! ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
شخصیت جدید
شخصیت جدید
لباس فاطمه خانم
شخصیت جدید
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیلیپ با حال وهوای پارت ۲۶و۲۷🌱
آخرین شب تعطیلاته... 🦦🌱 خدافظ خواب خدافظ گوشی خدافظ تفریح خدافظ خوشبختی خداحافظ شب بیداری های هیجان انگیز سلام مدرسه سلام مشق های زیاد سلام بدبختی های وسیع سلام صبح زود بیدار شدن🥲💔😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه رسیدم خونه🥺✨😅
شبتـ‌ون مهـدوی❀°•❤️°•❥︎ نفستـ‌ون حیـدری❀°•😇°•❥︎ ذکـ‌رتون یـا علـی❀°•⛲°•❥︎ مهـ‌رتون فـاطمـی❀°•🥰°•❥︎ ڪَـرم تـۅݩ حـسني❀°•🌼°•❥︎ عشقتـ‌ون حسینـی❀°•🌿°•❥︎ قلبتـ‌ون رضـایـی❀°•😍°•❥︎ صبـ‌رتـ‌ون زینبـی❀°•🙃°•❥︎ حجـابتـ‌ون فـاطمـی❀°•💖°•❥︎ غیـ‌رتتـ‌ون علـ‌وی❀°•🥹°•❥︎ شبتـ‌ون متعـالـی❀°•✨°•❥︎
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:²⁸ علیرضا. مامان به پشتی تکیه داد ،فاطمه هم رفت تا از اشپزخونه اب قند درست کنه وبیاره. منم از مامانم پرسیدم: مامان جان ،من الان دیگه اومدم چراانقدر گریه کردی خب بگو محمدرضا وبابا کجا هستن دارم نگران میشم. مامان که نگرانیه منو دید،برام داشت تعریف میکرد که چیشد: ستاره: پسرم وقتی تو رفتی ،منو خالت وپدرتو محمدرضا،رفتیم خرمشهر، اونجا تا یکسال جنگ بود بعد جنگ کمی اروم شد وخرمشهر ازاد شد . اما گفتن که باید چند نفرم اعزام بشن به لب خط،کمک لازم داشتن . پدرو برادرت هم از خداشون بودو جونشون رو میدادن برای این کار ها. یه چند ماه هی میومدن وهی میرفتن تا اینکه خالت یه سرماخودگیه بدی گرفت و من به محسن(پدر علیرضا و محمدرضا) محسن جان من میرم با خواهرم و کسی رو نداره ومنم اومدم . دوباره تا یه دوماه خبر می‌دادند تا اینکه یه یک ماه دیگه ازشون خبری نبود . خچدمو به در ودیوار میزدم تا ازشون یه هبر بدست بیارم اما نشد ،امانشد. تاروزی که خبر دادن. علیرضا. یکدفعه گریه مامان شدت گرفت منم که دل شوره گرفته بودم ،رو کردم وپرسیدم : چه خبری شده مامان،بخدا جون به لب شدم ،بگو دیگه فاطمه اومد کنارم نشست واصلا اونم فاطمه حوصله نداشت ،چون اونم خبری از خانوادش نبود . مامانم اشک هاشو پاک کرد و گفت : از داداشت که خبری نداره ،بخدا نمیدونم کجاست دارم دق میکنم،خب اونم پسرمه تازه کوچیکتر بود ،وای علیرضا نگرانشم.(باگریه های شدید گفته شده) علیرضا. تا مامانم اینو گفت یک لحظه استرس بدی گرفتم و همه ی فکر های دنیا روی سرم خراب شد،اما به روی خودم نیوردم که مامان هم ناراحت نشه😢 رو کردم به مامانم با بغضی که از سر دلتنگی وبی خبری برادرم بود گفتم :خب ،مامان جان ادامه بده و اون هم ادامه داد: ب...بابات.....بابات هم بابات هم شهید شد ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. خوب بخونید✨ ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی دودکش خیلی باحال بود:) جریان زندگی
توکتاب"سه‌دقیقه‌درقیامت"یه قسمتش‌هست‌که‌میگه: هرنگاه‌به‌نامحرم‌شش‌ماه‌شھادتوعقب‌میندازه..! رهرُوانِ‌راهِ‌آرمان🕊
در حال تایپ...
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:²⁹ فاطمه . مامان علیرضا تا گفت بابا محسن شهید شده ،دیگه هیچی نفهمیدم بغض توی گلوم داشت سد ش میشکست اما باید یکم دیگه دووم میورد،اخه الان علیرضا مهمه معلوم بود حالش بد بود. همون لحظه با اون حال بدش رفت بیرون ،رفت توی حیاط وروی صندلی نشست . خودم از خانوادم خبر نداشتم . از ازشپزخونه اومدم بیرون و رفتم طرف مامان علیرضا رفتم وکنارش نشستم وسرشو روی شونه ام گذاشتم وگفتم : ستاره خانم کی این خبر رو بهتون دادن؟ منم از خانوادم خبری ندارم چیکار کنم؟ ستاره خانم منم از زینب ومامان وبابام خبر ندارم گریه ام گرفته بود دیگه تاقت نداشتم که گریه کردم که ستاره خانم دید دارم گریه میکنم اشکاشو پاک و دستشو گذاشت روی سرم منم روبه ستاره خانم گفتم: ستاره خانم به خدا گریه نکنید ،من نمیتونم اشک های کسی رو ببینم ،من از خانوادم خبری ندارم و هر فکری به ذهنم میرسه. میترسم نمیدونم چیکار کنم کاش هرجا که هستن سالم باشن،کاش اصلا پیداشون کنم. ناگهان ستاره خانوم سرم رو بین دست هاش روبه روی صورتش گرفت. چشم توچشمم گفتم: نترس ،امیدتو از دست نده ،منم ندادم که الان علیرضا وشما پیشمی. توهم میبینیشون بالاخره،الان هم اگه دوست داری برو پیش شوهرت ببین داره چیکار میکنه. بالبخند سرم رو تکون دادم وپاشدم داشتم به سمت در حرکت میکردم که ستاره خانم صدام زدمنم جواب دادم: جانم؟ ستاره: یه چیزی دیگه بهم نگو ستاره عزیزم راحت باش فاطمه:چشم ست... ببخشید مامان جان ................................ رفتم داخل حیاط ،دیدم داره به آسمون نگاه میکنه ،الان دیگه ساعت ۶بود حداقل . دویدم کنارش نشستم یه نگاهی بهم انداخت دیدم روی‌ گونه اش یه قطره اشکه کوچیکه . دستم رو بالا بردم واون قطره اشکو از صورتش پاک کردم وبهش گفتم : علیرضا ،یعنی من محکم تر از توعم. من چقدر جلوخودم رو گرفتم اما تو نتونستی وپس این نشون میده که من بردم و من محکم تر از توعم مگه نه . علیرضا یه نفس عمیق کشیدو دستشو گذاشت پشت کمرم و بغلم کرد وگفت : برای همینه که تورو انتخاب کردم ،چون تو قوی تر منی فاطمه :واقعا؟ علیرضا:واقعا چی ؟ فاطمه :اینکه شکست خوردی؟ علیرضا:نه دیگه،شکست رو نمیپذیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :باشه علیرضا !! علیرضا:بله؟ فاطمه:خیلیییی حلقمون رو دوست دارم علیرضا:حالا اینکه در حد همون نشونه میشه اصل کاری سر عقد فاطمه :خب اما اینم برا ازشمنده ،میدونی این نشونه نیست حلقس آخه نشونه فقط برای عروسه. علیرضا:نشونه هم یکی طلبت. برات میگیرم بزار گمشده هامون رو پپدا کنیم. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن.بگو مامان😊 پ.ن. حالا یکم عاشقانه❤️✨ ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان ،بیرونم رفتم خونه تایپ میکنم شب میفرستم❗️