eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س) ارتباط: @majaz57
مشاهده در ایتا
دانلود
هرڪسی با هر خو گرفت روز محشر آبرو از او گـرفت.... شهید ابراهیم همت رفیق شهید صدرزاده بود و چه زیبا شبیهش شد @sabkeShohada
🔴 #عشق_چمرانی 💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده چشم‌هایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمی‌دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کردید که #غاده شما را ندید؟ @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA
🔴 💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به ؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده چشم‌هایش از خنده به نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو ؟ من نمی‌دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کردید که شما را ندید؟ @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA
@SABKESHOHADA گفتم:" با تان کار دارم."   گفت:"الان ساعت یازده است، قبول نمی کند." رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟" گفتم :" من هستم."" گفت :"بیا تو." سرش را از بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود. نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟" دو زانو نشست. را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد. گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟" 🌹🍃شهید حجت السلام مصطفی ردانی پور
تولد:همدان- ۱۳۵۸ شهادت: تهران- توسط عوامل موساد- ۱۳۹۰ مزار: گلزار شهدای امام زاده علی اکبر"ع" - من اون موقع احساس می کنم دارم به امام زمان"عج" سلام می دم. این را به همکارش گفته بود. لابد برای آن بنده خدا هم سوال پیش آمده بود دیگر. آخر من هم هر بار از خودم می پرسیدم چرا همیشه وقتی می خواهد 《السلام علیکم و رحمة الله و برکاته》آخر نمازش را بگوید، قبلش کمی مکث می کند؟ روای: همسر شهید شادی_روح_شهید_صلوات https://eitaa.com/joinchat/2197618720C6e328081dc