#بخش_چهارم4⃣
جا خوردم احساس کردم لپ هایم گل انداخت یاد سلام علیک یا علی تو انجمن افتادم از اینکه علی هم از دیدن من خوشحال میشد هم خنده ام گرفت هرطور بود باید حرف هایم را به علی میزدم میتوانستم در جلسه خواستگاری کسی به ما اجازه حرف زدن نمیدهد دلم را به دریا زده ام از مادرم خواستم که پیش از خواستگاری یک بار علی را ببینم تا حرف هایم را بزنم مادرم بدون اینکه نگاه میکند یک لحظه دست از ظرف شستن کشید زیر لب استغفرالله ای گفت و اسکاج اش را با حرص توی کاسه آب و کف رو بود افتاد به جان بشقابها آب دهانم را قورت دادم و خواستم دوباره بگویم که با اخم های درهم کشیده آب پاکی رو ریخت روی دستم کی جواب برادر هات رو بده خندیدم این جواب به معنای رضایت خودش معصومه از جلو می رفت و من هم به دنبالش دلم شور میزد یک لحظه قیافه عصبانی برادر بزرگم اومد جلوی چشمم از شدت دلشوره ته گلوی تلخ شد ولی چاره ای نداشتم پا تند کردم تا از معصومه جانم سر خیابان ۱۳ آبان علی توی ژیا نش این منتظر من بود تا دیدمش دلم ریخت آب دهانم را قورت دادم رو گرفتم تا سوار شم خواستم بگویم نه که به زور خودم داد توی ماشین با علی خداحافظی کرد قرارمان این نبود گفته بودم خودش هم بیاید ولی لحظه آخر غافلگیرم کرد! هوای ماشین سنگین بود معذب شدن زیر لب سلام کردم و علی در حالی که راه میافتاد جواب سلامم را داد یک لحظه از کارم پشیمان شدم اگر برادرهایم دیدنمان خون به پا می کردند جلوی آن خیلی کوچک بود انگار چسبیده بودم به علی نمیتوانستیم تکان بخورم استرس دستهایم را خشک کرده بود آنقدر چسبیده بودم به در که کم مانده بود از ماشین رفتم بیرون گلویی صاف کردم تا شروع به حرف زدن کنم همه حرفها هم از ذهنم پرید مانده بودم چه بگویم انگار حرفی برای گفتن نداشتم تمرکز کردم و ناگهان سکوت را شکستم: . . . .
@SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA
#ادامه_دارد....