eitaa logo
ساماندهی مهاجرین
4.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
6 فایل
این کمپین در مقابله با جریان صهیونیستی #اخراج_افغانی_مطالبه_ملی راه اندازی شده و اهداف آن شامل: ۱) افشاگری و تبیین پشت پرده جریان ضدمهاجر ۲) اخراج محترمانه مهاجرین غیرقانونی‌ افغانستانی به کشور مبدا ۳) استفاده از ظرفیت‌های مهاجرین قانونی در کشور میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴‌ ماندن تا پای جان 🔹 جمعه، ۱۲ مرداد ۱۳۹۷ مردم برای اقامه نماز جمعه در مسجد گرد هم می‌آمدند. دکتر محمدعلی شاه موسوی گردیزی، معروف به چمران افغانستان، مثل هر جمعه دیگر، کلینیک را زودتر تعطیل کرد تا به نماز برسد. دستانش را شست و روپوش سفیدش را روی چوب‌لباسی آویخت. این روپوش، برای او تنها یک لباس کار نبود؛ ردای تعهدی بود که بر دوش احساس می‌کرد. همان تعهدی که سال‌ها پیش، او را از آن سوی دنیا، از فرصت‌های طلایی و زندگی مرفه، به قلب این سرزمین جنگ‌زده و محروم کشانده بود. ذهنش پرکشید به سالها پیش، به بحث های داغ شبانه در خوابگاه دانشجویی خارج از کشور. احمد از بورسیه تحصیلی در آلمان می‌گفت، نوید از قرارداد کاری پر زرق و برق در کانادا، و سهراب از امنیت و آرامش سوئیس. همه نقشه فرار از جنگ، ناامنی، و فقر افغانستان را در سر می‌پروراندند. همکلاسی‌هایش با حرارت از آینده‌ای روشن در اروپا و آمریکا سخن می‌گفتند، از بیمارستان‌های مجهز، از درآمدهای هنگفت، از زندگی بی‌دغدغه. اما او در سکوت، به عکس کوچک و رنگ‌پریده مادرش خیره می‌شد که از پشت کوه‌های سر به فلک کشیده هندوکش، با نگاهی پر از امید و انتظار، چشم به راهش بود. به یاد چهره آفتاب‌سوخته پدرش می‌افتاد که با دست‌های پینه‌بسته‌اش، خرج تحصیل او را فراهم کرده بود. به یاد کودکان، زنان رنج‌کشیده کشورش، به یاد پیرمردانی که جز خدا و دستانی شفابخش چون او، پناهی نداشتند. می‌توانست برود و در بهترین بیمارستان‌های اروپا طبابت کند، مقاله بنویسد، شهرت جهانی کسب کند، زندگی آرام و مرفهی برای خود و خانواده‌اش بسازد. بسیاری از هم‌دوره‌ای‌هایش همین راه را انتخاب کرده بودند. اما وجدانش، آن صدای درونی که از اعماق وجودش برمی‌خاست، فریاد می‌زد: «محمدعلی! اگر تو هم بروی، اگر امثال تو هم این خاک را رها کنند، چه کسی زخم‌های این مردم مظلوم را مرهم خواهد نهاد؟ چه کسی امید را در دل‌هایشان زنده نگاه خواهد داشت؟» این فریاد، این ندای درونی، او را بازگردانده بود. به قلب خطر، به کمبود امکانات، اما به آغوش گرم مردمش. انتخابی که شاید برای بسیاری قابل درک نبود، اما برای او، تنها راه درست بود. از کلینیک بیرون زد به سمت مسجد جامع حرکت کرد. در طول مسیر، هر چند قدم، کسی با احترام سلامش می‌کرد، برایش دعای خیر می‌نمود. مسجد، مملو از جمعیت بود. گوشه‌ای آرام نشست. بیمارانی را می‌دید که زمانی در کلینیک، با کمترین امکانات، درمانشان کرده بود. پدری که دست پسر کوچکش را محکم گرفته بود – همان پسری که دو ماه پیش، دکتر موسوی تب شدیدش را با داروهای کمیاب درمان کرده بود. لبخند سپاسگزار پدر، خستگی را از تنش می‌زدود. همین چهره‌ها، همین لبخندهای قدرشناس، همین نگاه‌های پر از امید، دلیل بازگشتش بودند. سوختی برای ادامه راه دشوارش. او عشق به وطن را نه با شعار، که با عملش، با هر ویزیت، با هر جراحی، با هر لبخند به یک بیمار، معنا بخشیده بود. در میان همهمه جمعیت، مردی با کوله‌پشتی کهنه، بی‌صدا و با حرکاتی مشکوک، خود را به صفوف نمازگزاران رساند. خطبه‌ها تمام شد و قامت نماز بسته شد. دکتر موسوی در صف اول، غرق در نماز بود. پیشانی بر مهر خاک گذاشته و برای مردمش، دعا می‌کرد. ناگهان، صدای فریاد «الله اکبر» مرد مهاجم، با صدای تکبیر نمازگزاران در هم آمیخت. انفجاری مهیب؛ سقف مسجد را لرزاند و فریادهای وحشت‌زده در فضا پیچید. چشمانش را به سختی گشود. موجی از درد، بر تنش پیچید. به اطرافش نگاهی انداخت، پیکرهای خونین، ناله‌های محزون، خواست برخیزد تا مرهمی باشد، اما جسم بی‌جانش جز لرزشی خفیف، یارای هیچ حرکتی نداشت. ذهنش، آکنده از چهره بیمارانی که چشم به راهش بودند و وطنی که زخم‌هایش هنوز تازه بود، در غمی جانکاه فرو رفت – غمی نه از مرگِ خویش، از رسالتی که نیمه‌تمام می‌ماند و این همه جانِ دردمند که دیگر دستی برای یاری‌شان نبود. با نگاهی سرشار از اندوه به آن صحنه‌های دلخراش، نفس آخر را کشید. سپس، پلک‌هایش برای همیشه فرو افتاد، و بار سنگین آرزوهای برآورده‌نشده، بر زمین ماند؛ باری که گرچه بر زمین ماند، اما خود بذری شد از مسئولیت و امید در دل فرزندان دور از وطن، تا برخیزند و راه ناتمام او را به سرانجام رسانند. کانال ساماندهی مهاجرین👇👇 @samandehi_afg