eitaa logo
🇮🇷 سنگَـࢪِعۺــڨ
259 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
121 فایل
💫بِسـم ربِّ عِشـق گام برداشتن درمسیرِعشـق🌟 هزینه میخواهد🌱 هزینه هایی که انسان راعاشق وبعد.. #شهیدمیکند🌷 کپی #حلالتون.. التماس دعا💕 مدیر: @fatehe_ghods118 ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/296443623 تبادل: @b_plak @ablase
مشاهده در ایتا
دانلود
‌کسانے کھ برای هدایت دیگران تلاش کنند، بہ‌جای‌ِ مردن شهید می‌شوند :)♡ +استادپناهیان🌱 🦋🦋 @Sangare_eshghe
به تو از دور سلام ‌@Sangare_eshghe 🦋🦋
آری چادر دست و پاگیر است اما یه جا هایی دست مرا گرفته @Sangare_eshghe
کتاب یادت باشد روایت عاشقانه شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی همسر شهید❤️ @Sangare_eshghe
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی @Sangare_eshghe
‌‎‌‌‌‎‌‌‌ با همان صدای گرفته، اولین چیزی که گفت این بود: قبول باشه. خیلی هم سعی می‌کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم. اهل مداحی شور و بالا و پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می‌زد. بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت. حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی گذاشته بود، به مربی سفارش کرده بود: به اینها شور یاد نده، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن. شب حضرت عباس(ع) برا یحمید یک شب ویژه بود. موقع برگشت سوار موتور که شدیم، گفت: دوست دارم مثل آقا ابوالفضل(ع) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب(ع) بشه. وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آرومتر سینه بزن. لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی. جوابش برایم جالب بود. گفت: فرزانه! این سینه به خاطر همین سینه زنی هیچ وقت نمی سوزه. چه این دنیا چه اون دنیا. بار ها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد. بعد ها من متوجه این راز حمید شدم! ◽◾◽ از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی‌آمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم. یادداشت های کوچک می‌نوشتم. چون معمولا حمید زودتر از من خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر میگشت. هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم. می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چه جوری گرم کند، مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی سلام خالی! @Sangare_eshghe قسمتی از کتاب
و با شهدا.... @Sangare_eshghe
کتاب خداحافظ سالار روایت عاشقانه سرلشگر پاسدار حسین همدانی به روایت همسر پروانه چراغ نوروزی ❤️ @Sangare_eshghe
سرلشگر پاسدار حسین همدانی @Sangare_eshghe
شھیدتاســـوعا...💔
🇮🇷 سنگَـࢪِعۺــڨ
شھیدتاســـوعا...💔
فاطمہ‌گفت: عمہ‌من‌میدونم‌بابامصطفام‌شھیدشدھ(: بارآخرۍ‌ڪہ‌اومدتہران من‌روباخودش‌بردبھشت‌زهرا سرمزارشھدا بھم‌گفت: فاطمہ..! یادت‌باشہ‌شهداهمیشه‌زنده‌ن🌱 وقتےکه‌چشمات‌روببندۍ‌میتونی اوناروببینےوباهاشون‌حرف‌بزنی..🥀 🍃
باباۍِ‌فاطـمہ‌شھادتت‌مبـارڪ...♥️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق! اون وسط مسطا که داری همه رو مقصر میکنی یه نگا به خودتم بنداز شاید مشکل جای دیگه س...(: ... @Sangare_eshghe
●〖 آمدنی نیست ‌رسیدنی است! باید آن قدر بدوی تا به آن‌برسی... اگر بنشینی تا بیاید همه می‌شوند می‌روندو تو جا می‌مانی🥀...!〗 ... 🍃 @sangare_eshghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*📌* نماز اول وقت یعنی :🕐 خدایا تو الویت اول زندگیمی...😍 نماز اول وقت یعنی : یه قرار عاشقانه بین تو وخدا🥰 🔸اذان را شنیدی عشقت را ثابت کن 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 (قسمت ۱۳) 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. 🔆 یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. ✅سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ 🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... ⛔️ چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. 🌴بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود... 🌲 باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. ☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! 🍁 بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد... شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ 🎋 گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد... ✨پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. 💥 من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم. ✨آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. 💫 پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. 🌕 مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... 🌏 یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. ❄️حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. 🌴 وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. 🌳درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان... بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود . 🌾صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد. 🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم . ✅با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. 🔆 دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ♻️ نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود. اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. 💠 از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. 💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. ✅ اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم. ♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم 🔆با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم.میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ادامه دارد... 📌کپی مطالب با ذکر صلوات به نیت تعجل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب ازاد وحلال میباشد
اسم تو مصطفاست روایت عاشقانه از زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده به روایت همسر سمیه ابراهیمی❤️ @Sangare_eshghe
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده @Sangare_eshghe
کتاب پسرک فلافل فروش روایت جالب از طلبه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری @Sangare_eshghe
شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری @Sangare_eshghe