هدایت شده از _Reverie
علیهاNafasam Vasle Be Cheshmaye To(2).mp3
زمان:
حجم:
871.8K
اسمتومیذارمفرشتهیزمینی♥️✨🧚🏻♀:)
چون دوسشون دارید .
نباید همیشه فرصت دوباره بدید
نباید برده باشید و اربابتون
نباید همیشه حرف حرف اونا باشه
نباید دلتون بشکنن و دم نزنید .
بفهمید اینو.
چه دلیلی داره همه چی رو به همه بگیم؟ چه دلیلی داره من هر چی که میدونم رو تو برگه برای استاد بنویسم؟ اگر خیلی مشتاقه خودش بره مطالعه کنه.☺️
اولین باری که عاشق شدم رو خوب یادمه !
عاشق یه دختر تبریزی که وقتی باهام قهر میکرد
میگفت : - جون من ، باهات گَهرم !
حتی موقعی هم که دلخور بود ؛ جونم گفتناش
تموم نمیشد !
آدم تو نوجوونی پُر از هیجان و انرژیه ،
با دلهره و کلی استرس شارژ ایرانسل میخریدم
بهش زنگ بزنم ؛ موقع زنگ زدن ، از بس دستام میلرزید ،
چند باری اشتباهی به کس دیگه زنگ زدم !
اون موقع فکر میکردم اگر کسی شماره ذخیره شدهشو
تو گوشیم ببینه ، ممکنه بیاد ازم بگیرتش !
سنم کمتر بود ، فکرای مختلفی توی ذهنم میاومد ؛
دست خودم نبود ، این ترس از دست دادن همیشه
همراهیم میکرد ؛ هنوز شناخت درستی از ازدواج و
تشکیل خانواده نداشتم ،
اما تنها چیزی که میدونستم واقعیت داره ،
دوست داشتن اون بود !
اون فارسی رو به شیرینترین حالت ممکن صحبت
میکرد ، آدم دلش میخواست هر چی کلمه که
توش " قاف " داره رو بهش بگه تا اون تکرارشون کنه !
بهم واژههای ترکی یاد میداد ؛
حتی بعضی وقتها سعی میکردم ترکی حرف بزنم ؛
اما صحبت کردن من چنگی به دل نمیزد !
و باعث خندهی اون میشد ،
ولی خندش از روی تمسخر نبود ،
از نحوهی ادا کردن جملهها خندش میگرفت !
حتی به خاطر اون کمی ترکی یاد گرفتم
و بعضی وقتها شروع صحبتمون به ترکی بود !
ماجرای آشنایی ما برمیگشت به زمانی که
از تبریز اومده بودن شیراز و توی حافظیه دیدمشون ؛
دبیرستانی که توش درس میخوندم
تا حافظیه نهایت پنج دقیقه فاصله داشت ،
خیلی از روزها بعد مدرسه میرفتم اونجا ؛
دو هفته شیراز موندن و توی این مدت چند بار
اومدن حافظیه که من دوبارش اونجا بودم !
از این نوجوونهای لاغر سیبیل فابریکی به حساب
میاومدم که بلوغ ، چهرهشون رو پُر از جوش کرده
و اعتماد به نفسشون رو ازشون گرفته ؛
اما اون روز ، اعتماد به نفسم عجیب و غریب زیاد بود !
درست کنار سنگ قبر حافظ ،
با خودش و خانوادهش روبهرو شدم
یادمه یکی از همراهاشون یه سوال از بقیه پرسید
که اونا جوابی براش نداشتن !
به خودم جسارت دادم و براشون توضیح دادم
اونجا اولین جرقهی ارتباط ما زده شد !
بهشون گفتم میخوام راهنمای تور ایرانگردی بشم !
برای همین خیلی تاریخ میخونم و بناهای تاریخی
برام مهمن ، اولین و آخرین باری که شمارهمو رو کاغذ
نوشتم و به یه دختر دادم اونجا بود ،
اونم به امید اینکه من از شیراز مسافر ببرم تبریز !
حالا که بهش فکر میکنم ، میبینم تو عالم نوجوونی
چقدر انرژی داشتم و به آینده امیدوار بودم !
وقتی بهم پیام داد و با هم صمیمیتر شدیم ،
تازه فهمیدم راهنما شدن و اینا همه بهانه بوده ؛
تازه فهمیدم این همه میرفتم حافظیه ،
یه چیزی اونجا منتظرم بوده !
آخرین باری که با هم حرف زدیم از خوشحالی
نمیدونست چکار کنه !
علی رغم سن کمش ، طرح تموم لباسهایی که روشون
کار میکرد توی یه جشنواره معتبر انتخاب شده بودن ؛
برام یه شال گردن با عکس خودش و یه جعبه شکلات
برام فرستاد !
آخرین جملهای که بهم گفت
مثل یه گلوله آتیش ، تموم قلبمو سوزوند !
گفت : - همیشه دوستم داشته باش !
فرداش دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشد !
میگفتن از خوشحالی انتخاب شدن و از این که
قرار بود بفرستنش ترکیه دوره ببينه ، قلبش ایستاده !!
بعداً که پرسوجو کردم ، فهمیدم از زمانی که دنیا اومده
مشکل قلبی داشته اما فقط قلب اون نبود ؛
قلب منم واسه همیشه ایستاد !!
حالا هر وقت دلم تنگ میشه شالگردنشو ميندازم
دور گردنم حتی اگر وسط چلهی تابستون باشه ،
برام فرقی نداره ؛
عطر دستاشو با تمام وجودم حس میکنم !
رفیق نیمه راه !
میخواستم باهات گَهر کنم ، اما دلم نیومد !
هنوزم دوستت دارم :')♥️🔗
#سعید_سجادیان
#داستانک
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
بعد ۴ سال قراره بیاد خواستگاریم:)))))واااییی یعنی دارم از استرس میمیرم
.
بچهها یکی قراره شیرینی بده بهمون
بعضی وقتا فکر اینکه چطوری فاطمه همسر شهید دانیال رضازاده نبود عزیزش رو چیجوری تحمل میکنه اشکم در میاد :)!