🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ10🤍✿◉•◦
هنوز هم نفهمیدم چی توی ذهن پوسید ی فاطمه میگذره که با این همه بدبختی اینقدر احساس خوشبختی داره و هیچ وقت لبخند از روی لباش پاک نمیشه
سلام زیر لبی گفتم و سمت اتاق رفتم کتابها رو کناری انداختم
بغ کرده روی تختم نشستم و زانو هام رو توی بغلم جمع کردم
تقه ای به در خورد و مامان وارد اتاق شد:
-نازی جان نمیای ناهار؟
با بغض سری بالا انداختم
کنارم نشست و پرسید:
-اتفاقی افتاده ؟گرفته ای...
آروم لب زدم:
-همون بدبختی های همیشگی...
-چرا همیشه اینقدر نا امیدی دخترم مگه چه اتفاقی افتاده؟
-دیگه چی باید بشه مامان که شما هم احساس بدبختی داشته باشید،
دیگه خسته شدم بخدا ،نکنه خیال دارید از اینکه آیندم داره نابود میشه پاشم با خوشحالی برقصم و پشبندش هم مثل شما لبخندی بزنم و بگم خدایا شکرت از اینکه تن سالم بهم دادی
دیگه مهم نیست که باید آرزوهام رو چال کنم و تهش بشم زن یه آدم آس پاس که نتونه یه کلاس کنکور دخترش رو ثبت نام کنه
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍