eitaa logo
شهید علیرضا بُرِیری
452 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
مدافع حرم حضرٺ زینب سلام الله علیها خادم الشهداء سروان پاســدار شــهید علیرضا بُریرے شهادت:95/2/17 خانطومان ارتباط با ادمین: @Aminkhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 روایتی از مردی که پسر ۸ ساله‌اش مقابل چشمانش شهید شد! موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوت‌تر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجان اومدیم با خانواده، بچه‌ها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دست‌تون رو بذارید رو پنجره‌های ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده می‌شدم که ازشون عکس بگیرم، یک‌دفعه صدای جیغ و داد همه‌جا رو برداشت. فقط جیغ و این‌که می‌شنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمی‌دونستم چی‌شده تا این‌که صدای تیراندازی نزدیک‌تر شد. بچه بزرگم ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازی‌های ایستاده، پناه بگیریم. بچه‌ها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد می‌زدم نزن بچه‌ست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من آورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...😭😭 بعد از گریه مفصلش گفت زنش رو هم از دست داد و حالا خودش مونده و این بچه سه ساله‌ش که هردو مجروح هستن. این پسر سه‌ساله‌اش حرف نمی‌زد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.😭 گوئینی 🌹 @shahidalirezaboreiri
شمامقصرید! / همه یاران داعش! 🌹 @shahidalirezaboreiri
| علیرضا پناهیان: 🔻شهادت توأم با شکنجۀ هولناک علی وردی سند عزم تروریست‌ها برای ویران کردن ایران است. ننگ بر کسانی که ابوموسی اشعری‌وار هر دو طرف را دعوت به عدم خشونت می‌کنند، در حالی که شاهدند چگونه جوانان مظلوم بسیجی، بدون سلاح برای برقراری امنیت مردم، اینچنین مجروح می‌شوند و به شهادت می‌رسند. 🔹توضیح: شهید «علی وردی» طی ناآرامی‌های چهارشنبه شب در اکباتان، در اثر جراحت شدید ناشی از شکنجه توسط اغتشاشگران، به شهادت رسید. 👤 علیرضا پناهیان 🌹 @shahidalirezaboreiri
مداحی آنلاین - این سینه سرشار از درد و داغِ - رسولی.mp3
10.54M
احساسی 🍃 این سینه سرشار از درد و داغِ 🍃 صاحب عزامون شاهچراغِ 🎤 👌بسیار دلنشین 🏴 🏴 🏴 🌹 @shahidalirezaboreiri
شهید علیرضا بُرِیری
داستان جذاب کتاب نشیلو خاطرات زندگی همسر سردار شهید کاظم علیزاده نمی‌دانست كاظم خانه است. با زن
شهید عبدالله شریفی بود. همان جایی که من آخرین.بار او دیدم، روی زمین افتاده بود.» * كاظم و عسگری با هم در عملیات والفجر ۸ شرکت داشتند. این عملیات شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ آغاز شد. رزمندگان در منطقه‌ی فاو که یکی از شهرهای کشور عراق بود، عراقی‌ها را غافلگیر کردند و ضربه‌ی مهلکی به دشمن زدند. کاظم در این عملیات چشم‌هایش شیمیایی شد و بی‌خبر به خانه برگشت. اوایل اسفند ۱۳۶۴ بود. نیمه شب دیدیم در زدند. در را که باز کردیم کاظم با چشم‌های قرمز و ورم کرده پشت در بود. بردیمش دکتر. چند روز ماند و هنوز خوب نشده بود که دوباره شال و کلاه کرد برود جبهه. هر چه اصرار کردیم گفتیم: بمان حالت بهتر شود. قبول نکرد و رفت. * موقع به دنیا آمدن بچه، مرخصی بود. آن شب تا صبح بیدار بودم و توی اتاق راه می‌رفتم. کاظم هم بیدار بود. سعی می‌کرد به من آرامش بدهد. می‌گفت: نگران نباش. خدا خودش کمکت می‌کند. قاسم آن روزها، ماشین گالانت‌اش را داده بود به او که اگر شبی، نصف شبی حالم بد شد، بتواند مرا به بیمارستان برساند. دم صبح کاظم خوابش برد. رفتم بالا سرش بیدارش کردم. صفحه۴۴
- کاظم! پاشو زودتر نمازت را بخوان. قضا می‌شود. نمازش که تمام شد یک‌هو حالم بد شد. کاظم با این‌که خیلی سعی می کرد آرام باشد، ولی معلوم بود دست پاچه شده است. مرا به بیمارستان رساند. توی اتاق زایمان همین‌طور که به طرف یکی از تخت‌ها می‌رفتم تا روی آن دراز بکشم، چشمم به زنی افتاد که بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود. در حالی که پام را روی چهار پایه می‌گذاشتم تا روی تخت بخوابم، از دیدن آن صحنه حالم بدتر شد و چشمم سیاهی رفت و از پشت افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم. سه روز توی کما بودم. وقتی چشم باز کردم، تا هفت روز کسی را نمی‌شناختم. یک‌روز وقت ملاقات، پرستارها به بیرون اتاق اشاره کردند و گفتند: - آن‌جا را نگاه کن. با تو کار دارند. در حالی که گیج بودم و درست نمی‌فهمیدم کجا هستم، سر برگرداندم. در شیشه‌ای اتاق کاملا پوشانده شده بود و بیرون پیدا نبود؛ فقط به اندازه‌ی یک دایره‌ی کوچک پیدا بود. یک نفر صورتش را جلوی دایره آورد و لبخند زد. او را نشناختم، اما احساس کردم این آقا خیلی برایم عزیز است. با خودم گفتم: خدایا این کی است؟ چه قدر آشناست. کلی با ذهنم کلنجار رفتم و بالاخره شناختم. کاظم بود. وقتی به او اجازه دادند بیاید بالا سر من، گفت: -مرا می‌شناسی؟ لبخند می‌زد، اما پشت لبخندش نگرانی بود. گفت: -نذر کردم اگر حالت خوب شود، برویم پابوس امام رضا (علیه‌السلام) صفحه۴۵
یک گوسفند قربانی کنم و بدهم مهمان خانه‌ی امام هشتم بچه‌ی بدون مادر می‌خواهم چه‌کار؟ از او حال بچه را پرسیدم، گفت: - خوب است. یک پسر خوشگل. جواد دوازده اسفند ماه ۱۳۶۴ به دنیا آمد. همان‌روز مرخصی کاظم تمام شده بود و می‌بایست برود جبهه، اما پانزده روز بعد از به دنیا آمدن بچه پیش من ماند. وقتی داشت می‌رفت، گفتم: - من تنهام. حالم مساعد نیست. چند روز دیگر بمان. گفت: - ملوک و مادرم مواظبت هستند. این چند روز را هم فقط به خاطر تو ماندم. گفتم: -پس تند تند زنگ بزن. دوست داشتم تلفنی صحبت کنیم. صاحب خانه‌مان تلفن داشت و خانه پدر شوهرم هم تلفن داشت. این‌بار که رفت، توی نامه‌اش برایم نوشت: «عزیزم، من هم از دوری شما ناراحت هستم. من هم دلم می‌خواهد در کنارتان باشم. من هم می‌خواهم که بیش‌تر هم دیگر را بشناسیم. من هم در فکر این هستم که زمان مرخصی کی فرا می‌رسد، ولی من به خواسته‌ی نفسانی خودم به جبهه نیامدم؛ بلکه این خواسته، خواسته‌ی الهی بود و هست. شما هم اول خدا را دارید. به او دل خوش باشید و بعد به من. من هم همین‌طور. دلت را قوی کن به ذکر خدا و از وسوسه شیطان، خود را در امان نگه‌دار. صفحه۴۶
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ استقبال مردم یاسوج از شهید خوب 🌹 @shahidalirezaboreiri
👤 «ابومحمد الجولانی» مؤسس جبهه النصره، از گروه‌های تکفیری علیه دولت سوریه، دانشجوی اخراجی از دانشگاه دمشق بود.از یک دانشجوی اخراجی تا یکی از بزرگترین تروريست های روی زمین تنها یک ارتباط با موساد هزینه‌ داشته است. 🌹 @shahidalirezaboreiri