💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_57
به سمت همون مسیر دوید....
و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.
اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش واز تو کتش در اورد، تا به محسن زنگ بزنه، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش و درآورد. اما اونجا آنتن نمی داد.
بیسیمشم که جا گذاشته بود....
نمی دونست باید چکار کنه.
حتما تا الان خانواده مهیا قضیه رو فهمیده باشند...
دستانش و تو موهاش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اونو آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف و ببینه...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد.
مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد. دستش و رو دهنش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطرافش نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید چون هوا تاریک بود؛
نمی تونست درست ببینه.
با ناامیدی زمزمه کرد...
_مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
_مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد!
نور امیدی تو دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهابِ. صدایش و می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب اونجا نبودند. می خواست بلند شه ، اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش و گرفت.
سعی کرد شهاب و صدا کنه ، اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دوتست چیکار کنه. اشکش دراومده بود.
با ناامیدی با پا به سنگ های جلوش زد؛ که با سر خوردنشون صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..
شهاب صدای هق هق دختری رو شنید.
_مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صداش بلند باشد گفت:
_سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
_از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند.
با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
_حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد!
_توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد.
صلواتی و زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش و در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشه، اورکتش رو روی شونه های مهیا گذاشت.
_آخ... آخ...
_چیزی شده؟!
_دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
_آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی اونو برداشت و به مهیا داد.
_اینوبگیرید تا کمکتون کنه...
با هزار دردسر از اونجا خارج شدند...
شهاب در ماشین و برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری و براش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد.
شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛
گفت:
_مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطوری باهاش صحبت کنه، جواب داد:
_سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم دستشویی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفاش پشیمون شده بود، او حق نداشت با اون اینطور صحبت کنه.
_معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش و تکون داد.
_چطوری دستتون آسیب دید؟!
_از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری اون تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم و گرفت.
_سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
_خونه ما؟!
_باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
_نه چیزی نشده!
_خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی رو قطع کرد...
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشون زده نشد...
_پیاده بشید.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
اولین و واجبترین جهاد
که متاسفانه شما به آن اهمیت نمیدهید .
جهاد با نفس است! -امیرالمومنینعلی'علیه السلام' ️
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
کسیخبرندارهازحالم
دلمگرفتهازعالمفقطحسینرومیخام❤️
#مهرحسین
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
#ذِکـرروزدوشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاقاضۍالحـٰاجات'🖤🗞'»
‹اۍبَرآورَنـدِهحـٰاجاتھا..'🔗📓'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
حِجـٰابوقارـاَست...! متانَتاَست،اَرزِشگُذارۍزَنـاَست،
سَنگینشُدَنڪَفہ؎ِآبروواِحتراماوست:))
#مقاممعظمرهبـر؎!
#حجاب
#چادرانه
[@Sarbazeharamm]
__کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
حِجـٰابوقارـاَست...! متانَتاَست،اَرزِشگُذارۍزَنـاَست، سَنگینشُدَنڪَفہ؎ِآبروواِحتراماوست:)
✍🏻به روایت همسر شھید♡
بهم گفت: میدوني چي ديدم؟
من جداييمون رو ديدم..!
زدم به شوخي كه تو مثل سوسولها
حرف ميزني.
برگشت گفت «نه. تو تاريخ بخون. خدا نخواسته اونايي كه خيلي به هم دلبستهاند، زياد كنار هم بمونن.💔
#شهیدمحمدابراهیمهمت🥀
#یادشهداباصلوات 📿
◜ "@Sarbazeharamm"
__کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ