🔸اسیر آدمخوار ها ❗️
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک.
در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!!😳
گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!!
مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم.😳
برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می برید و رهایشان می کرد.
این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه
از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند.
قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی می رفت و با سلاح برمی گشت!!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم.
داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید.😬
از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.😫
کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!!
سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!😩
کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟!😳
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند.
خیلی خندیدیم. 😂
شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. 😁
چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره.
شاهرخ هم پائین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسائی بدهید.
شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!!😁
سید پرسید: این چه اسمیه؟! 🤔
شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.😁
🎙راوی: همرزم شهید
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸یاد گذشته
(پسری به نام رضا👇)
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را می دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو می گرفتیم. اونها رو تهدید می کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم. بعد می رفتیم با اون پولها زهرماری می خریدیم و می خوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.
🎙راوی: برادر شهید
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌱داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند.آن ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود ، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود ، کم حرف میزد نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد.از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شھید شود ...
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌱( آرزوی شھید شاهرخ ضرغام از زبان خودش )
🎙همرزم شھید :
🔴سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!
با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو…
سید خیلی سوزناک می خواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن.
بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشتم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!
صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. این فیلم چندین بار از صدا وسیما پخش شده. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید: چه آرزوئی داری؟ بدون مکث گفت:
پیروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!!
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(حالات قبل از شھادت )💔'
🔻آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود . . من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم...
شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند . در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد؛ بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا!
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر میگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده . .🕊
مطمئن باشید که شهید می شه!🌷
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌱شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد.
ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای از تیربار تانک به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود.🥀
عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت:ما شاهرخ،جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد...
🍃خاطراتزندگےشھیدشاهرخضرغام معروفبهحرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷محلشھادتشھیدابوالفضل(شاهرخ) ضرغام به امام زاده ای تبدیل شده است ...🌷
🔻زائرانی میآیند و میگویند چندین بار داستان زندگی شاهرخ را خواندهایم و هر بار لذت بردهایم.
این مثبت و منفیهای زندگی شهید برای مردم خیلی جذابیت دارد. شاهرخ آدم منفی بود که مثبت شد و این برای همه اقشار جامعه جذاب است.
قرآن میفرماید ما بدیهایتان را به خوبی تبدیل میکنیم. اگر همه بدانند خدا تا چه اندازه ارحمالراحمین است، سمت او میروند. خدا میفرماید ما توبهکنندگان را دوست داریم و چنین بندگانی مثل شاهرخ در نزد خدا عزیز هستند. البته امام نیز در تحول این جوانان نقش زیادی داشت و آنها را از نیستی به هستی رساند...
🎙نقل از همرزم شهید
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
❓چرا شھید ضرغام در میان شھدا آنقدر محبوب و معروف شد؟
💢شاهرخ از قدیم سرشناس تهران بود.. در شرق تهران کسی حریفش نمیشد، کلانتریها هم از او حساب میبردند. مثل شهید حججی خیلیهای دیگر شهید شده بودند، ولی خدا دوست داشت حججی را رو کند... شهید ضرغام هم چنین چیزی داشت.. خدا به شهید ضرغام عزت داد و الان خیلیها از ابوالفضل (شاهرخ ) ضرغام حاجت مےگیرند ؛ 🕊
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔻ماجراے خانمے که شیعه شد و اسم خود را زهرا گذاشت
🎙همرزمشھید :
🔴یک بار خانمی محجبه به اینجا آمد و از من خواست او را به محل شهادت شاهرخ ببرم. به اتفاق همسرم با ایشان همراه شدم و دیدیم که دارد با دست و خطاب به شهید صحبت میکند.
حین صحبتهایش گفت شهید، دو حاجتم را روا کردی، یک حاجت دیگر هم از تو میخواهم. چون من هم مثل تو بودم! بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد، از او پرسیدم منظورتان از اینکه گفتید من هم مثل تو بودم، چیست؟
گفت من هم گذشته خوبی نداشتم و گرفتار بودم تا اینکه زمانی با خانم محجبهای مواجه شدم و او گفت برای رفع گرفتاری به شهدا متوسل شوم. او کتاب شاهرخ را به من داد و از ایشان دو حاجت گرفتم.
به او قول دادم اگر این حاجتها روا شود، به محل شهادتش میآیم و مذهبم را به تشیع تغییر میدهم. این خانم شیعه شد و اسم خود را زهرا گذاشت.
🍃خاطراتےازکراماتشھید ابوالفضل(شاهرخ )ضرغام ؛ معروفبه #حرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‼️آزادیام را از شاهرخ ضرغام گرفتم!
🎙همرزمشھید :
🔴اگر خواستید فیلمهایی از جوانهایی دارم که با خواندن زندگینامه شهید ضرغام متحول شدهاند...
یکی از این جوانها میگوید وقتی در زندان بودم، با رفیقم تماس گرفتم و گفتم یکسری کتاب برایم بفرست.. یکی از این کتابها «شاهرخ، حر انقلاب اسلامی» بود .
او گفت تعجب کردم، چون اسم حر را فقط در روضههای امام حسین (علیھالسلام) شنیده بودم، این حر دیگر کیست؟
اما وقتی خواندن این کتاب را شروع کردم، از خودم بدم آمد. چون اگر خطا کنم، باید چندین سال بگذرد تا بتوانم خطاهایم را جبران کنم. برایم جالب و عجیب بود که فردی چون شهید ضرغام با آن گذشته توبه میکند و به مقامی میرسد که حاجت میدهد. لذا آزادی خودم را از او خواستم. همینطور هم شد و من آزادیام را از ایشان گرفتم...
🍃خاطراتےازکراماتشھید ابوالفضل(شاهرخ )ضرغام ؛ معروفبه #حرانقلاب ❤️
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔰روایتی از آخرین دیدار با شهید شاهرخ ضرغام به نقل از دوست و همرزم شهید
🔸یک روز در آبادان شاهرخ پیش من آمد و گفت: سید مجتبی هاشمی من را فرمانده گذاشته!
گفتم: کی بهتر از تو؟ سه روز مانده به شهادتش يعنی ١٤ آذر ماه ٥٩ در آبادان همديگر را ديديم. گفت همراه با سيد مجتبی هاشمی در جنگهای نامنظم فعاليت میكند. برای ما كه همديگر را از سالهای قبل میشناختيم، اين ديدار در جبهه آبادان دلنشين و تداعیگر خاطرات بود.
سه روز بعد از اين ديدار خبر شهادت شاهرخ، زمانی سوز دلم را دوچندان كرد كه پيكرش در منطقه تحت كنترل نيروهای بعثی زير آتش گلوله ماند.
یادم هست که در مصاحبهای گفتم: پیکر شاهرخ ضرغام در صحرای گرم خوزستان ماند الی یوم القیامه!💔
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🕊(خوابی که مادر شھید شاهرخ ضرغام برایش دید)
پیکرش در دشت ذوالفقاریه حد فاصل جاده آبادان - ماهشهر جا ماند، بعدها هم اثری از پیکرش پیدا نشد.مادرش در خاطره ای از خواب دیدن پسرش در خواب، گفت:
چند روز پیش خیلی نگران شاهرخ بودم. همان شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی پاشو بریم.
گفتم: پسرم کجائی، نمی گی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ می شه؟
مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین
بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید.
بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش!💔🖐🏼
🔸سال بعد وقتی محاصره آبادان از بین رفت، دوباره این مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حمله شانزده آذر رفتیم. داخل جاده خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم.
قبل از اینکه من چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟!
با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر نفربر را پیدا کردم.گفتم: بله، شما از کجا می دونستید!؟
همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همینجا را در خواب دیدم. آن دو جوان نورانی همینجا به استقبالش آمدند!!
بعد ادامه داد: باور کنید بارها او را دیده ام. اصلاً احساس نمی کنم که شهید شده. مرتب به من سر می زند. هیچوقت من را تنها نمی گذارد!
مدتی بعد به همراه بچه های گروه پیگیری کردیم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم. و تحویل دادیم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و از علت این کار سوال کردم. خانم عبدالهی خیلی با آرامش گفت: شاهرخ به این کار راضی نیست. می گه من به خاطر این چیزها جبهه نرفتم! ما هم همین خانه برامون بسه.
سالها بعد از جنگ هم که به دیدن این مادر رفتیم. می گفت. اصلاً احساس دوری پسرش را نمی کند. می گفت: مرتب به من سر می زند.
برادر شاهرخ هم میگفت مادرم را بارها دیده ام. بعد از نماز سر سجاده می نشیند و بسیار عادی با پسرش حرف می زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوالپرسی می کند.❤️🍃
🎙راوی:همرزم شهید
#شهیدشاهرخضرغام🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR