🔹نظم
خیلی ساکت و مظلوم بود. خیلی هم نظم داشت، هر وقت از مدرسه می آمد خانه، اولین کاری که می کرد پله ها را تمیز می کرد و کفش ها را دستمال می کشید، بعد دست هایش را می شست و جلوی آفتاب خشک میکرد.
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت می بردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمی خورد تا مهمانها غذایشان تمام شود.
🎙راوی: مادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
یکسال که ماه رمضان مقارن شده بود با ایام عیدنوروز، محمد گفت من وضو می گیرم بروم مسجد. شب چهارشنبه سوری هم بود، موقع رفتن، بچه های محل بهش میگویند بیا برویم آتش بازی، محمد میگوید، دارم می روم مسجد، امشب شب قدر هم هست و نباید جشن چهارشنبه سوری بگیرید. 🖐🏼
بچه ها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی میکنند روی محمد و لباسش آتش می گیرد.
بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.
🎙راوی: مادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸نماز جمعه
در دوران مدرسه، بچه درس خوانی بود و البته استعداد هم داشت. وقتی دیپلم گرفت گفتم محمد جان برای دانشگاه هم امتحان بده. گفت مادر برای امسال دیر شده چون یک ماه دیگر کنکور است. اما من گفتم توکل کن به خدا پسرم، بنشین و این یک ماه را درس بخوان.
این مدت کمی که فرصت داشت برای دانشگاه خودش را آماده کرد اما با همه مشغلهاش نماز جمعهاش ترک نشد.
یک روز می خواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانی اش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم و پرسیدم: کجا می روی؟
گفت میروم نماز جمعه. گفتم نماز جمعهی تو، درس توست، حالا اگر یک هفته شرکت نکنی اشکالی ندارد. درست را بخوان، دانشگاه که قبول شدی انشاءالله نماز جمعه هم می روی.
الحمدالله درس خواند و دانشگاه سراسری مشهد رشته مهندسی ریخته گری هم قبول شد.
🎙 راوی:مادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅اخلاص🌹
پسرم خیلی زحمت کش و مخلص بود و همه کارهایش را برای رضای خدا انجام میداد. وقتی کاری می کرد دوست نداشت کسی بفهمد چه کرده. مثلا شب عید قربان چند تا گوسفند قربانی می کرد و بین مردم پخش می کرد تا خانواده های نیازمند فردای عید گوشت داشته باشند که بچه هایشان کباب بخورند.
یا مثلا وسیلهای می خرید و شب اول ماه رمضان میبرد درب منزل خانواده های نیازمند زنگ می زد اجناس را می گذاشت و سریع فرار
می کرد تا کسی او را نبیند. به نوعی سرباز گمنام بود.🌹
🎙راوی:مادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هر کسی که محمد را میشناخت به این نکته اذعان دارد که او خیلی صبور و آرام بود، معمولاً نسبت به دیگران حتی نسبت به اشتباهاتشان بزرگوارانه رفتار میکرد.
یک ویژگی مهم دیگرهمسرم این بود که بهشدت در #کارها #خدا را در نظر میگرفت و این باعث حذف خیلی از چالشها در زندگیاش میشد که هوای نفسش را کنترل کند و خوب بماند.
🎙راوی: همسر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃#علمدار اردوهای جهادی مازندران
اگر اشتباه نکنم اواخر 88 بود که تلفنم زنگ خورد. طبق معمول که اهل جواب ندادن نیستم و به دلیل مشکلات حنجره ارتباطاتم «پیامکی» است برای تماس گیرنده فرستادم «سلام. لطفا نام و پیام» و او پاسخ داد«سلام. بلباسی هستم مسئول بسیج دانشجویی شهرستان قائم شهر.» نوشتم« اگر ممکن است پیامک دهید او امرتان را » و او پاسخ داد «خواهش می کنم. در مورد اردوی جهادی مشورت می خواستم برادر احمدی»
تا نام اردوی جهادی آمد مشتاقانه زنگ زدم و مفصل با او که نمیشناختمش صحبت کردم. مصوبه مذاکرات مان «تشکیل قرارگاه جهادی علمدار» بود که البته او به دلیل عشق و ارادتش به سید مجتبی علمدار، آن مداح شهید پرآوازه و زیبا آواز، این نام را انتخاب کرد و غافل از اینکه من نیز سالها بود و هست که عاشق و شیدای سید بوده و هستم.
ارتباط مستمر من و محمد آغاز شد شاید هفتگی یکبار و هر بار هم ده ها دقیقه در باب اردوهای جهادی دانشجویان تا قرارگاه علمدار و صد البته گلایه های مستمر و تمام ناشدنی محمد از عدم حمایت های کافی و گاه نامهری های ادارات و نهادها که دیگر این شکوه ها بیت الغزل محمد شده بود.
یادم می آید در خصوص همراهی فرماندهان تا مسئولان شهرستان و استان راهکارهای زیادی ارایه شد از سامانه پیامک قرارگاه تا سایت خبری و اقدامات رسانه ای و گزارش های مکتوب اقدامات جهادی. خلاصه محمد که در بسیج دانشجویی قائمشهر، کارهای زیادی داشت اما اردوی جهادی را به مثابه ی شعبه ای عظیم و مستقل در کارها می دید و اینگونه شد که او خود علمدار اردوهای جهادی مازندران شد و حقیقتا گزاف نیست اگر بگویم اردوهای جهادی آن استان مدیون همت والا و جهاد بی وقفه اوست.
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خاطرهای از شهید بلباسی ✍🏻
محمد در انجام بسياري از كارهاي خيرخواهانه چه در مجموعه محيط كاريش در سپاه و چه در محيط خارج از آن پيشقدم بود و با همين روحيه بود كه نخستين تيم اردوي جهادي را با عنوان
' علمدار ' با حضور دانشجويان تشكيل داد تا بتوانند در مناطق محروم به مردم خدمت كنند.
محمد براي انجام كارهاي جهادي هيچگاه منتظر حكم سازماني نبود ، چنان كه وقتي در ورزقان زلزله آمد ، بدون اين كه منتظر رسيدن حكم سازماني از مسير پر پيچ و خم بروكراسي بماند ، تيم دانشجويي جهادي تحت امرش را برداشت و به منطقه رفت .
اين كار جهادي محمد باعث شد تا سردار علي افضلي ، جانشين آن زمان سازمان بسيج غبطه اينگونه كار كردن را بخورد ، اما اين بذل توجهات مسئولان ارشد سپاه در مسير خدمت تاثيري در بردارم نداشت و او را مغرور نمي كرد، چون همه كارها را بر اساس باورش انجام مي داد .
🎙راوی:برادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸ساخت موکب
ایام محرم شده بود
قول و قرار گذاشته بودیم که امسال اربعین موکبی راه بندازیم که خادم هاش بچه های خادم الشهدا باشند.
سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایهای؟ گفتم بسم الله
مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه
روز عاشورا محمد رو دیدم
کشیدمش کنار گفتم حاجی چیکار میکنی کارهارو پیگیری کن راه بندازیم دیگه ...چرا چند روزه دیگه از تب و تاب پیگیری کار خبری نیست
با همون لبخند همیشگیش یه درسی داد بهم گفت سجاد مگه شماها بسیجی نیستین مگه خط ها رو بتون ندادم که با کیا باید ببندید
منتظر منی؟! تو و سید هادی پاشید برید تهران دنبال کارها دیگه چیه دست به دست هم میکنید
بسیجی منتظر نمیمونه خودتون بسم الله بگید.
سید هادی پیگیر شد و ما رفتیم عراق یک ماه قبل اربعین برای ساخت و ساز موکب ها..
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹 خاطرهای از شهید 🍃
در اسفند ۱۳۹۴ و فروردین ۱۳۹۵ در خادمالشهدای راهیان نور، شهید محمد بلباسی ،برای رفتن به شمال ،بلیط هواپیما داشت و تا آخرین لحظات مشغول کمک و جاروزدن بود که به فرودگاه رفت ولی از پرواز جاماند و برای ۲ ساعت بعد پرواز داشت.
بر اثر اشتباه کوچک، دو نفر از خادمان شهدا در اتوبوس جانداشتند و به شهید که فرمانده ما بود زنگ زدم و گفت که آن دو نفر منتظر بمانند و خودش آمد و برای آنها بلیط هواپیما تهیه کرد تا در دلشان نماند و نگویند که فرمانده با پرواز رفت و ما را ولکرد
خودش هم با اتوبوس توراهی عازم شمال شد.
🎙راوی: رسول بلباسی برادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همسرم وضع مالیاش طوری بود که دستمان به دهنمان میرسید. بعد از اتمام تحصیل ،پدر محمد به او گفت بیا در همین قائمشهر، کمکت میکنم کارگاه ریخته گری بزنی که به رشته تحصیلیات هم مربوط است ،اما او به من گفت مامان می خواهم بروم سپاه. من موافق بودم چون لباس نظامیها را دوست داشتم، هرچند هیچ وقت پسرم را در این لباس ندیدم. اما پدرش وقتی شنید موافق نبود، اما بعد از اینکه محمد موافقت پدرش را هم جلب کرد میگفت اگر میخواهی راه عمویت را که شهید شده بروی برو ، و سعی کن کارت برای رضای خدا باشد. محمد هم گفت: کاری میکنم از من راضی باشید. عموی محمد در عملیات والفجر 8 شهید شد و 8 سال هم مفقودالاثر بود.
🎙راوی: مادر شهید 🌷
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃خاطره اعزام شهید برای دفاع از حرم🍃
«همسر شهید محمد بلباسی به شهید بیان کرد که موضوع اعزام به سوریه چی شد؟ که گفته بودی با خیلی از مدیران مرتبط صحبت کرده بودی ،شهید بلباسی گفت؛
«دیگر از هیچ کسی تقاضای حضور در سوریه را نمیکند و از حضرت زینب (ع) و از شهدا میخواهم و اگر انجام نشود به این معنا هست که خادم خوبی برای شهدا نبودم...»
آخر شب با شهید محمد بلباسی برای اعزام به سوریه تماس گرفتند و ایشان در حالت شوق با همسرشان مشورت میکنند و همسرشان که ۲ روز ایشان را پس از یکماه حضور در راهیان نور دیده بود و فرزندی هم در راه داشت، گفت: «من چکارهام، شما طلبیده شدی»
و همراهی همسر شهید محمد بلباسی نقش مهمی در دستیابی ایشان به موقعیت شهید است.
🎙راوی:برادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔰فرازی از وصیت نامه شهید بلباسی 🌹
🔽در این برهه از زمان که ایران اسلامی، امالقرای جهان اسلام شده است و مسلمانان جهان که در بند طاغوت و پادشاهی هستند با تشکیل جبهه مقاومت چشم به ایران دوختند و میخواهند از الگوی انقلاب اسلامی ایران که به رهبری حضرت امام خمینی(ره) و همراهی مردم عزیز توانستند استکبار جهانی را با دست خالی از ایران بیرون کنند، استفاده کنند و گوش به فرمان حضرت امام خامنهای هستند و دشمنان اسلام و شیعیان ایران از این جایگاه انقلاب اسلامی هراس پیدا کرده و به دنبال گسترش اسلام آمریکایی هستند
🌹🌹الحمدالله با درایت رهبر عظیمالشان ایران اسلامی که دائماً بهدنبال معرفی چهره خبیث و شیطانی استکبار جهانی است، این نقاب دروغین دفاع از حقوق بشر از چهره آنها برداشته شده و با ارسال نامه به جوانان اروپایی آنها را نسبت به اتفاقات منطقه آگاه نمودند.
اکنون با تدبیر معظمله ایران با حضور مستشاری در بعضی از کشورهای اسلامی به فریاد مسلمانان رسیده و در این مسیر تعدادی شهید تقدیم کرده است و علت حضور مستشاری این کمترین در سوریه به عنوان مدافع حرم، لبیک به امر رهبرم بوده است و مطمئناً جوانان ایران اسلامی نخواهند گذاشت دست این نا اهلان به حرم اهل بیت سلام الله علیهما برسد و با عنایت خداوند متعال و یاری امام عصر(عج) انشاالله همه این تروریستها را نابود خواهیم کرد.
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بعضی شبها در حیاطِ روبهروی حرم مینشستیم و باهم درسهای کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. به من میگفت:
«از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده» !
آنقدر دوستش داشتم که هرچه میگفت برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همینها را تکرار کردم.
یکدفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!»
طفره رفت و گفت:
«ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش» .
اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت:
«دو تا کفن ببریم، پیش یه بیکفن؟»💔
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸سنگر سازی
چند شب دیدم شهید بلباسی موقع خواب نیست .
برام جای سؤال بود ؟؟
که چرا وقتی همه خوابند و در حال استراحتن ایشون نیستند.
یک شب به صورت اتفاقی ساعت از دوازده شب گذشته بود، ایشون رو دیدم.
متوجه شدم شهید بلباسی، شب ها وقتی بیشتر رزمنده ها خواب هستند و درگیر کار نیستند.
ایشون میرفتند داخل کیسه ها رو پُر میکردند و با ماشین کیسه ها رو جا به جا میکردند و مشغول سنگرسازی بودند.
🎙راوی: همرزم شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠#خاطره_و_خواب_مادر_شهید🌹
🍃«چند روز قبل از سفرش به سوریه یک شب شام رفتم خانه شان. بعد از خوردن غذا گفت مامان می خواهم بروم سوریه. مخالفت کردم و گفتم نه، تو سه تا بچه داری، دائما هم که مأموریتی. پدرت هم تازه فوت کرده و باید بمانی پشتیبان من باشی. همسرت هم درست است حرفی نمی زند ولی خسته شده، تقصیر هم نداره. من نمی گویم نرو ولی الان وقتش نیست. یک مدتی پیش زن و بچه ات بمان، حداقل آنها تو را ببینند بعد برو سوریه. آن موقع حرفی نزد و فقط خندید. نگو همه کارهایش را انجام داده و آماده رفتن بود.
شب که رفتم خانه خواب دیدم. صبح به محض بیدار شدن زنگ زدم بهش و گفتم مادر شیرم حلالت باشه هر جا بخواهی بروی آزادی. خندید و گفت چه شده؟ گفتم هیچی، خواب دیدم اما هر چه اصرار کرد برایش تعریف نکردم. همان روز رفته بود تهران که اعزام شوند اما من خبر نداشتم.»
«خواب دیده بودم شهید آوردند و گذاشتند جلوی من. سلام می کنم و می گویم خیلی خوش آمدی پسر اما از کجا آمدی؟ و همینطور با شهید درد و دل می کردم. یک درخت پر از شکوفه آنجا بود، به شهید گفتم: این درخت برای کیست؟ گفت: برای شما. گفتم: من که درخت نداشتم! گفت: چرا این درخت برای شماست.»
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#شجاعت_شهید🌹
«محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود. دوستانش که از جنگ آمده بودند می گفتند کارهایی که او می کرد هیچکدام مان جرأت انجام دادن شان را نداشتیم. یکی از همرزمانش با گریه تعریف می کرد: «محمد روزی 7، 8 بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوق العاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت می رفت و می آمد، خرید می کرد، تجهیزات می خرید و یا مجروحینی را جا به جا می کرد که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد می شد. راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمی رفتیم.»
🎙راوی:برادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📝دلنوشته همسر شهید به مناسبت سالگرد ازدواج 🍃
(نهم تیر هزار و سیصد و هشتاد)
یادته یک سال بعد عقدمون باید برای آموزشی به اصفهان میرفتی، قرار بود فقط ماهی یه بار بیای و بری موبایل نداشتیم تلفن عمومی اونجام همش صف بود؛ مجبور بودیم فقط نامه بدیم به هم؟
یادته باید تهران زندگی میکردیم هنوز نتونسته بودیم خونه اجاره کنیم، فردای عروسی رفتی تهران من خونه مامانم موندم؟
یادته تهران بودیم تو برف و بارون با موتور میرفتیم شهرک شهید محلاتی روضه، اونقدر سردم میشد که دستام و میگرفتی هااا میکردی تا گرم بیفتم؟
یادته مهدی بدنیا اومده بود دانشجوها رو برده بودی اردو جهادی نتونستی بیای از بیمارستان مرخصم کنی، سربازت و فرستادی؟
یادش بخیر
گاهی گریه کردیم گاهی کلافه شدیم
خیابونهای فرجام و هنگام و مهمانسرا رو از اندوه، بارها متر کردیم.
اما باز برگشتیم به حریمی که تیر ۸۰ ساختیم
دو استکان چای لاهیجان ریختیم لبخند زدیم و دوباره زندگی کردیم
۲۰ ساله که با چشمات آشنا شدم
یاد همه روزهاش بخیر🍃
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹شهادت 🌷
محمد بلباسی در منطقۀ خانطومان سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش بههمراه دیگر همرزمانش به درجۀ رفیع شهادت نایل شد. محسن بهاری رزمندۀ مدافع حرم که در حماسۀ خانطومان حضور داشت، نحوۀ شهادت شهید بلباسی را اینگونه روایت میکند:
شهید کابلی با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند.💔🥀
📚برگرفته از کتاب برای زین أب
خاطرات زندگی شهید مدافع حرم، محمد بلباسی، از کودکی تا شهادت
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
▫️خاطرات همسر شهید بلباسی پس از شنیدن خبر شهادت شهید محمد بلباسی 🌹
میخواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. قبول نکردم. اما آمدند و بچهها را بردند پارک.
همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسبیح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. ولی اصلاً نمیخواستم فکر بد کنم، میگفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش میشد ولی خودم را گول میزدم.
ساعت ۸شب عمویم زنگ زد که عموجان میخواهیم با پدرت بیاییم خانهتان، هستید؟ گفتم: «قدمتان سرچشم». همسایهمان اینترنت و تلفن خانه را قطع کرده بود.
هرچند دقیقه یکبار آشناها و دوستان زنگ میزدند به موبایلم و احوالپرسی میکردند.
بعد از عمو یکی از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: «نگران نباشیها آن خبری که دادهاند تکذیب شده».
اصلا به روی خودم نیاوردم که بیخبر هستم. گفتم: «آهان، باشه دست شما درد نکنه».
بعد رفتم گوشی محمد را آوردم و از طریق سیمکارت، اینترنت گوشی را فعال کردم، همان لحظه در گروهی، پسرعموی محمد پیام داد که«محمد شهادتت مبارک». بعد هم عکسی را پست کرد.
عکس تار و محو بود. تصویر آدمی با لباس نظامی که روی زمین افتاده بود. تمام بدنم میلرزید. جلوی دهانم را گرفتم تا جیغ نزنم و بچهها از خواب نپرند. عکس داشت واضح میشد و شیشه عمرم نازکتر!💔 عکس محمد بود. محمد من! به سرش تیر خورده بود. یا امام حسین. عکس که واضح شد. چشمم تار شد؛ «محمد! محمدم! آقای خانه! بابای بچهها...! جواب مهدی را چه بدهم که امروز حسابی بهانهات را گرفت.» دستم را به چهارچوب در گرفتم. دست دیگرم هنوز جلوی دهانم بود. بچههایم؛ فاطمه، حسن و مهدی خواب بودند.
◾️محمد رفته بود. قبل از اینکه زینبش را ببیند؛ زینبی که ۶ماه دیگر تازه به دنیا میآمد. خودم را به آشپزخانه رساندم. شیر آب را باز کردم. فقط میگفتم محمد! دستم را زیر آب گرفتم. آب در دستم جمع شد؛ « محمد زنگ بزن!» نیت وضو کردم و آب را بهصورتم پاشیدم؛« محمد! یه خبری از خودت بده.» آب را روی دست راستم ریختم؛«محمد! یعنی زینبت رو نمیخوای ببینی؟» آب را روی دست چپم ریختم. تصویر واضح محمد تیرخورده آمد جلوی چشمهایم. همانطور که از پشت سرش خون میرفت، بلند شد، ایستاد و خندید.
مسح کشیدم. جانماز را پهن کردم؛« دو رکعت نماز شکر میخوانم برای رضای خدا و شهادت محمدم! قربة الیالله. اللهاکبر...»🌹🌹🌹
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📝وصیتنامه شهید بلباسی برای همسرش ❤️🍃
همسر وفادار و مهربانم سلام، خدا را گواه میگیرم که اگر نبود همراهی و همدلی شما بنده به این سعادت دست پیدا نمیکردم.
بارها شما آزموده شدید و در سختترین شرایط با تمامی کمی و کاستیها با من همراه بودی و هیچ وقت در انجام کار خیر مانع من نشدی و حتی مرا تشویق به انجام آن کردی، در صورتی که این همراهی شما سختی زیادی بههمراه داشت و دوری من از خانه خللی در زندگیمان ایجاد نکرد و مانند یک شیرزن امورات منزل را رتق و فتق کردی و هر سه فرزندمان را به نحو شایسته تربیت کردی و تنها نگرانی شما کسب حلال و آوردن لقمه حلال برسر سفره بود و مرا توصیه به تقوی و دوری از گناه میکردی و هیچوقت از من راحتی و آسایش دنیا را نخواستی و همیشه به فکر آسایش و راحتی خودمان و فرزندانمان بودی.
با اینکه تازه از مأموریت تقریبا یک ماهه جنوب برگشته بودم و بعد از ۴ شب ساعت ۱۰ شب مطلع شدم باید به سوریه عازم شوم و این موضوع را به شما گفتم، شما لحظهای درنگ نکردی و فرزند در راهمان هم مانع رفتن من نشد و با روی گشاده از رفتن من برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) استقبال کردی، این هم آزمون دیگری بود که باز هم شما سربلند از آن بیرون آمدی.
همسر عزیزم! مطالبی که عرض کردم گوشهای از دریای خوبیها و عشق و محبت شما بود.
الان که دارم این وصیتنامه را مینویسم خیلی دلتنگ شدم و گریه امانم نمیدهد، بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال به این کمترین عنایتی بکند و مرگ ما را شهادت در راهش رقم بزند، آن را مدیون تو هستم.
وعده ما انشاءالله در محضر بی بی زینب(سلام الله علیها) و ائمه معصومین،
برای تو صبر زینبی را آرزو میکنم، از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختیها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد.
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹آرامش زینبی🍃
«وقتی پدرم سوریه بود، خیلی وقتها با خودم و در تنهایی به شهادتشان فکر می کردم و از این فکر واقعاً می ترسیدم. فکر می کردم نتوانم دوری و شهادتشان را تحمل کنم و حتماً خودم هم دق می کنم، فکر می کردم هیچ تکیهگاهی نخواهم داشت، اما واقعاً اینطور نبود، دو روز بعد از شهادتشان چنان صبر و آرامش عجیبی در خودم احساس کردم که مطمئن هستم از طرف «حضرت زینب» و «حضرت رقیه» سلامالله علیها بود...
«حالا بعد از شهادتشان خیلی وقت ها با قاب عکس و بیشتر با لباس و چفیه شان صحبت میکنم.
مطمئن هستم پدرم صدایم را می شنود چون به هر شکلی شده جوابم را داده و راهنمایی ام می کند.
توصیه های پدرم را خوب یادم هست، اینکه دوست داشتند حافظ واقعی قرآن باشم، حجابم را رعایت کنم، پشتیبان ولایتفقیه باشم و هیچوقت از ولایت جدا نشوم.
پدرم همیشه می گفت: وصیتنامه شهدا را بخوانید و شهدای شهر و محلهتان را بشناسید، آنان را فراموش نکنید و دنبال این باشید که بفهمید اهداف شهدا چه بوده است. همین ها را یکبار هم در دفتر خاطراتم نوشتند، یکبار که قرار بود به سوریه بروند.»
🎙راوی:دختر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
محمد وقتی متوجه شد فرزند چهارم را خدا به ما عنایت کرده گفت:
«حس میکنم دختر است و اسمش را با خودش آورده، اسمش را زینب بگذاریم».
حالا زینب چند روز است که به دنیا آمده است.
برعکس تولد ۳فرزند دیگرم که همه با سر و صدا تبریک میگفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشمشانتر میشود. بغلش میکنم و آرام وصیتنامه محمد را که دیگر حفظ شدهام در گوشاش زمزمه میکنم:
«از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختیها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد».
زینب آرام میخوابد و من به عکس محمد روی دیوار نگاه میکنم.
🎙نقل از همسر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📝وصیت شهید بلباسی برای دخترش🌿
فاطمه جونم! دختر بابا سلام،
اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختی ها صبور باش.
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همسر شهید بلباسی به آقا میگوید:
-دایی شهید، شهید انقلابه؛ عموی شهید، شهید جنگه. خود شهید هم که در سوریه به شهادت رسید؛ دعا کنین که بچههامون برن قدس رو آزاد کنن.
ایشان فرمودند
-«دعای مجاهدت میکنم براشون».
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨خواب قابل تأمل همسر شهید بلباسی پس از شهادت شهید بلباسی 🍃
همسر شهید بلباسی ، با یکی از دوستان شهید که او هم از فعالین حوزه راهیان نور مازندران است تماس می گیرد و ماجرای خواب عجیبی که از شهید دیده بود را تعریف می کند.
همسر شهید بلباسی گفته بود که دیشب خواب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفت حالم خیلی خوب است و شرایط عالی است، هرجا به مشکلی برمی خورم به دو نکته اشاره می کنم و رد می شوم. یکی خیریه صاحب الزمان که در مازندران تاسیس کردم و دیگری فعالیت های جهادی که انجام دادم.
دوست شهید می گفت جالب است همه شهید بلباسی را به کار در راهیان نور و حضور در جبهه سوریه به عنوان مدافع حرم می شناسند ولی آنجایی که کارش گره می خورد به #کار_جهادی اشاره می کند.
🎙راوی:برادر شهید
#شهیدمحمدبلباسی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR