☘برگی از کتاب#کاش_بر_گردی
زکریا از اتاقش بیرون آمد.عمدا جلوی زینب که داشت با تلفن صحبت می کرد-شکلک در می آورد و سر به سرشمی گذاشت.میخواست هر طور شده او را پشت تلفن بخنداند.بنده خدایی که آن طرف خط بود،نشسته بود به صحبت.از سیر تا پیاز هیئت و حال و احوال همه را می پرسید.زینب هم که معذب بود و نمی توانست پشت گوش چیزی به زکریا بگوید،مجبور جلوی خنده اش را بگیرد.بد مخمصه ای گیر کرده بود.تا گوش را قطع کرد،زکریا دید اوضاع پس است با گذاشت به فرار.زینب هم به دنبالش..
@SABKESHOHADA
انتشارات:شهید کاظمی