رمان جدید کاناله
ان شاءلله ک رمان بدی نباشه😅
خودمم هنوز کامل نخوندمش
با هم میخونیم ببینیم چی میشه 🤷♂
توکل به خدا
از چیزای مثبت حوزه اینه ک فضاش مث دانشگاه نیست ک هر کسی یه جور اعتقاد داشته باشه ، یکی نماز بخونه یکی ن
اینجا الحمدلله همه اهل نماز خواندن و ظاهر الصلاحی اند.
مثلا از تهدیداتشون اینه ک :
فلانیییی!
کجاییی؟؟!
دستم بهت برسه ریشاتو میسوزونم😂
یا مثلا از فوش دادناشون یه نمونه اش اینه :
خدا شهیدت کنه از دستت راحت شیم😐😂
#نمک_حوزوی
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیییییییییییییییلی قشنگه
عااااااااااااااااااااااااااااالیه
بسیار عاااااااااااااااااااالی
علیکم السلام
گناهان کبیره گناهانی هستند ک خدا در قرآن براشون عذاب تعریف کرده یا اهلبیت حدیث درباره شدت عذاب اون گناه گفته اند و ...
مثل غیبت ، ک تو سوره حجرات ازش حرف به میان آمده .
به میزان گناهش ، خدا باهاشون برخورد میکنه .
خدا خودش میفرماید رحمان و رحیم است ، پس میبخشد.
شما سوال کنید من کاملتر جواب بدم
هدایت شده از چاه نویس
- خودنوشت قتیلالعبرات
موضوع : انگشتری در خون . .
و سلام بر آن شخصی که در آن هیا هویِ
جنگ با تنی غرق در خون به زیر دست و
پای سواران ِدشمن افتاده بود.
سلام بر آن قامت خمیده ای که جلوی ِ
خواهرش عبا در تنش پاره کرده و سرش
را از قفا بریدند💔.
سلام بر گلوی ِبریدهحسین سلامبر انگشترِ
غرق در خون و خاک ؛ انگشتری خونین
و شکسته ! و سلام بر
#شهیدآرمانعلیوردی
که همانند حسین ِبن علی با تنی بی پیراهن
به زیر دست مزدور و آشوب گرانی حیوان
صفت جان داد ، شهیدی که دربرابر ضربات
محکم حیوان صفتانی داعشی پای ِعقاید
و دین ِ خود ایستاد ما به داشتن همچین
جوانانی افتخار میکنیم :)
💠 این روایت واقعی و بیواسطه است.
💥من آنجا بودم. توی بازار تهران نزدیک مترو امام خمینی. نیمه آبان ۱۴۰۱ بود و هوا کمی سرد شده بود. از حال و هوای این روزهای شهر دلم گرفته بود. از صحنههای غریبی که این روزها دست به دست میشد و قصهی کربلا را برایم تداعی میکرد.
همینطور که غرق در حال خودم بودم سرم را بالا آوردم. مرد فاصله زیادی با من نداشت. عمامه ی سفیدی بر سر داشت و عبایی قهوهای بر دوش و عصا زنان جلوتر از من راه میرفت. نمیدانم چطور جرات کرده بود در این اوضاع و احوال با لباس روحانیت که امروز چون دیروز و فردا خار چشم بیگانگان است، از خانه بیرون بیاید. در همین فکرها بودم که ناگهان پسر جوانی به او نزدیک شد. دستش را به سمت عمامه آن مرد روحانی برد. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. مرد روحانی فهمید و قبل از آنکه پسر کاری کند و جسارتی به لباس پیامبر بکند، برگشت و عمامه خود را از سر برداشت و به او داد و گفت: اگر این را میخواهی و دردت این است بیا این برای تو. اما مطمئن باش که تو اشتباه میکنی ،ان تبلیغاتی که نسبت به ما کرده اند اگر درست بود من امروز اینقدر راحت و عادی کنار تو در خیابان بدون محافظ راه نمی رفتم . پسر جان خوب چشمانت را باز کن و گول بیگانه ها را نخور.
پسر جوان که به شدت جا خورده و دست و پایش را گم کرده بود. انگار توقع چنین برخوردی را از آن مرد روحانی نداشت. گویا تمام معادلات و ذهنیتش درباره روحانیت به هم خورده بود.
آن مرد روحانی عمامه را بر سر گذاشت و سر جوان را در میان دستهایش گرفت و بوسید. جوان گول خورده حالا به خودش آمده بود و شرمندگی از نگاهش میبارید. خم شد و دست آن روحانی را در کمال شرمندگی بوسید.
هوا سرد بود اما من دلگرم شده بودم. در دلم حسرت خوردم که ای کاش از این صحنه فیلم میگرفتم. دلم میخواست تمام شهر را جمع کنم و قصهی امروز را برایشان روایت کنم.
#آیت_الله_فاطمی_نیا :
از صبح که پا میشه؛ فلان کس چی گفت،
فلان کس چیکار کرد، فلان روزنامه چی نوشت.. ول کن!
روایت داریم که اغلب جهنمی ها، جهنمی زبان هستند...
فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند.
نه! یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم...
امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند : اگر هر چه را که می شنوی بگویی، دروغگو هستی!
سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت، با اشاره مریض شفا میداد... از آیت الله بهاءالدینی راز سید سکوت را پرسیدم! با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند :"درِ آتش را بسته بودند..."
علامه حسن زاده آملی : تا دهان بسته نشود، دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی، عندالله نشوی آنگاه از انسان اگر سَر برود، سِر نرود...!
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_چهارم جانِ شیعه، اهل سنت آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گ
#رمان
#قسمت_پنجم
جانِ شیعه اهل سنت
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت:
_چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟
و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
_نه، طرف اهل حال نبود.
که عبدالله با شیطنت پرسید:
_اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:
_اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.
سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید:
_می دونستی مجید شیعه اس؟
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد:
_نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد.
شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت:
_حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!
و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:
_حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:
_نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:
_آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:
_خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟
و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
_خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت:
_ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.
سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد:
_مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد:
_کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!
اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد:
_آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
ادامه دارد..