eitaa logo
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
657 ویدیو
57 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای نگارخانهٔ من (یه مشت عکس) : @negar_khane_man حجرهٔ من (راه ارتباط + اصلِ مطالب) : @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_پنجم جانِ شیعه اهل سنت شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی
جانِ شیعه اهل سنت صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: _کیه؟!!! لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: _عادلی هستم. چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: _ببخشید... چند لحظه صبر کنید! شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن: _ببخشید! وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: _یا الله... کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: _ببخشید! و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: _خواهش می‌کنم. در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_ششم جانِ شیعه اهل سنت صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دو
جانِ شیعه اهل سنت از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: _چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: _کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!! مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: _اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره... پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: _تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: _عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن... کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: _چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن! عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: _صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره. سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: _توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: _تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: _الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم! با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. ادامه دارد..
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_هفتم جانِ شیعه اهل سنت از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیر
جان شیعه اهل سنت بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: _بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!! بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: _دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره... که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: _نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه! دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: _مامان! تو رو خدا غصه نخور! و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: _بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور. ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: _نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته. و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: _حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم. که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: _الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم. عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_هشتم جان شیعه اهل سنت بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از
جانِ شیعه اهل سنت نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن: _حتماً آقا مجیده! به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی‌شنیدم و فقط صدای عبدالله می‌آمد که تشکر می‌کرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: _چه خبره؟ عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: _هیچی، سلام علیک کرد و اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک! که همزمان من و مادر پرسیدیم: _چه عیدی؟!!! و او ادامه داد: _منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمی‌دونست ما سُنی هستیم.گفت تولد امام رضا (علیه‌السلام)!منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.» مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی می‌بُرد، برایش دعای خیر کرد: _ان شاء الله همیشه به شادی! و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: _دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه‌ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه! کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می‌داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی‌ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: _این پسره می‌خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه. مادر جواب داد: _خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید! و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: _دیگه اخم‌هاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه. سپس رو به من کرد و گفت: _الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم! انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی‌هایش آنچنان مجلسی، اما باید می‌پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی‌روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند! ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_نهم جانِ شیعه اهل سنت نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن: _حتماً آقا مجیده
جانِ شیعه اهل سنت صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه‌های بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود.از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن‌های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می‌کرد.من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری‌ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسی‌های کمد همچنان می‌گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: _عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه‌ها لای قرآن گذاشتم. پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریست‌ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمی‌داشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: _عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه‌ها غذا درست کنم. پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: _زنگ زده، تو راهه. که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد.پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره‌ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت‌های نذری به حیاط رفتیم.امسال کار سخت‌تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشت‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه‌مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه‌ها هم در بسته‌ای قرار می‌گرفت و برچسب می‌خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد.همه‌ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می‌کردیم در طبقه بالا حضور دارد.او هم از منظره‌ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: _آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه‌اید، می‌خواستیم براتون گوشت بیاریم. لبخندی زد و پاسخ داد: _یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم. که مادر به آرامی خندید و گفت: _ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید. در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: _پسرم! امروز نهار بچه‌ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!» ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_دهم جانِ شیعه اهل سنت صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه‌های بندر،
جانِ شیعه اهل سنت به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می‌کردم که به آرامی جواب داد: _خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم. که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _چرا تعارف می‌کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم. در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: _تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ... و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: _اتفاقاً همینجوری می‌گم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندری‌ها رو رَد کنه، بهمون بَر می‌خوره! در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: _چَشم! خدمت می‌رسم! و مادر تأکید کرد: _پس برای نهار منتظرتیم پسرم! که سر به زیر انداخت و با گفتن: _چشم! مزاحم میشم! خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: _حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟ پدر سری جنباند و گفت: _نه، کاری نیست. و او با گفتن: _با اجازه! به سمت ساختمان رفت. سعی می‌کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته‌ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس می‌کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه‌ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخ‌های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب‌ها را پخش می‌کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن: _آقا مجیده! به سمت در رفت. چادر قهوه‌ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه‌ام را می‌کشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل‌های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه‌های ظریف سفید که به نظرم سنگین‌تر می‌آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: _حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم می‌مونی! بی‌آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: _شما خیلی لطف دارید! سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: _قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون‌نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون‌نوازی شما مثال زدنیه! ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_یازدهم جانِ شیعه اهل سنت به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش ا
جانِ شیعه اهل سنت پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد می‌شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: _خوبی از خودته! و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: _آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟ از سؤال بی‌مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی‌اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه‌ای بود که نمی‌خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده‌اش ناراحت می‌شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: _پدرم فوت کردن. پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن: _خدا بیامرزدش! اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: _مجید جان! این مامان ما نمی‌ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی! در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: _راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچه‌هام رو ندارم! و باز میهمان‌نوازیِ پر مهرش گل کرد: _پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمی‌کنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم. چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: _خیلی ممنونم حاج خانم! ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: _چرا تعارف می‌کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می‌کنم، راضی‌اش می‌کنم یه چند روزی بیان پیش ما! که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سال‌ها بغض می‌گذشت، پاسخ داد : _حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران... پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی‌شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می‌کرد و انگار می‌خواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: _اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم. با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: _خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می‌کردم. ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می‌شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: _خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود! جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: _ببخشید مجید جان! نمی‌خواستیم ناراحتت کنیم! و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: _نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم... و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می‌خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می‌خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می‌کردند به بهانه شیطنت‌ها و شیرین زبانی‌های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت‌های جالب پالایشگاه بندرعباس می‌گفت و از پیشرفت‌های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می‌کرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی‌ها فراموش‌مان نمی‌شد، حداقل برای من که تا نیمه‌های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_دوازدهم جانِ شیعه اهل سنت پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد م
جانِ شیعه اهل سنت سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: _داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه! مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: _صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط. از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: _مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: _آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: _می‌خوای بریم دکتر؟ سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: _نه مادر جون، چیزیم نیس... سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: _الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟ همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: _فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم. اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: _نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: _الآن میرم از داروخانه می‌گیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: _نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره. چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: _حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام. از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: _سلام، ببخشید ترسوندمتون. هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_سیزدهم جانِ شیعه اهل سنت سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخ
جانِ شیعه اهل سنت حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: _این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله می‌رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی! موبایل خیس و از هم پاشیده‌ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: _اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود! با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: _حالت بهتر نشده؟ قرص را از دستم گرفت و گفت: _چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: _موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: _نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: _تقصیر این آقای عادلیه. من نمی‌دونم این وقت روز خونه چی کار می‌کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانه‌ام، مادر خنده‌اش گرفت و گفت: _خُب مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: _جن ندیدم، ولی فکر نمی‌کردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشه‌ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: _مثل اینکه شیفتش تغییر می‌کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: _الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن. این حرف مادر که نشانه‌ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه‌ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه‌ای که خم شده بود و احساس می‌کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه‌ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه‌ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی‌اش پُر ستاره‌تر می‌شد! ماهی‌ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می‌آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه‌فروشی شود. مادر به خاطر میهمان‌ها هم که شده، برخاسته و سعی می‌کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه‌ها را شسته و در ظرف بلور پایه‌دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژی‌شان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: _ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می‌کشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: _داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم. و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_چهاردهم جانِ شیعه اهل سنت حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم تا بیش
جانِ شیعه اهل سنت مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: _عطیه جان! به سلامتی خبریه؟ عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده‌ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان‌زده شدم که بی‌اختیار جیغ کشیدم : _وای عطیه!!! مامان شدی؟!! عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: _هیس! عبدالله میشنوه! مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب‌هایش می‌خندید که رو به آسمان زمزمه کرد: _الهی شکرت! سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت: _مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه! از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه! حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: _فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه! سپس چهره‌ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: _محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک‌تر بهش بگی! انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: _عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: _خجالت می‌کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن. لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن: _به سلامتی! شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_پانزدهم جانِ شیعه اهل سنت مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آه
جــان شـیعـه،اهـل سـنت نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می‌شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی‌ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می‌گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه‌ها با پای برهنه به دنبال توپی می‌دویدند و به هر بهانه‌ای، تنی هم به آب می‌زدند یا خانواده‌هایی که روی نیمکت‌های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می‌کردند. با گام‌هایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه‌ها را شکافته و پیش می‌رفتیم. بیشتر او می‌گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش‌آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و ده‌ها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میان‌مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: _تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: _چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: _هر چی دوست داری! هر چی دلت می‌خواد! از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: _ای کاش هر چی دلت می‌خواست برات اتفاق می‌افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه‌ام خندید و گفت: _حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: _الهه! الآن چه آرزویی داری؟ بی‌آنکه از پرسش ناگهانی‌اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: _دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین‌مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده‌ام کرده بود، به گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: _الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم. با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می‌داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: _باشه، از همینجا برگردیم. و راه‌مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه‌ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه‌ها هم پارچه نوشته‌های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: _الآن چه ماهی هستیم؟ عبدالله همچنان که به پرچم‌ها نگاه می‌کرد، پاسخ داد: _فکر کنم امشب شب اول محرمه. و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: _این پرچم‌ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه‌مون مجید افتادم! و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: _چند شب پیش که داشتم می‌رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمی‌گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. ادامه دارد...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
یه پیام بنویسم صبح که پا شدید نگاش کنید شاید یه حرکتی زدید ✊ ماه رمضان + تعطیلات نوروز ، فرصت بشدت
و اینکه ، الان تعطیلات هست و دست و بالتون خالیه از لحاظ درسی ( تا حدودی ) فرصت خوبیه که یه کتاب مفید مطالعه کنید . ترجیحا یه کتابی که باشه و روان ! و ! مثل کتاب تولد در لس آنجلس! وژدانن از دستتون نره ...