شهید حسین بواس
تولد:روستای ملاط،لنگرود_۱۳۶۰
شهادت: سوریه، خان طومان_۱۳۹۵
مزار: گلزار شهدای چالوس
عمر یخچال مان سر پنج سال تمام شد. برای تعمیر هم فرستادیم اما نتیجه نداد. وقتی باز رفت و یخچال ایرانی خرید خیلی ها با تعجب می پرسیدند:《مگه شما از جنس ایرانی خیری دیدید که دوباره خریدید؟》 لبخندی می زد و میگفت:《 این یکی محصول یه کارخونه ی ایرانی دیگه ست. تعریفش رو زیاد شنیدم. می گن خیلی خوبه.》بعد با غرور ادامه می داد:《اصلا اگر هم خراب بشه باز می رم ایرانی می خرم. خدا پولش رو می رسونه.》
راوی : همسر شهید
منبع: مصاحبه موجود در موسسه فرهنگی حماسه ۱۷
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
تو این هیاهوی مرگ یک #سلبریتی این طلبه جوان در حین خدمت رسانی جهادی به مناطق محروم جنوب کرمان به شهادت رسید و هیچ کس این خبر رو منتشر نمیکنه.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سلام رفقا.
اگر در شما دوستان، از بستگان نزدیک شهدا هستید،یا با نزدیکان شهدا در ارتباطاید؛
لطفا به شناسه کاربری @sarbazehajghasem اطلاع دهید
هدایت شده از مسجدپنجتنآلعبا(ع)
مســـابقه 🎉🎉
پیـــدای پنهـــان
{دلنوشـــتهای به حضرت حجت(عج) }
بمناسبت ولادت حضرت ولیعصر(عج)🎂
ویژه دختران دانش آموز شهرستان ورامین 🧕🏻
ارسال آثـــار به شناسه کاربری
♦️ @sarbazehajghasem ♦️
مسجـــد پنج تن آل عبا(ع)_پایگاه راضیـــه(س)
@Masjed5 @Masjed5 #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_سی و چهارم آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رخت
#دختر_شینا
#قسمت_سی و پنجم
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرا م آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها.
تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن
گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریة من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعة آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمندة تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
💠کرامتی از یک شهید
👈یک نفر داشت تعریف میکرد رفته بودیم #راهیان نور .
🔹 یکی از دخترا که وضع ظاهری خوبی هم نداشت اومد وگفت میشه یه خاطره تعریف کنم گفتم بگو .
👈 گفت قبل از این که بخوایم بیایم دوستام گفتن که بیا بریم اردوی راهیان نور با این که من به جنگ و شهدا و این چیزا اعتقاد ندارم قبول کردم.
🔹 به مادرم گفتم که میخام برم اردو .
❓پرسید کجا و با کی گفتم راهیان نور با بسیج دانشگاه .
🔹 گفت نه منحرفت میکنن و از این حرفا .
😔 هرچی اسرار کردم قبول نکرد .
🏠 اعصابم خرد شد و از خونه رفتم بیرون تا رسیدم سر کوچه و چشمم افتاد به تابلوی کوچه که اسم یه شهید هم بود .
ازش خواستم که خودش مامانم رو راضی کنه . اون شب وقتی رفتم خونه و خوابیدم یه نفر اومد به خوابم و وقتی خودش رو معرفی کرد فهمیدم که همون شهیدیه که اسمش روی کوچه ی ماست . بهم گفت که مامانت رو راضی کردم . صبح که پا شدم مامانم گفت که اگه میخای با دانشگاهتون بری اردو برو . ازش پرسیدم که چه جوری شد که قبول کرده گفت ولش کن . هر چی هم اصرار کردم آخرش قبول نکرد که بگه که اون شب چه اتفاقی افتاد...
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم