میخواست برود سرکار ازپله های
آپارتمان،تندتند پایین میآمد!
آنقدرعجله داشت که پله ها را دوتا یکی رد میکرد! جلوی در خانه که رسید،
بهش سلام کردم گفتم: آرامتر
فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرکارت!
سریع نشست روی موتور، روشن
کرد وگفت علیآقا! همین یک دقیقه یک دقیقهها شهادت آدم
را یک روز به یک روز به عقب
می اندازد!
#شهیدمحسنحججی🕊🕊
سالروز آسمانی شدنت مبارک داداش محسن