#طلبه_خدمتکار
#شهید_جمهور
ما همیشه همینطوری هستیم، بخواهیم یا نخواهیم همیشه همینطوری بودیم، انتظار غول چراغ جادو را از بعضیها داریم. مثلا اگر در زمان امام علی علیهالسلام بودیم، براق میشدیم در صورت زیبای ایشان که چرا نمیروی معاویه را بکشی؟ انگار او باید یک تنه ذوالفقار را بگذارد روی دوشش، اسبش دُلدل را زین کند و برود شام، همه را قلع و قمع کند بعد سر معاویه را برایمان بیاورد به کوفه.
ما همیشه همین بودیم، انگشتمان میچرخد به هر سو ولی هیچ وقت به سمت خودمان نمیچرخد.
او فقط دو سال و نه ماه رئیس جمهور بود انتظار داشتیم همهی کارها را سریع جفت و جور کند.
غرولند میکردیم او کار نمیکند،چرا فقط حرف میزند اما او دم آخری به ما نشان داد جایی رفته بود که موجود دو پا به نام انسان به سختی چشمهایش میدید و سخت رفت و آمد میکرد، او هم مثل جدش امام علی علیهالسلام آدمیزاد را متحیر کرد، پشت سرش میگفتند؛« علی مگر نماز میخواند و در مسجد فرق مبارکش شکافت.» همه میگفتند رئیسی کار نمیکند. اما او در حین کار آتش گرفت، سوخت، کسی نبود نالههایش را بشنود،کسی نبود آبی دستش بدهد همان کسی که رفته بود آب بیاورد برای مردمش، همان کسی که در سرما و مه بدنش ماند در حالی که عدهای زیر سقف گرم و نرم خانه شان کولر گازی زده بودند و کامنت میگذاشتند؛« بمیره تعطیل بشیم بریم مسافرت.» قوم عجیبی هستیم.
زمانی قدردان میشویم که میفهمیم او دیگر نیست. زمانی دلتنگ میشویم که میفهمیم مرغ از قفس پرید و رفت، بدنش پر از زخم زبان و تهمت و لیچار و افترا سوخت، هزار تکه شد، به ما نشان داد دل شکستن بدن را میسوزاند اما روحش بزرگ بود که در قلب ما رشد کرد و ما را شرمنده خودش کرد.
به تابوتش خیره شدهام، آب شده است، ما باید از خجالت آب بشویم اما او رئیس جمهور ما بود و او به جای ما آب شد. یکی یکی خدماتش را میخوانم و کیبورد گوشیام خیس میشود که چطوری در این مدت کم خودش را وقف ما کرد. چطوری آرامش نداشته است و پنجشنبه و جمعه ها سفراستانی میرفت. او رفت، با بالگردی که برای چندین دهه بوده است هرکس دیگری بود تقاضای بالگرد خارجی و نو میکرد و خرج سفرهای استانیاش بیشتر از خود بودجه استان خرج برمیداشت اما او در سیل و باران و زلزله مینشست سر سفرهی کسانی که متضرر شدند و نان و پنیر با آنها میخورد و حرف میزد ، سفره مشکلاتشان را پیش او باز میکردند. اما عدهای شادی کردند از شهادت تو آنهایی که دم میزدند دینشان آزادی و انسانیت است.
او رفت، یکباره، بدون خداحافظی، ما را در حسرت دیدار خودش گذاشت، ولی میدانم گاهی طبیعت میفهمد چه کسی را از دست میدهد و حالا دلیل بیقراری مشهد را میفهمم او غمگین بود و میگساری میکرد برای خادم الرضای خودش. نمیفهمد تگرگ میریزد از ابرهایش یا باران و سیل.
چه بی صدا رفتی و کاش ما صدای طبیعت را میشنیدیم. او رفت چه ساده در راه خدمت به مردمش. آتش گرفت، سوخت، اما رفت. حالا روی دستهای مردم قدردانی میشود و اشک چشممان بدرقه او میشود و مژههایمان جاروی قدمهایشان.
رفت، مرغ از قفس پرید.
به کانال روشنگری با کلیپهای مستند ومعتبرباارسالات محدودبپیوندید👇
@Roshangaree1