eitaa logo
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
1.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
658 ویدیو
57 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای نگارخانهٔ من (یه مشت عکس) : @negar_khane_man حجرهٔ من (راه ارتباط + اصلِ مطالب) : @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
طرح | افتادنِ عمامه‌ها ! ◀️در دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی ، روحانیون در مسیر آزادی ، باکی از شهادت نداشتند؛ عده‌ای تا سر حد شهادت شکنجه شدند و تنی چند نیز شهد شهادت را سر کشیدند. دستگیری، تبعید و ممنوع‌المنبر كردن‌ 1475 نفر از روحانیون‌ در كمتر از هفت‌ سال ‌نشانگر فعالیت‌ مجاهدانه‌ این قشر علیه‌ رژیم‌ شاه‌ می باشد. بر اساس آمار موجود، بیش از 110 تن از روحانیون از سال 1334 تا اواسط شهریور سال 1359 در خلال فعالیت‌های مبارزاتی بر ضد رژیم پهلوی به شهادت رسیده‌ و عمامه خونینشان بر زمین غلطید. ◀️ مراسم تشییع پیکر امام خمینی (ره) رهبر انقلاب اسلامی ایران با حضور بیش از ده میلیون نفر از خیل ارادتمندان ایشان در سال ۱۳۶۸ برگزار شد. در میانه این مراسم به علت هجوم جمعیت عزادار، تابوت و کفن ایشان آسیب دید و عمامه ایشان که روی تابوت قرار داشت نیز بر زمین افتاد. پیکر امام خمینی برای تکفین مجدد به جماران منتقل شد. 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/1026359310Cd87a388a56
علیکم السلام ۱ برنامه ریزی داشته باشید برای روزتون ۲ در جاهایی ک کار های گروهی انجام میدن شرکت کنید ، مثل هیئت ، بسیج ، انجمن اسلامی مدرسه و ...
علیکم السلام به شخصه حس خوبی به مطالب داداش رضا و ... ندارم . در ضمن ایشون کتاباش اکثرا ضد شهوت و ایناست . ربطی به اجتماعی شدن نداره ک
تعداد اعضا به شخصه برام مهم نیست اونی ک تو کاناله رزقشه اونی هم ک نیست خب توفیق نداشته استفاده کنه . تازه وقتی لف میدن اعضا من خوشحال هم میشم ، چون لابد مطالب بدردشون نمیخوره و با لف دادن میتونن کانال های مفید تری رو استفاده کنن.
@Sheitan_Graphy از این شیطان های مهربون میخام
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
این را یه جوری پخشش کنید
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بابت اینکه بچه مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. یعنی
آنگاه آخوند شدم .... غم من این بود ک رفقایم را نداشتم ... بازی و مسجد و اینجور چیز ها را نداشتم ... و برای منی ک شخص اجتماعی بودم بشدت دردناک بود. پدرم صبح سر کار می‌رفت و حوالی ظهر می آمد. دو ساعتی می ماند و دوباره سر کار می‌رفت. وقت اینکه ازش سوال بپرسم هم نداشتم . والده هم ک بنده خدا از صبح زود دنبال کار های خانه بود و کمتر اوقاتی میشد ک بنشیند و استراحت کند. خانه جدیدمان کمی در حاشیه شهر بود و از مرکز شهر یکم دور بود. چون به قرآن و اینجور چیز ها علاقه زیادی داشتم کلاس تجوید و قرائت میرفتم. اما جای مسجد را پر نمی‌کرد ... کلاس تجویدی ک شرکت کرده بودم ساعت ۲ ظهر بود و پدرم هم خانه نبود. گفت ک : خودت با تاکسی برو 😳 . من یک بچه ۹ ساله قرار بود تنهای تنها بروم سر خیابان و تاکسی بگیرم 😐 ساعت ۲ ظهر. خوشم می آید ک پدرم هم در فکر اینکه بچه اش را بدزدند نبود 😂. اولین تجربه تاکسی سوار شدنم آنجا بود .‌.. بعد از آن به بهانه های مختلف با تاکسی به حوالی مسجدمان می آمدم و میرفتم مسجد ولی خب... مثل سابق نمی‌توانستم هر روز مسجد بروم ( در طول مدت دو سه سال ، قریب به پنج مسجد مختلف میرفتم و در جلسات قرائت قرآنشان شرکت می‌کردم ، و تا چندین سال ، از حوالی کلاس پنجم تا اواخر کلاس نهم با تاکسی فاصله سه کیلومتری خانه مان تا مسجد را میرفتم . با اینکه هر ماه حد اقل ۲۵ تا ۳۰ هزار تومان باید خرج تاکسی میکردم ... ولی خب ... خرج خدا میشد و برمیگشت ) به بهانه ی اینکه میخواهم بروم کتابخانه ، هر چهارشنبه میرفتم مسجدمان به بهانه کلاس هر دوشنبه میرفتم مسجد و.... اینگونه کم کم تلاش کردم دوباره راه مسجد را به قلب خودم باز کنم . اسباب بازی و گوشی نداشتم. تنها سرگرمی من دو چیز بود، یکی تلویزیون ، یکی هم وسایل بابام😶. چند کارتن و سبد کنار اتاقمان بود و در آنان کتب پدرم و مقالاتش و اینجور چیز هایش در آنان بود . راستی ! پدرم با اینکه تحصیلاتش دیپلم بود ، ولی در حین تحصیل و پس از تحصیل کتب روانشناسی و علوم ذهنی مطالعه میکرد و شاید اگر بگویم کمتر از یک دکتر روانشناس علم ندارد ، دروغ نگفته ام. اگر بنده هم اندکی راهنمایی یا مشورتی به کسی میدهم و به قول خودشان آرامشان میکنم ، از عوامل اصلی آن پدر بنده است و باید دعا گوی او باشند. ایشان در کنار روانشناسی در دوره های مربی گری فوتبال هم شرکت کرده بود و با اینکه از چند باشگاه نیمه مطرح در کشور دعوت برای همکاری داشت ، اما بخاطر علل مختلف نپذیرفت و صرفا کوهی از علم در خودش نگه میداشت. من اهل فوتبال نبودم. اما از روانشناسی بدم نمی آمد. برخی از کتب پدرم را میقاپیدم و در خفا می‌خواندم ، یا وسایل پدرم را بر می‌داشتم برای خودم و ... بنده خدا زیاد هم دعوایمان نمی‌کرد 😅 آخر نمی‌دانست ک چ چیز هایی از او بردم. خوب یادم است یکی از انگشتر هایش انصافا خوشکل بود. اما نمیدانم چ بلایی سرش آوردم 🤕 پدرم هم پیگیر نشد الحمدلله🤲. یک کمد کوچک داشتم ... رفته رفته با کتاب هایی ک از پدرم بر می‌داشتم یا عمه هایم می‌دادند ( آن کتاب هایی ک خوانده بودند و نیاز نداشتند) بزرگ تر میشد و کتاب های جنجالی تری در آن راه پیدا میکرد... خدا خدا میکردم مدرسه ام تمام شود تا به سراغ کتاب ها بروم .... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
هدایت شده از چاه نویس
میگفت : اگه کل علم دنیا رو داشته باشی! فقط در صورتی كِ ازت سؤال پرسیده شد یا مخاطب کلام شخـص رو به روت شـمـا باشی جواب بده زیاده روی در صحبت کردن باعث میشه ذهن انسان مشغول بشه و موقع نماز خوندن ذهنش به هر جایی بره جز نماز پس حواسمون باشه زیاده روی در صحبت کردن ذهن رو درگیر میکنه !!
با این اوصافی ک در نظر سنجی دیدیم ترجیح میدم خودم را انقد اذیت نکنم برای نوشتن داستان زندگی مان🌺 ان شاءلله از فردا دیگه ادامه اش رو نمیزاریم یه کانال می‌زنیم اونجا میزاریم ان شاءلله
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_دوازدهم جانِ شیعه اهل سنت پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد م
جانِ شیعه اهل سنت سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: _داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه! مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: _صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط. از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: _مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: _آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: _می‌خوای بریم دکتر؟ سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: _نه مادر جون، چیزیم نیس... سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: _الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟ همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: _فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم. اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: _نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: _الآن میرم از داروخانه می‌گیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: _نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره. چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: _حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام. از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: _سلام، ببخشید ترسوندمتون. هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. ادامه دارد...