سلام سلام 🌝
عذرخواهی از محضر همتونننن
این مدت که نبودم واقعا عذرخواهم.
مرسی از دوستان با مرام و معرفت که موندن پیشمون
از امروز شروع میکنیم دوباره فعالیت رو 🌝♥️🤝
حالا همسایع ها دست یاری میرسونید فور کنید ما برسیم همون امار قبلیمون:)؟👀🌸
#فور
ارزوی مرگ کردن خلاص شدن از مشکلات نیست .
انقدر باید جنگید .
که بعد مرگت حسرت اینکه چرا برا حلش نجنگیدیم.
رو دلمون نمونه
هدایت شده از 𝑀𝑒 :)
۱. مراقب خودت باش
۲. رسیدی خبر بده
۳. لطفا لباس گرم بپوش
۴. غذای خوب بخور
۵. خوب بخوابی
۶. زنگ بزنم صداتو بشنوم
۷. حواسم بهت هست
۸. به موقع بخواب
۹. بیا بغلم
-ࢪوحاء !:)
_
دستی بر گیسوان سفیدش کشید و فرق وسط باز کرد .
چارقد ابی نفتی اش برداشت و بر سر انداخت و ان را گره زد ، کت دامن ابی آسمانی اش را پوشید نگاهی به خودش در اینه انداخت :).
دستی بر گونه چین و چرک دارش کشید و نخودی خندید ، اخ که چقدر اقاجان این خنده های نخودی را دوست داشت .
ماتیک قرمز رنگش را برداشت و به لب هایش کشید !لب هایش را روی هم حرکت داد تا سرخی لبانش یکسان باشد ، نگاهش به دستان رگ دار و چروک شده اش افتاد ؛دستانی که در دست معشوقش به این خطوط و به این چروک ها افتاده بود ، به قول خود مادرجون به پای معشوقش پیر شده بود !
لاک ابی اش را که آقا جون برا تولد شصت سالگی برایش خریده بود و برداشت به ناخن های کوتاه و مرتبش زد ؛ صدای در که امد چهره دلبرش را در چارچوب دَر ، در قاب اینه دید ؛ برگشت و نگاهی محبت امیز به او انداخت!
سمت اقا جان رفت و محکم در اغوشش گرفت .
اقاجان عصای چوبی اش را به کنار در تکیه داد اورا در اغوش گرفت
هنوز هم اقا جان هفت هشت سانتی از مادر جان بلند تر بود هنوز هم به اندازه همان جوانی اش زیبا و خوشچهره بود ،
آری!راست میگفت !
به پای هم پیر شده بودند ، سختی رسیدنشان زیاد بود ، سنگ های جلوی پایشان یکی پشت دیگری می افتادند اما بلاخره به هم رسیده بودند و پیر شده بودند دست در دست یکدیگر :)♥️
#خودنوشت.