🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
#توییت✍🏻 به نظرم آدمایی که با هرکسی دوست نمی شن، هر مهمونی رو نمی رن، هر لباسی رو نمی پوشن، هر حرفی
#توییت✍🏻
بہ علت تنهایے
با هر کسے نپرید
گرسنگے دلیل ڪافے براے خوردن
هر آشغالے نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ ادم عاقلی همچین ریسکی نمیکنه🖐🏻
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
هیچ ادم عاقلی همچین ریسکی نمیکنه🖐🏻
طبق امار نود درصد رابطهها کات میشن✖️
حتی دین رو هم بزاریم کنار،واقعا کدوم ادم عاقلی وارد ماجرایی میشه که احتمال موفقیتش فقط ۱۰درصده؟😐
تازه موفقیت هم نمیشه گفت چون قبلش کلییی ضررو اسیب اتفاق میوفته و کلی گناه و تاوان برا ادم نوشته میشه💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
تازه ازون ۱۰ درصد هم ۸ درصدش برا خود طرف نیست😐واقعا چقدر اماره این روابط ناامید کنندس،به هیچ دینی هم
اڪثر روابط حراݦ تهش همینع . . .
امکان ارسال پیام وجود ندارد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕اون دختر مجرده ولی وارده رابطه با کسی نمیشه میدونی چرا؟
➕خیلی قشنگ توضیح داده حتما ببینید بچه ها👍🏻
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
➕اون دختر مجرده ولی وارده رابطه با کسی نمیشه میدونی چرا؟ ➕خیلی قشنگ توضیح داده حتما ببینید بچه ها👍🏻
اگه یه دختر فوق العاده باشه
بدست آوردنش راحت نیست
اگه راحت باشه پس فوق العاده نیست
اگه ارزشش رو داشته باشه تو ازش دست نمیکشی
اگه دست بکشی، تو ارزشش رو نداشتی!
👤باب مارلی•.
#غرورداشتهباش
💎🦋 ࡃߊܢܚ݅ܧߊࡍ߭ ࡐܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߭ܩߊܝ̇ ߊܢܚࡅ߳ߺߺܙ
💎🦋ߊܥ̇ߊࡍ߭ ܩࡅ࡙ܭَࡐࡅ࡙ࡅ߭ܥ
💙🔹ߊَܠܠّܣُ ߊَܭܢَ̣ܝ
💙🔹ߊَܠܠّܣُ ߊَܭܢَ̣ܝ
💙🔹ߊَܠܠّܣُ ߊَܭܢَ̣ܝ
💙🔹ߊَܠܠّܣُ ߊَܭܢَ̣ܝ
💙🔹ߊَܢܚْ݅ܣَܥُ ߊَࡅْ߭ ܠߊ ߊِܠَܣَ إِܠߊَّ ߊܠܠّܣُ
💙🔹ߊَܢܚْ݅ܣَܥُ ߊَࡅْ߭ ܠߊ ߊِܠَܣَ إِܠߊَّ ߊܠܠّܣُ
💙🔹ߊَܢܚْ݅ܣَܥُ أَࡅَّ߭ ܩُحَܩَّܥߊً ިَܢܚُࡐܠُ ߊܠܠّܘ
💙🔹ߊَܢܚْ݅ܣَܥُ أَࡅَّ߭ ܩُحَܩَّܥߊً ިَܢܚُࡐܠُ ߊܠܠّܘ
💙🔹ߊَܢܚْ݅ܣَܥُ أَࡅَّ߭ ࡃَܠِࡅ࡙ߊً ࡐَܠِܨ ߊܠܠّܘ
💙🔹ߊَܢܚْ݅ܣَܥُ أَࡅَّ߭ ࡃَܠِࡅ࡙ߊً ࡐَܠِܨ ߊܠܠّܘ
💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊܠࡎَّܠߊةِ
💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊܠࡎَّܠߊةِ
💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊܠْܦَ̇ܠߊحِ
💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊܠْܦَ̇ܠߊحِ
💙🔹حَܨ ܫَܠܨ ܟَܿࡅ࡙ܝِ ߊܠْܫَܩَܠܙ
💙🔹حَܨ ܫَܠܨ ܟَܿࡅ࡙ܝِ ߊܠْܫَܩَܠܙ
💙🔹ߊَܠܠّܣُ ߊَܭܢَ̣ܝ
💙🔹ߊَܠܠّܣُ ߊَܭܢَ̣ܝ
💙🔹ܠߊ ߊِܠَܣَ إِܠߊَّ ߊܠܠّܘ
💙🔹ܠߊ ߊِܠَܣَ إِܠߊَّ ߊܠܠّܘ
💙ߊَߊܠࡅ߳ܩߊܚࡍ ܥܫߊـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_108
شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت.
در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد.
شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ زنم داخله!
ــ نمیشه برید تو...
ــ چرا؟!
ــ چرا نداره! پزشک داخله!
شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند.
ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟!
ــ من از کجا بدونم آخه؟!
اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید.
ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟!
شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت.
ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!!
در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت.
ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره!
محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد.
ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟!
یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت:
ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا!
شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت.
همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد.
ــ اینجا چه خبره؟!
پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد.
ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش...
به طرف شهاب برگشت.
ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه...
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه.
ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید.
دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود...
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_109
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار
تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند.
شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.
الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت...
خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز
صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.
شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.
مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.
دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...
شهاب لبخندی زد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄