eitaa logo
🇮🇷 سنگَـࢪِعۺــڨ
255 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
121 فایل
💫بِسـم ربِّ عِشـق گام برداشتن درمسیرِعشـق🌟 هزینه میخواهد🌱 هزینه هایی که انسان راعاشق وبعد.. #شهیدمیکند🌷 کپی #حلالتون.. التماس دعا💕 مدیر: @fatehe_ghods118 ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/296443623 تبادل: @b_plak @ablase
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊♥️🕊 با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیر ها را شستیم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: «آبجی آمنه با پسرش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد، می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سرم کردم و به آشپز خانه رفتم. از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند. شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود. روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که‌ ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: « بی‌زحمت تو چایی را ببر تعارف کن. » سینی چایی را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه ی نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم. چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. @Sangar_eshghe