#بریدهکتابِ♦️مجیدبربری♦️
#خاطراتوزندگینامهشهیدمجیدقربانخانی🕯
۸ روز مانده به اربعین یک شب ساعت ۱۱ بود که مجید سراسیمه به خانه آمد مریم تا پسرش را دیده هول برش داشت +چی شده چرا انقدر عجله داری این موقع شب جایی میخوای بری ؟
- اتفاقی نیفتاده وسایلم رو جمع کن!
+ نصفه شب کجا میخوای بری با وسایل خواستنت داری منو میترسونی!!
- چیزی نیست با چند تا از بچه ها داریم میریم کربلا♥️
+ مجید کارات همیشه همینجوریه دقیقه ۹۰ خوب زودتر میگفتی تا به چند فامیل و آشنا خبر می دادیم مثلا میخوای بری کربلا ها!
- مریم زودباش بچه ها تو ماشین منتظرن.
مریم با عجله دو سه دست لباس و خرده وسایل شخصی اش را داخل کوله پشتی گذاشت و با هم خداحافظی کردند و مجید راه افتاد به طرف کربلا..
تا برسن مرز مهران و داخل عراق شوند کارشان توی ماشین فقط بگو بخند بود صدای آهنگ ماشین شان تا کجا ها که نمی رفت اصلاً مجید هر جا که بود انجام میشد خندهبازار تفریحگاه! . .
اما وقتی پا به خاک عراق گذاشتن و زیارت اولشان در نجف رفتند و برگشتند مجید کمی این رو به آن رو شد و حالش تغییر کرد شوخی میکرد بگو بخند داشت ولی آرامش عجیب وجودش را فرا گرفته بود حرکات و سکنات این مجید با قبلش فرق داشت کمتر حرف می زد بیشتر توی خودش بود داخل حرم می ماند دوستانِ همراه، چند دقیقه زیاد می کردند و سر قرارشان جایی در صحنه بیرونی حرم برمیگشتند الا مجید !منتظر می ماندند واین پا وآن پا میکردند ولی مگر مجید پیدایش میشد !گاهی یک ساعت تمام منتطر شان می گذاشت ولی از آمدنش خبری نبود وقتی هم که بر می گشت ..رنگ و بوی دیگری داشت مجیدِ قبل از زیارت نبود! ..