🌟#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 حکایتی از توجه ویژه شهید ابراهیم هادی به نماز صبح
🔅 سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچهها تمام شد. ابراهیم بچهها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خندهدار. بچهها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها، همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار میشدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
=========================
💠برای افزایش آمادگی، بصیرت و هوشیاری خود و دیگران به کانال سلام بپیوندید و دیگران را هم پیوند دهید.https://eitaa.com/SLAM42
👁️🥀 #خاطرات_شهدا 💔
شدت باران قبرش را خراب کرده بود باید تعمیرش میکردیم .
سنگ قبر رو که برداشتیم زیرش خالی شده بود و جنازه معلوم بود .
برادرم و پسرم رفتند توی قبر ، جنازه رو که خواستند بردارند ، دستشان خونی شد !!
۹ سال از #شهادت و دفنش گذشته بود سالمه سالم !! ، بوی عطر میداد !!
یاد حرفش افتادم که میگفت دوست دارم روضه خوان امام حسین علیه السلام بشم .
محرم که میشد ، مردم رو جمع میکرد و برایشان روضه میخواند .
عبدالنبی هرچه دارد از برکات امام حسین دارد.....
🌹 شهید عبدالنبی یحیایی 🌹
#شهید
#سلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ثامن_مدیا_قزوین
═•☆✦𑁍❧🌷❧𑁍✦☆•
https://rubika.ir/rayehe_omid🏴
https://eitaa.com/SALAM42🏴
#خاطرات_شهدا
عبدالعلی هم یتیم بود و هم به قول خودش یک مستضعف و اونقدر فقیر بودند که بخاطر مشکلات مالی فقط تونست تا سوم راهنمایی درس بخونه .
چون شهرشون شیرخوارگاه نداشت ، یه روز برادر بزرگش چندتا یتیم آورد خونه ، عبدالعلی مدام به مادرش می گفت ،
مادر! نکنه رختخواب یا غذا و ظروف. ما بهتر از این یتیم ها باشه. نکنه تفاوتی احساس کنن. نمی خوام به جز درد یتیمی ، درد دیگه ای رو حس کنن...
🌷 شهید عبدالعلی مرادی 🌷
#سبک_زندگی_شهدا
#سلام
#طوفان_الاقصی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ثامن_مدیا_قزوین
═•☆✦𑁍❧🌷❧𑁍✦☆•
https://rubika.ir/rayehe_omid🌷
https://eitaa.com/SALAM42🌷
#خـــاطرات_شهدا
🍃 امیر در یادداشتی از اعزامش به جبهه نقل میکند:
اواسط سال ١٣۶٣ بود که حال و هوای جنگ به کله ما افتاد، چون سنمان کم بود تصمیم گرفتیم تا شناسنامههایمان را دستکاری کنیم. اما به دلیل اینکه جثههایمان خیلی کوچک بود این کار شدنی نبود.
با این حال فکر دیگری به سرمان زد. خودمان را در یکی از کابینهای قطار مخفی کردیم. مسئول قطار متوجه ما شد اما با اصرار ما رو به رو شد و بالاخره کوتاه آمد و ما را برد. یک روز فرمانده ما را دید و گفت میخواهید برید جلوتر ما هم گفتیم بله و ما را سوار اتوبوسی کرد و هنگامی که رسیدیم دیدیم تهرانیم و پدر و مادرمان برای برگرداندن ما به آنجا آمده بودند....
🌷 شهید امیر جمشیدی 🌷
#سبک_زندگی_شهدا
#سلام
#طوفان_الاقصی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ثامن_مدیا_قزوین
═•☆✦𑁍❧🌷❧𑁍✦☆•
https://rubika.ir/rayehe_omid🌷
https://eitaa.com/SALAM42🌷
#خاطرات_شهدا
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از معاینه ی دکتر پرسید ،
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
می تونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید ،
برای چی این سوال رو می پرسی پسر جون؟
محسن گفت ،
چشمی که برا امام حسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمی خوره......
🌷 شهید محسن درودی 🌷
#سلام
#طوفان_الاقصی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ثامن_مدیا_قزوین
═•☆✦𑁍❧🌷❧𑁍✦☆•
https://rubika.ir/rayehe_omid🌷
https://eitaa.com/SALAM42🌷