💠 #شهید_ابراهیم_هادی:
📖مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند .
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام_حسین ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹خانمی که به واسطه شهید هادی شیعه میشود
🔺خانم نازلی، مسیحی اهل ارمنستان که به واسطه شهید ابراهیم هادی هدایت و شیعه می شود
💠زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
🔸در سال ۱۳۲۱، در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد.
روحیه ی ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛او در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.
🔸 پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
🔸با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت او، روز 63/12/23 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالأثر می شود و روح پاکش در مشهد تشییع میشود.
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_چهارم میدانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند،
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_پنجم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی2 کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله میگفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من میانداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن. تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🔴 انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴