بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق❤️
حسیندچارشونڪنہ :)
#اللهمعجللولیڪالفࢪج
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_66
کنار در وروی، از سبد، یه چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد....
با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک تو چشماش نشستند.
قدم های آرومی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی تو وجودش می نشست.
قسمت خلوتی و پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش و به کاشی سرد، چسبوند....
صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشماش و بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا..
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشکاش، جوشید و گونه هاش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش اومد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
_مهیا جان کجایی؟!
_بیرونم، دارم میام خونه...
از جاش بلند شد. اشک هاش و پاک کرد.
پسر جوونی، سینی به دست، به سمت مهیا اومد. مهیا، لیوان چایی و از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچینی اونم تو هوای سرد؛ تو امامزاده، خیلی می چسبید.
از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی اونو متوقف کرد...
_عزیزم! چادر و پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. اونقدر احساس خوبی با چادر بهش دست می داد؛ که یادش رفته بود، اونو تحویل بده.
دوست نداشت، این پارچه رو که این چند روز براش دوست داشتنی شده بود؛ از خودش جدا کنه...
چادر رو به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش و برای تاکسی تکون داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلوش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش و صدا می کرد به عقب برگشت.
_مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی و دور گردنش بسته بود؛
دستش و که برای تاکسی بالا برده بود و پایین انداخت.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_67
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش و جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش وپایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین و زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نذاشت و به طرف دوستاش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی و بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین و روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش و تو دستاش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین و پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح و همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش و به کفش هاش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شه.
سرش و به طرف بیرون چرخوند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خونه، حرفی بینشون زده نشد.
مهیا در رو باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش و دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستتون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر کسی دیگه ایی رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش و ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش و پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین و گرفت.
مهیا به خودش اومد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خونه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب و شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشماش و بست و نفس عمیقی کشید. دستش و روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
_گند زد به همه چی...
_کی؟!
_شهاب!
ـــ ڪیییییی؟!
چرا داد می زنی؟!
_تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
_آره...
_دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
_بیمارستان.
_خب من دارم میام خونت... زود بیا!
_باشه اومدم!
مهران موبایل و تو جیبش گذاشت. چهره شهاب، براش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود اونو یه جا دیده ...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
سلامممم😁
⭕ممکنع واسع خیلی ها سوال باشع چجور میتونن پارت ها رو زودتر داشته باشن.📣📣
اگه دوست دارین که پارتهای رمان زودتر برسه به دستتون میتونید ویایپی رو کع ۳، الی ۴ پارت از کانال اصلی بیشتر قرار میدم با قیمت ۵تومان داشته باشید.
گاهی اوقات هم پارت هدیه قرار دادعع میشع
توجه کنید کع همینجا هم رمان رو ادامع میدم
ولی در وی ای پی کسانی کع دوست دارند جلوتر بخونن و پارت ها زودتر و بیشتر بع دستشون برسع هس
پس اگع خواستید بیاید پیوی هزینه رو واریز کنید لینک وی ای پی در اختیارتون قرار می گیره
آیدی : @sarbaz123567
ولی در هر صورت پارتها تا آخر در همین کانال گذاشته میشع! فقط تفاوت در زمان است☺
بدویین که پارتهای هیجانانگیز منتظرتونه😌😉
#بدون_تو_هرگز 42
قسمت چهل و دوم : "بیا زینبت را ببر ..."
🔹 تا بیمارستان، هزار بار مُردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
❇️ از درِ اتاق که رفتم تو ... مادرِ علی داشت بالای سرِ زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...
⭕️ مثل مُرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمتِ زینب ... صورتش گُر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدتِ تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ...
🔸اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
🔹هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...😭
🔶 دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبانِ بی زبانی بهم فهموند ... کارِ زینبم به امروز و فرداست ...😢
🌅 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباسِ منطقه ... بدونِ اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستارِ زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... 😔
✅ دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
🔷 رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیرِ شکنجه شکایت نکردم ...❤️
- امّا دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدنِ بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جَدّت، پسرِ فاطمه زهرا می کنم ... 😭
🥀 زینب، از اوّل هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نَفَس و شاهرگش تو بودی ... چه بِبَریش، چه بذاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 😭
🔹 اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمامِ سجّاده و لباسم خیس شده بود ...
نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#بدون_تو_هرگز 43
قسمت چهل و سوم : "زینبِ علی"
🔷 برگشتم بیمارستان ... واردِ بخش که شدم، حالتِ نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گِز گِز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
- بردی علی جان؟...دخترت رو بردی؟😭
💢 هر قدم که به اتاقِ زینب نزدیک تر می شدم ... التهابِ همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پلِ معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
🔸 به درِ اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...
🌺 رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد...
تا چشمش به من افتاد از جا بلند شد...و از روی تخت پرید بغلم...
🚫 بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ...
❇️ هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربانِ قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
🔶 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
دیگه قدرتِ نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... 😍
- بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ...
امّا زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... 🌻
- بابا ازم قول گرفت اگر دخترِ خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...😊
🌸 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدنِ پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ...
🔹امّا من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجودِ خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
1_8264760537.mp3
5.42M
✨تکنیک های عاشقی✨
وقتی انسان میفته با عشق خدا
برای خدا غزل بخون ...
یه وقتی رو اختصاص بدی به این ملاقات خصوصیه دونفره😍))
#استاد_شجاعی
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
✨تکنیک های عاشقی✨ وقتی انسان میفته با عشق خدا برای خدا غزل بخون ... یه وقتی رو اختصاص بدی به این ملا
⭕خیلییییییی قشنگههههه حتمااااا گوش بدید😍😁
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
باید فاطمهی زهرا ۜ اسوه باشد ، الگو باشد
در همهٔ جهات ؛ از جمله در حرکت بزرگِ اجتماعی
و انقلابی و مبارزاتی ما .
- رهبرِانقلاب -
خداهيچتعهدیبرایآنکهتو
همانکههستیبمانیندادهاست !
_حاجاسماعیلدولابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتقاسمظهورنزدیکاست
گفتصهیونبهگورنزدیکاست
شهید مطهری چقدر قشنگ میگه ک:)
آنان
که زیبایی اندیشه دارند
زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند....
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#دختر_انقلابی
#جهاد_تبیین
#کار_فرهنگی_تمیز
#حجاب_خط_مقدم_ماست
#ایران_من🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
🌸صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🌸
#سوال
❓️چرا حضرت زهرا سلاماللهعلیها پشت در رفتن و حضرت علی علیهالسلام خود پشت در نرفتند؟!
#پاسخ
✅️ اول: حضرت زهرا سلاماللهعلیها برای باز کردن در، پشت در نرفتند بلکه هدف حضرت از رفتن پشت در، این بود که اجازه ندهد دشمنان حضرت علی علیهالسلام وارد خانه شوند و حداقل حرمت دختر پیامبر را نگه دارند و برگردند. اما آنها حرمت دختر پیامبر را نگه نداشتند و به او جسارت کردند.[1]
🔷 دوم: وقتی که دشمنان به خانهی حضرت حمله کردند حضرت زهرا سلاماللهعلیها نزدیکترین شخص به در خانه بودند و حضرت با دیدن دشمنان رفتند تا مانع ورود آنان به خانه شوند. [2]
🔶 سوم: بنابر آیهی قرآن خدا دستور داده است اگر درِ خانهی کسی رفتید و او اجازه ورود نداد، وارد نشوید و برگردید و حضرت زهرا با این فرض که آنان به دستور قرآن عمل کنند و با اجازه ندادن به آنها، برگردند، به پشت در رفتند. [3]
🔷 چهارم: در ضمن باز کردن در توسط خانمها مشکلی نداشته است که بگوییم چرا حضرت زهرا سلاماللهعلیها پشت در رفتند؟!
🔺 در زمان خود رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم با حضور خود حضرت همسران ایشان با اجازهی او در را باز میکردند. مثل زمانهایی که حضرت علی علیهالسلام به درِ خانه پیامبر میرفتند و عایشه یا امسلمه در را برای حضرت علی علیهالسلام باز میکردند. [4]
🔶 پنجم: شاید حضرت زهرا سلاماللهعلیها با این کار میخواستند به مردم آن زمان و آیندگان بفهمانند، این کسانی که خود را خلیفه میدانند و حق امیرالمومنین علی علیهالسلام را غصب کردند، چگونه افرادی هستند که حتی حرمت دختر پیامبر را هم نگه نمیدارند و با این کار از حق حضرت علی علیهالسلام دفاع کند.
🔺 به طوری که امروزه برای بسیاری از علمای اهل سنت هم این سؤال مطرح است که چرا این جسارت به دختر پیامبر صلياللهعليهوآله، آن هم از ناحیه کسانی که خود را خلیفه خواندند صورت گرفته است. [5]
📚منابع:
[1]ـ فلما انتهینا إلى الباب فرأتهم فاطمة ص أغلقت الباب فی وجوههم، و هی لا تشك أن لا یدخل علیها إلا بإذنها، فضرب عمر الباب برجله فكسره؛ تا به نزدیکی در رسیدیم؛ فاطمه آنها را دید و لذا در را بست و شك نداشت كه بدون اجازه وارد نخواهند شد، ... در را با لگد شكست، سپس وارد خانه شدند...(تفسیر عیاشی، ج2، ص67).
[2]ـ هنگامى با مشعل آتش براى تسلیت دختر پیامبر اكرم آمدند كه وى به محسن باردار بود و تهاجم به خانه و ... موجب قتل محسن، طفلى كه هنوز پا به دنیا ننهاده بود گردید. چنانكه ابن ابى دارم نیز می گوید: .... لگدى بر حضرت زهرا زد تا محسن سقط شد.(سیر اعلام النبلاء، ج ۱۵، ص ۵۷۸).
[2]ـ «وَإِن قِیلَ لَكُمُ ارْجِعُواْ فَارْجِعُواْ هُوَ أَزْكىَ لَكُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِیم؛ و اگر به شما گفته شد برگردید؛ برگردید كه آن براى شما سزاوارتر است و خدا به آنچه انجام مى دهید داناست.» (نور، آیه ۲۸).
[4]ـ رسول خداصلیاللهعلیهوآلهوسلّم از خانه زینب دختر جحش بیرون آمد و وارد خانه امّ سلمه شد؛ چون آن روز نوبت آمدن آن حضرت به خانه وی بود، مدتی نگذشته بود که علی آهسته دقّ الباب کرد، رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بیدار شد، امّ سلمه پاسخ نداد، پیامبر فرمود: بلند شو و در را باز کن... (ابنعساکر الدمشقی الشافعی، ابی القاسم علی بن الحسن ابن هبة الله بن عبدالله، (متوفای۵۷۱ه)، تاریخ مدینة دمشق وذکر فضلها وتسمیة من حلها من الاماثل، ج۴۲، ص۴۷۰، تحقیق:محب الدین ابی سعید عمر بن غرامة العمری، ناشر:دار الفکر - بیروت - ۱۹۹۵.
... برای دفعه سوّم دقّ الباب کردم، عائشه گفت: کیستی؟ گفتم: علی، صدای رسول خدا را شنیدم، فرمود: ای عائشه دَر را باز کن، عائشه دَر را باز کرد و من وارد شدم...( الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۱۹۷).
[5]ـ برگرفته از سخنان آیت الله مکارم شیرازی در سایت پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله مکارم شیرازی.
💠 #داستان
👈🏻باطن گناه بی حجابی
💥شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد :
در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام.
ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد.
این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم.
و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند.
این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم.
⚡️نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند.
رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم.
ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند.
من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم.
جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند
🤔فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟
اون مارها، نگاه جوون های نامحر محله است که پاهای تو را نیش می زنند.
بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود،
عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟ چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟
ایشان باز فرمودند:به چ اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند.
این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند.
📚غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129
#خواندنی
مهدےجان💔
دلم گرفتہ
و ابرهاے اندوهش
سیل آسا می بارد...
آیا نمی خواهی با آمدنٺ
پایان خوشی بر تمام
دلتنگیهایم باشی؟
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین نصیحت رو صادق کامیاب میکنه که میگه:
«هر کس به اندازه ای که برای ما ارزش قائل است،
باید ذهن و دلمان را اشغال کند،
نه به اندازه ای که ما دوسش داریم!!»
به نظرم نیازه اینو هر روز با خودمون تکرار کنیم.💛🍃
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَلا یا اَهلَ العالَم، أنا المَهدی...» ✨❤
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . .
کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹'
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨
خُـداچهقشنگمیگه:
واللهیَعلممافیقلوبکم
حواسمهستتودلـتچیمیگذره🚶🏻♂!'
🤍✨
‹ وَالذینآمَنُواأشَدُّحُبًّالِله.. ›
+آنهاكہايماندارند.،
عشقشانبہخداشديدتراست..🌿🤍