#خاطره...💌
🍃📝بادمـــــ😅ـــجان کبابی
موقعی که داشت میرفت، پدرش یک اسکناس صد دلاری داد. خیلی ذوق کرد😊😊😊 آن را بوسید و در جیبش گذاشت. وقتی در سوریه بود آن را خرج نکرد. تا این که در بازار حلب یک گونی بادمجان خرید😳😳😳
آنها را بین همرزمانش تقسیم کرد تا هرکس هرچه دلش خواست با آن غذایی درست کند، خودش بادمجان کبابی درست کرد.
این کارش تعجببرانگیز بود، چون به شدت از بادمجان متنفر😒😒😒 بود و به هیچ عنوان به غذایی که در آن بادمجان بود لب نمیزد.
#نقل_شده_از_مادر_بزرگوار_شهید
🌸خـــاطـــرات ابـــووصـــال
@Sangare_Eshghe
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
🍃🌹| #خاطره
اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از رفاقت باهاش میترسوند..
من اونموقع نسبت بهش خیلی آروم تر بودم... و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم مدیر و معاون و مشاور مدرسه میندازه.. واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!! وقتایی که بیرون مدرسه با هم گشت و گذار داشتیم شبها تا اخر وقت به هم پیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم.. ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد..
دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از فارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟ تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه رفاقتمون برنامه ریختیم.. عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با هم باشیم...
(بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت..) روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت.. یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من.. بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه😐
وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده..
من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی.. شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام... شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود...
حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄
ترمای بعد از رفتنت خیلی دیر انتخاب واحد کردم...
و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم...
و خیلی روز ها رو بدون تو....
♦️نقل شده از #دوست_شهید
#دلتنگی
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#التماس_دعا
@Sangare_Eshghe
••🕊
#خاطره
﴿نمیخواهم عڪسش رو ببینم﴾
چند روز پیش بچه دار شده بود.
دم سنگر ڪه دیدمش،
لبه ی پاکت نامه از جیب کنار
شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری
رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر ڪه...
راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم
عکس بچه اش را ببینم.
با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش".
خورد توی ذوقم.
قیافه ام را ڪه دید،
گفت:" راستش می ترسم؛
می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،
اگه عکسش رو ببینم،
محبت پدر و فرزندی کار
دستم بده
و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.
چه میتوانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه
هر وقت خودت دیدی،
من هم میبینم..
••شهید محمد رضا عسگرے••
#آےشھدا...💚
[ @Sangare_Eshghe ]
••🕊
#خاطره🎞📒
#برای_حاج_قاسم🌱♥️
#اینبارحاجقاسمعکاسبود
ِ داشتیم از در پـادگـان بـیـرون میرفتیم کـه دیـدیـم حاجی هم از درستاد آمده بیرون.
دوربین دستمان بود.
من بودم و شهید عربنژاد و شهید جواد زادخـوش. جواد رفت سمت حاجقاسم.
حـاجـی مـیدانـسـت کــه جـــواد شــوخ اســـت. تــا دیــد جـــواد دارد
بهسمتش میآید، با لبخند از سر اینکه با جواد شوخی کرده باشد،
گفت: «وقت ندارم با شما عکس بگیرم.»
جواد بیدرنگ گفت:
«حاجآقا ما نمیخواستیم با شما عکس بگیریم. میخواستیم شما
از ما سه نفر عکس بگیرید.»
بعد بلافاصله دوربین را داد دست
فرمانده لشکر. حاجقاسم نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد
و در همان حال از ما عکس گرفت.
عکسی که هنوز به یادگار
مانده و عکاسش حاجقاسم بود.
#حسنمنصوری.همرزمشهید
_❁𑁍❁_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
🥀🥀🥀
@Sangare_eshghe
#ازبابک_بگو
#خاطره💔
معاوݩ شهید ". . ." واٰقعاٰ تند خو بود
یه روز #باٰبڪ تقریباٰ یڪ ڪیلو متر
باماٰ فاصله داشت . 〰️❕
اومد پیش ماٰبراٰ؎حال واٰحوال اٰیݩ
معاٰوݩ شهید ". . ." اٰومد چناٰݩ
برخورد بد؎ باٰ #باٰبڪ ڪرد ،
باٰیه لحݩ خیلے بد؎
رفتاٰر خیلےزشتےوناپسند؎ڪرد ❗
ڪه ماٰچݩد نفر ڪه ڪناٰر #باٰبڪ بودیم
دلموݩ میخواٰست بلند بشیم
تیڪه پاٰرش بڪنیم .⛓
ولے #باٰبڪ نذاشت ...
وقتےمعاٰوݩ رفت ݕاٰݕڪ گفت:🌱
ولش ڪنید ،اصلاٰ رهاٰڪنید نشنیده بگیرید
هیچ عیبےنداٰره مݩ میگذرم ...⚜
گذشت و اٰخلاص واٰقعا تو؎ وجودش بود
#رفاقت_تاشهادت
#شهید_بابڪ_نورے_هریس ✨
#رفیق_شهیدمـ❤️
#منامامزمانرادوستدارم
@Sangar_eshghe
#خاطره
استاد ادبیاتِ دورانِ دبیرستانمون
خیلی قشنگ حرف میزدند.. :))
اصلاً انگار با تمامِ وجود با تمامِ عشق درس میدادند و حرف میزدند..
بیشتر وقتِ کلاس صرفه صحبتهاشون میشد تا درس؛ البته از نظر من حرفهاشون هم واسه خودش درسی بود.. :)
یه بار میگفتن:
قرار گرفتن هیچ آدمی سر راهمان
بیهوده نیست..
حتما حکمتیست!
@sangare_eshghe