سبک شهدا
#اختصاصیکانالسبکشهدا #آقایشهردار #داوودامیریان #شهیدمهدیباکری @SABKESHOHADA #هدیهبهاعضا👋🏻 کت
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
اتاق فرماندهی پر شد. سفره را پهن كردند؛ اما وحيد حال و روز خوبی نداشت. از
خجالت نمی توانست به آقا مهدی نگاه كند؛ اما مهدی مهربانانه به او تعارف می كـرد
كه غذايش را بخورد. وحيد چند لقمه به زور خـورد. چنـد لحظـه بعـد، وقتـي ديـد حواس آقا مهدی به جای ديگـر اسـت، آهسـته بلنـد شـد و از اتـاق بيـرون رفـت و
يک نفس تا واحد تبليغات دويد.
وحيد توی اتاق كز كـرده بـود. نمـی دانسـت چـه كـار كنـد. بـه خـودش لعنـت
می فرستاد كه چرا به آقا مهدی بی احترامی كرده اسـت. يـاد شـوخی ها و سـربه سـر
گذاشتن اش با آقا مهدی كه می افتاد بيشتر خودخوری می كرد. بغض كرد. ناگـاه درِ
اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحيد تركيد. بلند شـد. آقـا مهـدی را از ورای
پرده لرزان اشک می ديد. مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفـت: «گريـه نكـن
بسيجی، مگر چه شده است؟»
وحيد هق هق كنان گفت: «مرا ببخش آقا مهدی...»
مهدی خنديد. وحيد به مهدی نگاه كرد. دوست داشت ساعت ها به صورت خنـدان
و چشمان قهوه ای روشن او نگاه كند و چشم برندارد.
@SABKESHOHADA
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم