#گلنرگس
#پارت_6
#یازهرا
_______________
واای خداای من امیررر حسین،،
از دو سال پیش الان دیدمش چقدر تغییر.. چقدر بزرگ شده..
آرمان با صدای بلند داد زد و گفت..
نرگس خجالتش میشه بیاد داخل...
چادرمو سر کردمو رفتم داخل..
وقتی منو دیدن هر دوشون بلند شدن ..
امیر حسین:نرگس چقدر بزرگ شدی..
+سلام
شما هم خیلی تغییر کردی..
مامانم ازم خواست که بیشنم پیششون.
+باشه مامان جان لباسام عوض کنم اومدم..
اصلا حوصلشون نداشتم فکر میکردم منو فراموش کرده.. اما نه اصلا اینطور نیس خدایاااا😔خودت که میدونی.......پس هر چی صلاحه 😭
یادمه دوسال پیش وقتی اومد خاستگاریم بابام بهش گفت باید بری خدمت بعد..
فکر میکردم دیگه تموم شده همچی اما...
....
لباسامو عوض کردم.. چادر رنگیمو پوشیدم.. رفتم پیششون..
_نرگس جان مگه ما کی هستیم چادر پوشیدی
+نه زن عمو جان من با چادر خیلی راحت ترم...
امیر حسین :گل نرگس قشنگه؟؟
+گل نرگس؟؟
-میدونستم گل نرگس دوست داری برا همین گرفتم..
+ممنون.
_خب نرگس خانم امیر ما هم که از خدمت اومد.کی انشالله برای خاستگاری مزاحم شیم؟ 😇
+هر وقت خدا بخواد..
_فاطمه جان شما یه وقت رو مشخص کنید.
-حالا انشاالله شب علی اقا امیر علی میان باهاشون صحبت میکنم بهتون حتما خبر میدم..
_اگه بزارین برن باهم یه صحبت کوچک داشته باشن.. دفعه بعد ما فقط برای خاستگاری بیاییم...
آرمان:الان زن عمو؟
_اره بهترین موقع
آرمان:زن عمو خیلی زود نیست؟
_هرچی زود تر بهتر...
آرمان:درسته که هر چی زود تر بهتر اما خب باید حداقل یه روز دو روز فکر کنن اصلا ببین چی باید بگن...
خیلی زوده به نظرم...
#ادامهدارد