eitaa logo
🇮🇷 سنگَـࢪِعۺــڨ
255 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
121 فایل
💫بِسـم ربِّ عِشـق گام برداشتن درمسیرِعشـق🌟 هزینه میخواهد🌱 هزینه هایی که انسان راعاشق وبعد.. #شهیدمیکند🌷 کپی #حلالتون.. التماس دعا💕 مدیر: @fatehe_ghods118 ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/296443623 تبادل: @b_plak @ablase
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿°• 『هرچہ بیشتر به خاطر خداصبر کنیم خدا بیشتر به خاطر ما "عجله" خواهد کرد و هر چه بیشتر در سختیها "لبخند" بزنیم خدا زودتر آسایش را به ما میرساند:))♥️🌱 انگار خدا طاقت ندارد صبر بندۀ خودش را ببیند و در آخرت هم هنگام ورود به بهشت اول از صبرشان تقدیر میکند』 - ‌‌سلام‌علیکم‌بما‌صبرتم‌فنعم‌عقبی‌الدار😇😍... @Sangare_eshghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊♥️🕊 پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، حدس زدم احتمالاً شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به نیتی که از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود. از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچکس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. پنجم شهریور سال 91، روز های گرم و شیرین تابستان، ساعت 4 بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همه ی گل ها وبوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم و از شهریور به مهر ماه میرفتم، به پاییز؛ به روز هایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه ی بالا و بلندی هایش تجربه کنم. دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم. علاقه ی من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت میرفت و خانه نبود. برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. @Sangar_eshghe
🕊♥️🕊 با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیر ها را شستیم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: «آبجی آمنه با پسرش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد، می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سرم کردم و به آشپز خانه رفتم. از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند. شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود. روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که‌ ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: « بی‌زحمت تو چایی را ببر تعارف کن. » سینی چایی را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه ی نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم. چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. @Sangar_eshghe
🕊♥️🕊 کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: «فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شد. آری عروس میشی!» اخم کردم و گفتم : «یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.» گفت: «خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی ایماو اشاره به هم یه چیزایی گفتن!»پرسیدم: «خوب که چی؟» با مکث گفت نمی دانم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو صحبت کنه.» با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا همه با چشم به مادر اشاره کرده بود که برود آشپز خانه. آنجا گفته بود : «ما که اومدیم دیدنه داداش حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصت که این دوتا بدون هیاهوبا هم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نیامده که چی شد، چی نشد. اوه به اسم خاستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولاً فرزانه نمیزاره، دوماً یه وقتی جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.» تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریم گرفت. آجی که با دیدن حال و روزم بد تر از من حول کرده بود، گفت: «شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!» بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون. @Sangar_eshghe
پارت ۹ بعد رمان یادت باشد 👆👆👆
•| ⃟✊🏻֎|• دنـیٰا رو بہ زواݪ ، فسـاد و ٺبـاهے مےࢪود .. نه بخـواطࢪ خطـاۍ خـطـا ڪاࢪان ، بݪڪہ بخـواطࢪ سڪوٺ دࢪسٺڪاران ! #امر_به_معروف #نهی_از_منکر #استوری @Sangar_eshghe
چھ‌زیباسٺ..🌱 خاطࢪاټ‌مـࢪدانے ڪہ‌پࢪواےنـام‌نـدارند ودرڪہف‌گمـنامےخویـش مـأواگـرفتہ‌اند بہ‌یـادشـھداےگـمنام …🌹 آنـان‌ڪه‌درزمیـن‌گـمنامند ودࢪآسـمانـھـامـشـہـورند …:)👆🏻 @Sangar_eshghe
دݪـم ٺنـڲ آنــجٰاسٺ ڪہ شـاعـࢪان‌ ناٺوان‌اند دࢪ وصـفش.. @Sangar_eshghe
شـࢪمندھ ڪه لیـاقټ نداࢪم .. ولے یـادٺ باشـد ! همیـشہ سـࢪ ساعٺ هشـٺ ، قݪـبم بہ احٺࢪامٺ مےایسټد..💓 این زیـاࢪٺم قـبوݪ است ؟ :) @Sangar_eshghe
#پروفایل #ضامن_آهو #امام_رضا @Sangar_eshghe
چشـم واڪن ڪور مادࢪزاد ! گـنبد ࢪا بـبین..💫 نوࢪ صـحن عـاݪـم آل مـحـــﷺــمد ࢪا ببـین..✨ چشـم وا ڪن ! پارھ اۍ از پیڪࢪ پیغـــمبر اسٺ🥀 یـا علے گویاں بیـا ! همـنام جـدّش حــ{؏}ـــیدر اسٺ🍃 گوش ڪن ! اینجـا دل هر سـنگ مےگویـد ࢪضـــ{؏}ــا🌱 سینـہ نقـارھ بـا آهنـگ مے گـوید ࢪضــ{؏}ـــا🌿 نوࢪ مےگویـد ࢪضـــ{؏}ــا انـگوࢪ مےگویـد ࢪضــ{؏}ـــا🌙 مشہد از نـزدیڪ قـم از دوࢪ مےگویـد ࢪضــ{؏}ـــا...:) 🎆 @Sangar_eshghe