خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند.
«بله، تجهیزات.»
گفتم:«می خوای چکار کنی حاجی؟»
گفت:«امشب قراره به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام) کار عملیات رو یکسره کنن و قال قضیه ی
خرمشهر کنده بشه.»
«خوب این چه ربطی داره به ما؟»
«ربطش اینه که ما هم می خوایم به عنایت الهی تو این عملیات شرکت کنیم»
انتظار هر چیزی را داشتم غیر از این یکی به اعتراض گفتم:«ناسلامتی شما فرمانده گردان حر هستی، خط تحویل گردان دادن اون هم خط حساسی که نزدیک دشمنه و هر آن امکان پاتکش هست؛ نیرو
مشکلات داره هزار و یک مسأله داره فردا نمی تونیم جواب بدیم این اصلاً شرعی
نیست!»
به قول معروف کاسه ی داغتر از آش شده بودم خنده ای کرد و گفت:«تو چکار به این حرف هاش داری سید جان؟ کی میگه شرعی نیست گردان ما منظم و مرتب تو خط مستقر شده و فرمانده هم بالا سرشونه، همه رو هم توجیه کردیم و فقط من و شما اومدیم این جا که اگر توفیقی شد تو عملیات آزادی خرمشهر باشیم.»
مسأله به این سادگی ها برام حل نمی شد هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات که گرفتیم، نفسی تازه کرد و گفت:«خب حالا باید آقای آهنی " 1 ". رو پیدا کنیم.
با این که ناراحت بودم ولی لام تا کام حرف نزدم باز دنبالش رفتم آهنی را زود پیدا کردیم فرمانده ی یکی از گردان هایی بود که می خواستند تو عملیات شرکت کنند، عبدالحسین باهاش هماهنگی کرد و گفت: «دوتا نیروی تک ور . ۲. به گردان شما اضافه شد.»
منظور او، من و خودش بودیم.آهنی خندید و گفت: «مگه میگذارم شما تک ورباشی حاج آقا، باید بیای ور دست خودم که امشب به کمکت احتیاج دارم»
عبدالحسین گفت:«اذیتمون نکن حاجی، من آرزو داشتم تو این عملیات مثل یک
رزمنده معمولی بجنگم.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯