چه دلیلی داره همه چی رو به همه بگیم؟ چه دلیلی داره من هر چی که میدونم رو تو برگه برای استاد بنویسم؟ اگر خیلی مشتاقه خودش بره مطالعه کنه.☺️
اولین باری که عاشق شدم رو خوب یادمه !
عاشق یه دختر تبریزی که وقتی باهام قهر میکرد
میگفت : - جون من ، باهات گَهرم !
حتی موقعی هم که دلخور بود ؛ جونم گفتناش
تموم نمیشد !
آدم تو نوجوونی پُر از هیجان و انرژیه ،
با دلهره و کلی استرس شارژ ایرانسل میخریدم
بهش زنگ بزنم ؛ موقع زنگ زدن ، از بس دستام میلرزید ،
چند باری اشتباهی به کس دیگه زنگ زدم !
اون موقع فکر میکردم اگر کسی شماره ذخیره شدهشو
تو گوشیم ببینه ، ممکنه بیاد ازم بگیرتش !
سنم کمتر بود ، فکرای مختلفی توی ذهنم میاومد ؛
دست خودم نبود ، این ترس از دست دادن همیشه
همراهیم میکرد ؛ هنوز شناخت درستی از ازدواج و
تشکیل خانواده نداشتم ،
اما تنها چیزی که میدونستم واقعیت داره ،
دوست داشتن اون بود !
اون فارسی رو به شیرینترین حالت ممکن صحبت
میکرد ، آدم دلش میخواست هر چی کلمه که
توش " قاف " داره رو بهش بگه تا اون تکرارشون کنه !
بهم واژههای ترکی یاد میداد ؛
حتی بعضی وقتها سعی میکردم ترکی حرف بزنم ؛
اما صحبت کردن من چنگی به دل نمیزد !
و باعث خندهی اون میشد ،
ولی خندش از روی تمسخر نبود ،
از نحوهی ادا کردن جملهها خندش میگرفت !
حتی به خاطر اون کمی ترکی یاد گرفتم
و بعضی وقتها شروع صحبتمون به ترکی بود !
ماجرای آشنایی ما برمیگشت به زمانی که
از تبریز اومده بودن شیراز و توی حافظیه دیدمشون ؛
دبیرستانی که توش درس میخوندم
تا حافظیه نهایت پنج دقیقه فاصله داشت ،
خیلی از روزها بعد مدرسه میرفتم اونجا ؛
دو هفته شیراز موندن و توی این مدت چند بار
اومدن حافظیه که من دوبارش اونجا بودم !
از این نوجوونهای لاغر سیبیل فابریکی به حساب
میاومدم که بلوغ ، چهرهشون رو پُر از جوش کرده
و اعتماد به نفسشون رو ازشون گرفته ؛
اما اون روز ، اعتماد به نفسم عجیب و غریب زیاد بود !
درست کنار سنگ قبر حافظ ،
با خودش و خانوادهش روبهرو شدم
یادمه یکی از همراهاشون یه سوال از بقیه پرسید
که اونا جوابی براش نداشتن !
به خودم جسارت دادم و براشون توضیح دادم
اونجا اولین جرقهی ارتباط ما زده شد !
بهشون گفتم میخوام راهنمای تور ایرانگردی بشم !
برای همین خیلی تاریخ میخونم و بناهای تاریخی
برام مهمن ، اولین و آخرین باری که شمارهمو رو کاغذ
نوشتم و به یه دختر دادم اونجا بود ،
اونم به امید اینکه من از شیراز مسافر ببرم تبریز !
حالا که بهش فکر میکنم ، میبینم تو عالم نوجوونی
چقدر انرژی داشتم و به آینده امیدوار بودم !
وقتی بهم پیام داد و با هم صمیمیتر شدیم ،
تازه فهمیدم راهنما شدن و اینا همه بهانه بوده ؛
تازه فهمیدم این همه میرفتم حافظیه ،
یه چیزی اونجا منتظرم بوده !
آخرین باری که با هم حرف زدیم از خوشحالی
نمیدونست چکار کنه !
علی رغم سن کمش ، طرح تموم لباسهایی که روشون
کار میکرد توی یه جشنواره معتبر انتخاب شده بودن ؛
برام یه شال گردن با عکس خودش و یه جعبه شکلات
برام فرستاد !
آخرین جملهای که بهم گفت
مثل یه گلوله آتیش ، تموم قلبمو سوزوند !
گفت : - همیشه دوستم داشته باش !
فرداش دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشد !
میگفتن از خوشحالی انتخاب شدن و از این که
قرار بود بفرستنش ترکیه دوره ببينه ، قلبش ایستاده !!
بعداً که پرسوجو کردم ، فهمیدم از زمانی که دنیا اومده
مشکل قلبی داشته اما فقط قلب اون نبود ؛
قلب منم واسه همیشه ایستاد !!
حالا هر وقت دلم تنگ میشه شالگردنشو ميندازم
دور گردنم حتی اگر وسط چلهی تابستون باشه ،
برام فرقی نداره ؛
عطر دستاشو با تمام وجودم حس میکنم !
رفیق نیمه راه !
میخواستم باهات گَهر کنم ، اما دلم نیومد !
هنوزم دوستت دارم :')♥️🔗
#سعید_سجادیان
#داستانک
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
بعد ۴ سال قراره بیاد خواستگاریم:)))))واااییی یعنی دارم از استرس میمیرم
.
بچهها یکی قراره شیرینی بده بهمون
بعضی وقتا فکر اینکه چطوری فاطمه همسر شهید دانیال رضازاده نبود عزیزش رو چیجوری تحمل میکنه اشکم در میاد :)!
https://eitaa.com/me_without_him/27
فرشته اششش منو میگه ..
منو میگه ها
یعسسس
دیقا خود خودم یعنی من
که روحام