eitaa logo
شهید علیرضا بُرِیری
449 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
22 فایل
مدافع حرم حضرٺ زینب سلام الله علیها خادم الشهداء سروان پاســدار شــهید علیرضا بُریرے شهادت:95/2/17 خانطومان ارتباط با ادمین: @Aminkhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علیرضا بُرِیری
خاطره ای از شهید #شهید_مدافع_حرم_اسماعیل_حیدری 🌹 @shahidalirezaboreiri
ای از به نقل از روزها وشبهای زیادی را در محضر شهید گرانقدر بودیم و هر روز درسهای بزرگی از اخلاق و منش اسلامی از ایشان میگرفتیم. از آن دریای محبت و چشمه سار ادب تنها جرعه ای نصیبمان شد و مابقی افسوسی است که هر روز با یاداوری خاطراتشان بر دل می نشیند. بیاد دارم سال دوم جنگ سوریه همراه ایشان برای آموزش سلاح اشتایر و راه اندازی تیمهای تک تیرانداز به منطقه کوهستانی و صعب العبوری در اطراف دمشق جاده بیروت رفتیم. ایشان صرف نظر از اینکه دارای مقام و رتبه عالی نظامی بودند به علت حضور در جبهه های جنگ تحمیلی خودمان، دنیایی از تجربه داشتند و در اکثر زمینه ها مشاور عالی برای سران نظامی سوریه بودند و از این حیث در منطقه حلب مورد شناس بزرگان بودند.. با تمام این اوصاف ایشان هرگز خودشان را از دیگران جدا نمیدانستند و خیلی صمیمی و با عطوفت حتی با نیروهای پایین رفتار میکردند.. آن روز گرم کار آموزش بودیم که متوجه شدیم همهمه ای در نیروها افتاده و گفتند سرهنگ عقید عاصف وارد مجموعه شدند؛ وارد جمعمان شدند و احترام خاصی به گذاشتند.. در حین صحبت راجع به کار میدیدیم که نیروهای سوری خیلی معذب هستند و پراکنده شدند.... وقت صرف ناهار بود و نیروهای سوری اجازه نداشتند قبل از سران خود غذا بخوردند.... اما گفتند ما با بچه ها غذا میخوریم که سرهنگ عقید عاصف بسیار متعجب شد و ابتدا خیلی گران بود که با مادون خودشان هم غذا شوند اما به تبعیت و احترام حاجی قبول کردند و ما میدیدیم که نیروها بسیار معذب و با رعب غذا میخوردند.... در آن لحظه حس بسیار لذتبخشی داشتیم.... از اینکه مسئول عالی ما با آن همه قدرت و رتبه نظامی هرگز با ما و نیروهای دیگر دچار کبر و خودبزرگ بینی نمیشدند و خیلی صمیمی و متواضعانه رفتار میکردند و ارزش و اعتبارشان برایمان بیشتر می شد.. واقعا ایشان با رفتارشون به دلها راه داشتند و حتی نیروهای سوری به ایشان بسیار علاقه داشتند.... 🌹 @shahidalirezaboreiri
💐🕊🌸🌹🌸🕊💐 یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم‌های مختلف برای سخنرانی دعوت می‌شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی‌گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف‌ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می‌آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی‌دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می‌خواست جایی برود، می‌گفت : ڪانال_شہدايے↻❤️ ツ📿 ➣ eitaa.com/joinchat/3665952790C6b805ee54f •✍🏻• ↷ ‌🔮 ✤°•° @mazhabe_nvis °•°🌼
اذان به وقت حلب بعد از دو هفته از شهادتش، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب» یاد شهدا با صلوات🌹 🇮🇷 @shahidalirezaboreiri
شهید حاج قاسم سلیمانی شهادت شهید حاج حسین همدانی آنجا با خنده به من گفت «بیا باهم یک عکسی بگیریم، شاید این آخرین عکس من و تو باشد.» او خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلاً عکسی بگیرد؛ چه خودش، چه با کسی. وقتی این حرف را زد من تکان خوردم. خواستم بگویم شما نروید، چون از همان جایی که او می‌خواست برود، من داشتم برمی‌گشتم؛ ولی یک حسی به من گفت، چیزی نیست خبری نیست، لذا چیزی به او نگفتم. وقتی که این حالت را در شهید همدانی دیدم، این شعر در ذهنم آمد: چون رهد از دست خود دستی زند/   چون جهد از نفس خود رقصی کند من این دست رقص را، این حالت پرواز را، این حالت اشتیاق را، این حالت عروج را در او دیدم. یاد شهدا با صلوات🌹 🇮🇷 @shahidalirezaboreiri
بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت:که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور آقا امام زمان(عج)باشیم. زن و زندگیمون و مهمونیهامون. حتی لباس پوشیدنمون.. اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم. در همین راستا عروسی خودشو همزمان باسفر حجش برگزار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد..... آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند. با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید... ای از پدر بزرگوار شهید مدافع حرم حاج سعید کمالی