eitaa logo
♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
183 دنبال‌کننده
98 عکس
47 ویدیو
0 فایل
ࡅߺ߲ࡄܩ ߊ‌ࡋࡋܣ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܩܢߺ߭ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܢߺ࡙ܩ ماهورا؟به معنای زیباتر از ماه رمانی با ژانر مذهبی به قلم_ **فاطمه زهرا |علوی✍🏻**ا 🌿 عضو بشید که با حضورتون انرژی میگیریم♡ کپی از رمان و شخصيت ها؟خیر❌ تولد کانالمون=¹⁴⁰³/⁵/²⁰⭐ ایدی بنده 🪽 @Fatemeh_Zahra_oo
مشاهده در ایتا
دانلود
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیلیپ با حال وهوای پارت ۲۶و۲۷🌱
آخرین شب تعطیلاته... 🦦🌱 خدافظ خواب خدافظ گوشی خدافظ تفریح خدافظ خوشبختی خداحافظ شب بیداری های هیجان انگیز سلام مدرسه سلام مشق های زیاد سلام بدبختی های وسیع سلام صبح زود بیدار شدن🥲💔😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه رسیدم خونه🥺✨😅
شبتـ‌ون مهـدوی❀°•❤️°•❥︎ نفستـ‌ون حیـدری❀°•😇°•❥︎ ذکـ‌رتون یـا علـی❀°•⛲°•❥︎ مهـ‌رتون فـاطمـی❀°•🥰°•❥︎ ڪَـرم تـۅݩ حـسني❀°•🌼°•❥︎ عشقتـ‌ون حسینـی❀°•🌿°•❥︎ قلبتـ‌ون رضـایـی❀°•😍°•❥︎ صبـ‌رتـ‌ون زینبـی❀°•🙃°•❥︎ حجـابتـ‌ون فـاطمـی❀°•💖°•❥︎ غیـ‌رتتـ‌ون علـ‌وی❀°•🥹°•❥︎ شبتـ‌ون متعـالـی❀°•✨°•❥︎
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:²⁸ علیرضا. مامان به پشتی تکیه داد ،فاطمه هم رفت تا از اشپزخونه اب قند درست کنه وبیاره. منم از مامانم پرسیدم: مامان جان ،من الان دیگه اومدم چراانقدر گریه کردی خب بگو محمدرضا وبابا کجا هستن دارم نگران میشم. مامان که نگرانیه منو دید،برام داشت تعریف میکرد که چیشد: ستاره: پسرم وقتی تو رفتی ،منو خالت وپدرتو محمدرضا،رفتیم خرمشهر، اونجا تا یکسال جنگ بود بعد جنگ کمی اروم شد وخرمشهر ازاد شد . اما گفتن که باید چند نفرم اعزام بشن به لب خط،کمک لازم داشتن . پدرو برادرت هم از خداشون بودو جونشون رو میدادن برای این کار ها. یه چند ماه هی میومدن وهی میرفتن تا اینکه خالت یه سرماخودگیه بدی گرفت و من به محسن(پدر علیرضا و محمدرضا) محسن جان من میرم با خواهرم و کسی رو نداره ومنم اومدم . دوباره تا یه دوماه خبر می‌دادند تا اینکه یه یک ماه دیگه ازشون خبری نبود . خچدمو به در ودیوار میزدم تا ازشون یه هبر بدست بیارم اما نشد ،امانشد. تاروزی که خبر دادن. علیرضا. یکدفعه گریه مامان شدت گرفت منم که دل شوره گرفته بودم ،رو کردم وپرسیدم : چه خبری شده مامان،بخدا جون به لب شدم ،بگو دیگه فاطمه اومد کنارم نشست واصلا اونم فاطمه حوصله نداشت ،چون اونم خبری از خانوادش نبود . مامانم اشک هاشو پاک کرد و گفت : از داداشت که خبری نداره ،بخدا نمیدونم کجاست دارم دق میکنم،خب اونم پسرمه تازه کوچیکتر بود ،وای علیرضا نگرانشم.(باگریه های شدید گفته شده) علیرضا. تا مامانم اینو گفت یک لحظه استرس بدی گرفتم و همه ی فکر های دنیا روی سرم خراب شد،اما به روی خودم نیوردم که مامان هم ناراحت نشه😢 رو کردم به مامانم با بغضی که از سر دلتنگی وبی خبری برادرم بود گفتم :خب ،مامان جان ادامه بده و اون هم ادامه داد: ب...بابات.....بابات هم بابات هم شهید شد ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. خوب بخونید✨ ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی دودکش خیلی باحال بود:) جریان زندگی
توکتاب"سه‌دقیقه‌درقیامت"یه قسمتش‌هست‌که‌میگه: هرنگاه‌به‌نامحرم‌شش‌ماه‌شھادتوعقب‌میندازه..! رهرُوانِ‌راهِ‌آرمان🕊
در حال تایپ...
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:²⁹ فاطمه . مامان علیرضا تا گفت بابا محسن شهید شده ،دیگه هیچی نفهمیدم بغض توی گلوم داشت سد ش میشکست اما باید یکم دیگه دووم میورد،اخه الان علیرضا مهمه معلوم بود حالش بد بود. همون لحظه با اون حال بدش رفت بیرون ،رفت توی حیاط وروی صندلی نشست . خودم از خانوادم خبر نداشتم . از ازشپزخونه اومدم بیرون و رفتم طرف مامان علیرضا رفتم وکنارش نشستم وسرشو روی شونه ام گذاشتم وگفتم : ستاره خانم کی این خبر رو بهتون دادن؟ منم از خانوادم خبری ندارم چیکار کنم؟ ستاره خانم منم از زینب ومامان وبابام خبر ندارم گریه ام گرفته بود دیگه تاقت نداشتم که گریه کردم که ستاره خانم دید دارم گریه میکنم اشکاشو پاک و دستشو گذاشت روی سرم منم روبه ستاره خانم گفتم: ستاره خانم به خدا گریه نکنید ،من نمیتونم اشک های کسی رو ببینم ،من از خانوادم خبری ندارم و هر فکری به ذهنم میرسه. میترسم نمیدونم چیکار کنم کاش هرجا که هستن سالم باشن،کاش اصلا پیداشون کنم. ناگهان ستاره خانوم سرم رو بین دست هاش روبه روی صورتش گرفت. چشم توچشمم گفتم: نترس ،امیدتو از دست نده ،منم ندادم که الان علیرضا وشما پیشمی. توهم میبینیشون بالاخره،الان هم اگه دوست داری برو پیش شوهرت ببین داره چیکار میکنه. بالبخند سرم رو تکون دادم وپاشدم داشتم به سمت در حرکت میکردم که ستاره خانم صدام زدمنم جواب دادم: جانم؟ ستاره: یه چیزی دیگه بهم نگو ستاره عزیزم راحت باش فاطمه:چشم ست... ببخشید مامان جان ................................ رفتم داخل حیاط ،دیدم داره به آسمون نگاه میکنه ،الان دیگه ساعت ۶بود حداقل . دویدم کنارش نشستم یه نگاهی بهم انداخت دیدم روی‌ گونه اش یه قطره اشکه کوچیکه . دستم رو بالا بردم واون قطره اشکو از صورتش پاک کردم وبهش گفتم : علیرضا ،یعنی من محکم تر از توعم. من چقدر جلوخودم رو گرفتم اما تو نتونستی وپس این نشون میده که من بردم و من محکم تر از توعم مگه نه . علیرضا یه نفس عمیق کشیدو دستشو گذاشت پشت کمرم و بغلم کرد وگفت : برای همینه که تورو انتخاب کردم ،چون تو قوی تر منی فاطمه :واقعا؟ علیرضا:واقعا چی ؟ فاطمه :اینکه شکست خوردی؟ علیرضا:نه دیگه،شکست رو نمیپذیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :باشه علیرضا !! علیرضا:بله؟ فاطمه:خیلیییی حلقمون رو دوست دارم علیرضا:حالا اینکه در حد همون نشونه میشه اصل کاری سر عقد فاطمه :خب اما اینم برا ازشمنده ،میدونی این نشونه نیست حلقس آخه نشونه فقط برای عروسه. علیرضا:نشونه هم یکی طلبت. برات میگیرم بزار گمشده هامون رو پپدا کنیم. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن.بگو مامان😊 پ.ن. حالا یکم عاشقانه❤️✨ ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان ،بیرونم رفتم خونه تایپ میکنم شب میفرستم❗️
♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
دوستان ،بیرونم رفتم خونه تایپ میکنم شب میفرستم❗️
دوستان من حالم خوب نیست اگه خدا بخواد فردا میدم 🥺 ببخشید که بد قولی کردم😔💔
در حال تایپ....
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:²⁹ فاطمه. فاطمه:گمشده هامون ؟ علیرضا:اره،اینطور که مامانم گفت ،بله گمشده هامون. فاطمه:مگه چی فهمیدی عشقم ؟ یه بغضی کردو با همون لرزش صداش گفت. علیرضا:بابام شهید شده ،اما اینجور که مامانم گفته ،خبری از محمدرضا نداره . وای اگه بلایی سر محمدرضا هم اومده باشه چیکار کنم اون برام خیلی عزیزه مخصوصا برای مامان . وای فاطمه چیکار کنم . فاطمه :عزیزم ،به خودت بیا باهم میریم دنبالشون ،بزار یه لحظه یه چیزی یادم اومد،،اهان. علیرضا من یه چیزی فهمیدم باید بزیم خرمشهر علیرضا:چرا خرمشهر؟ فاطمه :اخه زینب یه دوست خیلی صمیمی داشت که اتفاقا باهاش رفت خرمشهر اسمش چی بود؟......اسمش.... (داره فکر میکنه) اهان زهرااا خب علیرضا میای بریم خرمشهر ،مامان وبابام هم سوپرایز میکنیم علیرضا:باشه ،مامان خوبه؟ فاطمه :اره عزیزم نگران نباش. علیرضا:خب ،پاشو ،پاشو بریم داخل که هوا داره سرد میشه. فاطمه :باشه بریم . .......................................... ستاره. میز رو چیده بودم. فقط مونده بود یه لیوان چای اونم ریختمو گذاشتم روی میز و بچه ها رو صدا کردم ، علیرضا مثل بچه گیاش ،همونطور که باحوله دستشو خشک میکرد اومد نشست جلوم روکرد بهم و با لبخند گفت: سلام مامان جان ،صبحت بخیر علیرضا:سلام صبح بخیر،فاطمه کجاست؟ ستاره:یک ساعتیه که رفته بیرون الان میرسه دیگه . علیرضا:صبحانه خورده؟ ستاره:نه یه لقمه نون بهش دادم که تو راه بخوره ،منتظرت بود که بیدار بشی باهم صبحانه بخورید علیرضا:عه خب من صبر میکنم تا بیاد. همون موقع زنگ در به صدا دراومد ،علیرضا رفت تا در رو باز کنه. علیرضا. زنگ در خونه به صدا دراومد ،دویدم و رفتم در رو باز کردم . فاطمه رو خوشحال دیدم که به داخل اومد. بهش گفتم: بَه خانوم ،چطوری؟ چرا انقدر خوشحالی ؟ فاطمه: از زهرا که گفتم دوست خواهر کوچیکم زینبه خبر دارم و نشونه ای ازشون پیدا کردم ‌. علیرضا:چیزی خوردی؟ فاطمه:نه! خیلی هم گشنمه علیرضا: بیا بریم صبحانه بخوریم فاطمه:شماهم نخوردی علیرضا:خیر فاطمه :چرا؟ علیرضا:منتظز خانومم بودم فاطمه :اخییی باشه بریم داخل صبحانه بخوریم همین طور که داشتیم حرف میزدیم به در سالن خونه رسیدیم ،داخل شدیم و....... ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن.الان حرفی ندارم!. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
بفرمایید
سلام دوستان بنده ادمین جدید هستم به نام دختری ازتبارپاییز🍂