eitaa logo
رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی
143 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
بسم رب شهدا و الصدیقین راه ارتباطی با ادمین کانال @Imam_Hosin313 تاسیس: ۱۴۰۰/۳/۸ کپی کردن مطالب آزاد نوش جانت
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅══✼🏮✼══┅┄ 🎥 ماجرای کمک شهید ابراهیم هادی به یک زیر حکمی(اعدامی) در زندان کرمان این زندانی همکنون ماه های آخر حبس را می گذراند و رابط گروه شهید هادی در زندان کرمان است. آقا مسلم مرتب با زندانی ها صحبت می کند و بسیاری از آنها را با شهدا و معنویات آشنا نموده. برخی دوستان بانی نذر فرهنگی می شوند. ما نیز کتابها را به قیمت تمام شده برای افرادی مانند آقا مسلم می فرستیم تا واسطه هدایت دیگران شوند.
💔 🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا ✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر 🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند ✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳ چه سنخیتی با امیر مؤمنان داریم؟ 🔻 ما چه سنخیتی با داریم؟ بعد از این همه فضایلی که در مدح حضرت گفتیم، جای این سوال باقی است که ما را چه به حضرت. همین که او را دوست داریم، کافی است؟ ، و پیروی را آسان‌تر می‌کند، ولی کافی نیست، بلکه به عکس، ما را بیشتر می‌کند، زیرا مسئولیت کسی که محبت در دل اوست، بیشتر از کسی است که امام را دوست ندارد و یا نمی‌شناسد. 🔹 کاری که ما می‌کنیم، این است که امام را باعظمت جلوه می‌دهیم، سپس او را مانند کالاهای لوکس و دکوری به نمایش می‌گذاریم و به وجودش افتخار می‌کنیم اما ما چه می‌کنیم؟ امیر مؤمنان (ع) از این راه می‌رود و ما از راه دیگر، آن‌گاه او را امام خود می‌خوانیم. این دروغ و افترایی بیش نیست. 🔸 ما و پیرو علی‌بن‌ابی‌طالبیم و مردم اعمال ما را به حساب او می‌گذارند. آیا او راضی است که به خود ظلم کنیم یا اینکه در کوتاهی کنیم؟ هرگز! او کسی است که تازیانه به دست می‌گرفت و داخل بازار می‌شد و فریاد می‌زد: «اول فقه، سپس تجارت.» سپس در میان بازار می‌گشت و اگر مظلومی را پیدا می‌کرد [حق او را از ظالم می‌گرفت.] او این‌گونه در میان مردم حکومت و داوری می‌کرد. 🔺 وقتی در با امام رابطه‌ای نداریم، پس در واقع هیچ ارتباطی میان ما و او نیست. 👤 📚 از کتاب 📖 صفحات ۴۸ تا ۵۰
✅روایت دختر شهید سلیمانی از سیره حاج قاسم در روز پدر ✍️زینب سلیمانی: ۱۳ رجب که می‌شد، اگر در خانه بودن با شستن حیاط و آماده کردن خانه، انتظار رسیدن نوه‌ها را می‌کشیدن؛ بعد هم می‌گفتن تلفن بچه‌های شهدا را بگیر تا صحبت کنم و گاهی هم می‌رفتیم منزلشان تا چراغ خانه‌شان در روز پدر خاموش نماند. این‌ها رسم همیشگی حاج قاسم بود. پدر ایتام شهدا، مردترین، روزت مبارک
در زمان غیبت کبری، به کسی منتظر گفته می‌شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد؛ منتظرِ شهادت، منتظرِ ظهور امام زمان عجل الله خداوند امروز از ما اراده و شهادت طلبی می خواهد! شهید مهدی زین الدین🌷
سلام ما را به امیرالمومنین(ع) برسانید... روزت مبارک💕
🍂🌸 شهلا گفت: "مامان دیگر نمی‌دانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچ کس از زینب خبری ندارد." شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان بیست و دو بهمن،زینب را خوب می‌شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می‌رفت و در کلاس های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می‌کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می‌کرد با حرف زدن،مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم. حرف های او را نمی‌شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت: "خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد." شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم ،با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم . در حیاط را که باز کردم ،چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته ،گل های رز صورتی خودنمایی می‌کردند . آن درختچه هر فصل گل می‌داد و انگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب می‌داد تا بیشتر گل دهد. او این چند روز باقی مانده به سال تحویل ،در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می‌کرد .البته همان طور که مشغول کار بود به من می‌گفت: "مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی‌کنم؛ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می‌جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می‌شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می‌کنم." کنارِ بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر می‌کردم که مادرم به حیاط آمد و گفت : "کبری، ننه ،آنجا نایست. هوا سرد است بیا تویِ خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتیِ تو را ندارند..." •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• @SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 نمی‌توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام می‌سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی‌ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می‌زدند. بغض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: "مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیز را که دوست داری بگو تا برایت بخرم." زینب گفت: "مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم. دلم می‌خواهد سال را با نماز جمعه و جماعت شروع کنم." به زینب گفتم: "مادر، ای کاش مثل همه‌ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی، می‌خریدی و به خودت می‌رسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن." صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب بخاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمی‌رفت؛ چه رسد به غذا. باید کاری می‌کردم، نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر دنبال زینب می‌گشتیم. شهرام، کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می‌دوید و هر دختر چادری را می‌دید، می‌گفت حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می‌کردند. توی تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می‌آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی‌اش را پوشید و روسری سرمه‌ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می‌داد.... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• @SHIDAEBRAHIHADi